حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام

 

اَميرُ المؤمنينَ و يعسوبُ الدّين و قائِدُ الغرّ المحجّلين و لي اللهِ و اَسَده و اخُ الرّسولِ و زوجُ ابنَتِه و خليفَتُه، علي بن ابيطالب. نام مبارکش علي، پدرش ابوطالب بن هاشم بن عبد مناف، نام پدر عالي مقدارش عمران بود. پس از تولّد اولين فرزندش «طالب»، کنيه ابوطالب گرفت. حضرت اميرالمؤمنين را کنيه‌هاي  بسيار است که اشهر آنها ابوالحسن و ابوتراب است. القاب همايونش نيز بي‌شمار که از جمله اسدالله و اسد الرّسول و سيف الله و مرتضي و اميرالمؤمنين و يعسوب الدّين است. مادر والاگهرش فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبدمناف است. حضرتش چهارمين فرزند ابوطالب و سنّاً کوچکترين برادران ديگر طالب و عقيل و حمزه است و اين بزرگواران اولين هاشمي هستند که از دو سوي (پدر و مادر) هاشمي نژادند.

 تولّد ذات همايونش بنابر اصحّ اخبار ۱۳ رجب سي سال بعد از عام الفيل و ۲۴ سال قبل از هجرت در درون خانۀ کعبه روي داده، که آن روز مادر آن حضرت به زيارت خانۀ کعبه رفت. چون مقابل خانه رسيد، آثار وضع حمل در وي پديدار شد همان لحظه ديوار خانه بشکافت و فاطمه داخل خانه گرديد و ديوار خانه به هم پيوسته شد و پس از تولّد آن حضرت فاطمه از خانه بيرون آمد، در حالتي که قنداقۀ علي را در بغل داشت گفت: هاتفي در خانه به من القاء کرد که وي را علي نام بگذار. آنگاه آن نوزاد عزيز را به خانه نزد پدرش ابوطالب برد و پدر را از ديدار فرزند گرامي ديده روشن شد. آنگاه حضرت رسول (ص) به خانه ابوطالب آمده علي را برداشت و به سينۀ مبارک چسبانيده، بوسيد و دربارۀ قدر و جلالتش فرمايشاتي فرمود.

 حضرتش تا سال ۱۶ قبل ازهجرت با ساير برادران در زير سايه عنايت پدر بزرگوارش نشو و نما يافت، تا چنان اتفاق افتاد که در آن سال قحط و غلا در مکّه ظاهر شد و مردم براي امرار معيشت به سختي و زحمت دچار شدند و حضرت رسول (ص) به عباس بن عبدالمطلب که نسبتاً با بضاعت بود و زندگاني مرفهي داشت فرمود که عسرت معيشت اغلب مردم را در فشار گذارده و عموي ما ابوطالب پيرمرد و کم بضاعت و عيالمند است، خوب است هريک از ما يکي از پسرانش را نزد خود برده متکفّل زندگي وي شويم تا از سختي معيشت عمّ بزرگوارم کاسته شود. عباس موافقت کرده به اتفاق نزد جناب ابوطالب رفته پس از استيذان از آن جناب عباس، جعفر را برگرفته و حضرت رسول (ص) علي را که اين هنگام هشت ساله بود اختيار فرمود و به منزل خود برد و تحت تکفّل و در ظلّ عنايت خود با علاقۀ تمام پرستاري و تربيت مي‌فرمود، علي نيز با خلوص و علاقه قلبي به خدمتگزاري مربّي خويش مي‌پرداخت تا زمان بعثت حضرت رسول (ص) رسيد و حضرتش به نبوّت مبعوث شد ولي هنوز به دعوت مأمور نبود. در همان اوان علي که ده ساله بود در اولين نمازي که خديجه و حضرت رسول خواندند شرکت کرد.

 خلاصه در سال سوم بعثت، امر وَاَنذِرْ عَشيرَتَکَ الاقَربينَ[۱]نازل شد و حضرت رسول (ص) به علي دستور داد که غذائي تهيه کرده و اقرباء حضرتش را دعوت کند. علي (ع) طبق دستور سه روز متوالي غذا تهيه و آنان را در منزل آن حضرت گرد آورد، و حضرتش هر روز آنان را به اسلام دعوت فرمود. و البته هيچ يک دعوتش را اجابت نکردند، در سومين روز فرمود که اوّلين فردي از شما که دعوت را قبول کرده و ايمان بياورد جانشين من و مطاع بر ديگران خواهد بود. از ميان جمع علي (ع) بلند شد، عرض کرد: من دعوت تو را به جان و دل قبول مي‌کنم. حضرت فرمود: يا علي تو بنشين. و تا سه مرتبه اين فرمايش را مکرّر فرمود. هر سه مرتبه فقط علي (ع) بلند مي‌شد و اظهار قبول دعوت مي‌کرد و حضرت امر به سكوتش مي‌فرمود. در دفعه سوم، پيغمبر دست علي را بگرفت و شهادتين را بر وي عرضه داشته و بيعتش را به اسلام قبول فرمود. اين هنگام علي ۱۲ سال داشت. ساير خويشان پيغمبر همه با تبسم استهزا آميز حرکت کرده، رفتند.

خلاصه علي (ع) همچنان با علاقه و ايمان تامّ و تمام در خدمت پيغمبر بود و در تمام شدايد و بلايا ابداً از حضرتش جدائي نفرمود و همه وقت جان خود را وقايه حفظ جان پيغمبر داشت وهيچگاه از تحمل شدايد کفّار تن نزد. مدت توقف مکّه و سنوات محصور بودن در شعب ابوطالب و در همه جا و همه وقت ملازم خدمت و مواظب حفظ و حراست وجود شريف پيغمبر بود، تا موقع هجرت به مدينه رسيد و شب هجرت حضرت رسول امانات مردم را براي ردّ صاحبانش به وي سپرد و دستورات لازم براي آوردن خاندان خود به مدينه به او داد. آنگاه فرمود: براي اغفال کفّار و مشرکين که امشب قصد قتل من دارند، لازم است تو در رختخواب من بخوابي. علي عرض کرد: با خوابيدن من در جاي شما، آيا جان شما محفوظ مي‌ماند؟ فرمود: بلي، عرض کرد: سمعاٌ و طاعةً، «سر چه باشد که نثار قدم دوست شود». شب در جامۀ خواب آن حضرت خوابيد و سحر با حمله مشرکين مصادف شد، و سه روز بعد طبق دستور پيغمبر فواطم را که مادر خود و فاطمه زهرا دختر پيغمبر و فاطمه بنت عبدالمطلب باشند، به طرف مدينه حرکت داد و در قبا قبل از حرکت پيغمبر به طرف شهر مدينه به آن حضرت پيوست.

 در سال دوم هجرت بتول عذرا فاطمه زهرا را از آن حضرت خواستگاري کرد و به حبالۀ نکاح درآورد و در همه جا مصاحب حضرت و مواظب خدمت بود و در تمام غزوات جز غزوه تبوک که پيغمبر وي را به خلافت وي در مدينه گذاشت، شرکت داشت و در همه جنگها بواسطۀ شجاعت و ازخودگذشتگي در راه اسلام پيروز مي‌گرديد که در بعضي غزوات مقامات ملکوتي در آسمان و حضرت رسول در زمين علناً شجاعت و صميميت و جوانمردي وي را ستودند، چنانکه در غزوه احد که سال سوم هجرت روي داد و اکثر مهاجرين و انصار و کبار اصحاب و اصحاب کبار فرار را بر قرار ترجيح دادند و جز چند نفر معدود با پيغمبر محمود نماند، علي (ع) چنان پايداري نمود که سه شمشير در دست وي بشکست و شمشير ذوالفقار رسيد و هاتفي آسماني ندا درداد که لافتي الاّ علي لا سيف الاّ ذوالفقار.

و در جنگ خندق سال پنجم هجرت هنگامي که حضرتش به مقابله با عمروبن عبدوِدّ که همه اصحاب از مقابلۀ او تن زده بودند رفت، حضرت رسول (ص) در ميان جمع فرمود که بََرَزَ الايمانُ کُلّه معَ الشَّرک کُلُّه[۲]. درباره همين مبارزه بود که باز فرمود: ضَربةُ علي يومَ الخَندق افضلُ مِن عبادَةِ الثَقَلين[۳]. و در سال ششم هجرت در غزوه خيبر پس از آن که ديگران که مأمور فتح حصار قموص شده، مغلوب و منکوب از پاي حصار بازآمده و رايت اسلام را ذليل و هزيمت ديده برگرداندند، حضرت پيغمبر (ص) فرمود: لأُُ عْطِينَّ الرّايةََ غَداً رَجُلاً کَرّاراً غَير فََرّار يحِبُّ الله و رَسولََه يحِبّه الله و رَسولُه يفْتحُ الله عَلي يدَيه يأخُذها عنوة، يعني فردا اين رايت را به مردي دهم که جنگ آور و غير مغلوب شدني است و خدا و رسول را دوست مي‌دارد و خدا و رسول او را دوست مي‌دارند و فتح و تصرف قلعه بر دست وي صورت گيرد. و روز بعد پرچم را به علي داده، مأمور فتح حصار مزبور فرمود. و علي (ع) رفت و با سرپنجۀ حيدري درب مشهور قلعه را از جا کنده قلعه را مفتوح نمود.

در سال نهم هجري که پيغمبر به اعلام سورۀ برائت به مردم مکّه مأمور شد، سوره را به ابي بکر مرحمت فرموده وي را به مکّه اعزام داشت، فاصله‌اي نکشيد که امر الهي رسيد که سوره را ياخودت يا کسي از خودت بايد به مکّه برده به مردم اعلام کند. حضرت رسول (ص)، علي (ع) را خواسته امر فرمود که خود را به ابي بکر رسانده و سوره را از او گرفته و به مکّه برده از بالاي جمره عقبه بر مردم قرائت فرمود.

 در سال دهم به سَمت امارت سيصد نفر از صحابه به غزاي يمن رفته و هم در آن سال حضرت رسول (ص) هنگام مراجعت از حجة الوداع در غدير خُم به فرمان يا اَيها الرّسولُ بَلّّغْ ما اُنْزِلَ اليک، علي (ع) را در ميان ۷۰ هزار نفر که در رکابش بودند بر سر دست مبارک بلند فرموده به جانشيني خويش و خلافت الهي و مولائي مسلمين تعيين فرمود و امر داد چادري براي بيعت مردم با علي نصب کنند و ولايت وي را بر کاّفۀ مسلمين فرض فرمود.

در سال يازدهم هجري که پيغمبر خدا به روضۀ رضوان خراميد، وي مشغول تغسيل و تکفين و تدفين بدن مطهّر آن حضرت بود که ديگران در سقيفۀ بني ساعده جمع شده و جوش و خروش خلافت داشتند و از مردم به خلافت خود بيعت گرفتند. حضرتش پس از آنکه از مطالبه و احتجاج مسالمت آميز براي گرفتن حقّ خويش نتيجه نگرفت، به منظور اجتناب از ايجاد اختلاف و تفرقه و تشتّت بين مسلمين و وقفه نهضت اسلام و اطاعت از وصاياي خصوصي حضرت رسول (ص) لزوماً دست روي دست گذاشته و در خانه نشسته راه مسالمت پيش گرفت تا جائيکه وي را به عنف به مسجد برده و انتشار دادند که بيعت نمود. حضرتش باز هم به منظور حفظ بيضۀ اسلام مماشات مي‌کرد و هيچگاه از راهنمائي و هم فکري با آنان در پيشرفت اسلام خودداري نداشت، و بنا بر روايت اصحّ چون ۷۵ روز از رحلت حضرت رسول (ص) گذشت، فاطمه زهرا سلام الله عليها رحلت فرمود و غمي بزرگ و المي سترک بر آلام حضرتش افزود.

 چون سال ۱۳ هجرت رسيد، ابوبکر پس از دو سال و سه ماه تعهد خلافت به سراي ديگر شتافت و با اينکه بارها در بالاي منبر گفته بود: اقيلوني و لَستُ بِخَيرِکُم و علي فيکُم[۴]، هنگام وفات عمر را به جانشيني خويش تعيين کرد و زمان خلافت را به وي سپرد و باز هم مردم حق و حقيقت را نديده يا نديده انگاشتند و با عمر بيعت کردند. حضرت اميرالمؤمنين همچنان اختلاف بين مسلمين و وقفه پيشرفت اسلام را روا ندانسته، صبر و بردباري پيشه کرد و قدمي براي احقاق حق خويش برنداشت وکماکان به همکاري و راهنمائي خليفه دوم در اعتلاي بيرق اسلام ادامه داد که عمر هم مکرّر و در موارد مختلف لولا علي لَهَلَکَ عُمر[۵] گفت ولاابقاني بعدک يا علي[۶] سرود. و قضيه اِخبار آن حضرت عمر را در مسجد مدينه از گرفتاري مسلمين در جنگ نهاوند و امر کردن وي را به نداي يا سارية الجبل و رساندن صداي وي به نيروي ملکوتي به صفوف مسلمين در نهاوند همه و همه شاهد همکاري و هم فکري آن حضرت با آنان به منظور حفظ بيضۀ اسلام و توسعه ثغور اسلامي است. خلاصه عمر هم در ذيحجه سال ۲۳ هجرت به ضرب دشنۀ ابولؤلؤ ايراني از پاي درآمد و سه روز مجروحاً در بستر مرگ بود و در همين حال در باب امر خلافت بعد از خود فکر مي‌نمود و قضيه را در باطن خويش حلاّجي مي‌کرد که راهي پيدا نمايد که در عين اختفاء منظور اصلي وي نتيجةً به منويه و نظريۀ وي منتهي شود و بالاخره خلافت را در بين شش نفر: حضرت امير المؤمنين علي و عثمان بن عفان و طلحة بن عبيدالله و زبير بن العوام و عبدالرحمن بن عوف و سعدبن ابي وقاص محدود کرد، و ابو طلحه انصاري را با ۵۰ نفر از دليران انصار مأمور نمود که پس از فوت وي شش نفر مزبور را در محلي گرد آورده تحت نظر بگيرد، تا آنها از ميان خود يا از مسلمين خارج بالاتفاق يکنفر را براي به دست گرفتن زمام خلافت تعيين نمايند، و اگر اتفاق تام نداشتند و مختلف الرّأي غير متساوي بودند شخص منتخبِ اکثريت آنها را خليفه شناخته اقليت مخالف را گردن بزند، و اگر مختلف الرّأي متساوي بودند منتخب آن دسته را که عبدالرحمن بن عوف جزو آنها باشد خليفه شناسند و با وي بيعت کنند، و پسر خود عبدالله را بدون حق شرکت در رأي ناظر اجراي ماجرا قرار داد. البته هر شخص متتبع و دور از تعصبي که قرابت عبدالرحمن را با عثمان که پسر عمّ عثمان و هم داماد وي بود بداند، و از نقار باطني سعدوقاص با علي آگاه باشد منظور کلي از تمهيد اين مقدّمه را که انحراف مقام خلافت از علي (ع) باشد در مي‌يابد.

 خلاصه به علل فوق عثمان با موافقت عبدالرّحمن بن عوف و سعدبن ابي وقاص به خلافت رسيد، و بار ديگر علي (ع) دست به دامن صبر و بردباري زد و ناظر وقايع شد، ولي از اين به بعد تألمات روحي وي روز به روز بيشتر و شديدتر مي‌شد. زيرا عثمان بر خلاف دوسلف خود نه در حفظ حدود اسلامي و سنن نبوي دقت و مراقبت داشت و نه برجلوگيري از مفاسد و فتن توانا و قادر بود. اميري بود که درچنگال علاقه به فاميل خود (بني اميه) اسير بود، از اين رو اشخاص ناشايست و دنياپرست و افراد نامتناسب و پست که اکثراً اموي بودند به حکومت و امارت بلاد و امصار منصوب شده و آزادانه آتش ظلم و بيدادگري و خودخواهي را در همه جا برافروخته و آبروي اسلام را ريخته و مسلمين را به آتش سودجوئي خود مي‌سوختند، تا آنجا که مسلمانان بيچاره و مستأصل شده ابتدا شِکوه و شکايت به وي نمودند و بي‌اعتنائي وي به درد دل مردم کار را منجر به عدم رضايت و انزجار از وي نمود و عدم رضايت منتهي به نهضت بر عليه او شد. آخر الامر در ۱۸ ذيحجه سال ۳۵ مسلمين به منزلش هجوم برده و محصورش نمودند، و با اينکه حضرت علي (ع) فرزندان خود حسن و حسين (ع) را براي محافظت جان وي به منزلش فرستاده بود مهاجمين به منزلش ريخته به قتلش رساندند.

 پس از قتل عثمان مردم در منزل حضرت اميرالمؤمنين ازدحام نموده، وي را به تصدّي امر خلافت دعوت کردند. آن حضرت ابتدا به کلي از قبول خلافت تحاشي فرمود و پي از اسرار مردم فرمود: من در صورتي حاضر به قبول تقاضاي شما مي‌شوم که تصدّي من توأم با رضايت و قبول کليه اصحاب و وجوه مهاجر و انصار باشد و از اطاعت و فرمانبرداري عمومي مطمئن گردم. بالاخره در اثر اصرار و اظهار علاقۀ عمومي و به منظور جلوگيري از اغتشاش و اضطراب امور مسلمين، تصدّي خلافت را قبول فرمود و روز سوم يا چهارم قتل عثمان مردم مدينه عموماً از بزرگ و کوچک و پير و جوان، سياه و سفيد با حضرتش بيعت کردند. از اين هنگام ناراحتي‌هاي  حضرتش صورتي ديگر پيدا کرد و به تألماتي شديدتر از سابق گرفتار گرديد زيرا جامعه مسلمين دچار فساد اخلاق شده بود و جز تني چند از خواص و اصحاب بقيه دروس مکتب اسلامي را از ياد برده بودند، روح تقوي و صداقت و برادري و عفت و کفّ نفس از زخارف دنيوي در آنها مرده، ملکات اسلامي را زير پا گذاشته به کلي پيرو هوي و هوس و شيفته جاه و مال دنيا شده بودند. چنانکه چنداني از بيعت با حضرتش نگذشت که دو تن از برجستگان اصحاب که از عشرۀ مبشّره محسوب بودند، يعني طلحة بن عبدالله و زبير بن العوام، به سبب تأمل حضرت اميرالمؤمنين در اجابت تقاضاهاي دنيوي آنها، بيعت خود را شکسته و به امّ المؤمنين عايشه که نيت مخالفت به حضرت امير داشت پيوستند. امّ المؤمنين عايشه که خود يکي از مؤسسين نهضت و شورش عليه عثمان بود و به گفتن اُقتُلوا انَعَثلاً[۷] در همه جا قتل عثمان را تسريع کرد، هنگامي که ديد بر خلاف پندار و نيت او خلافت بر اميرالمؤمنين قرار گرفت صاحب ثار عثمان شد و به نام خونخواهي عثمان مشغول توطئه عليه آن حضرت گرديد و به اتفاق طلحه و زبير سپاهي مجهز نمود وجنگ مشهور جمل را برپا کرد. آنها بودند که اولين پايه اغتشاش امور و اختلاف بين مسلمانان را در عصر علي (ع) گذاشتند و بين ۱۸ تا ۲۰ هزار نفر مسلمان را به دست شمشير خود مسلمانان به کشتن دادند، و در خاتمه خود هم جان بر سر اين خلاف کاري گذاشتند.

 خلاصه جنگ جمل در قرب بصره پس از سه روز نبرد در بيستم جمادي الاولي سال ۳۶ به پيروزي حضرت امير و شکست آتش افروزان جنگ و ندامت دائمي عايشه پايان يافت، و حضرتش پس از ورود به بصره عايشه را با عدهّ‌اي زن ملبّس به لباس مردان به طرف مدينه اعزام داشت و خود دو ماه چيزي کم در بصره توقف فرموده، اضطراب امور آن حدود را به انتظام آورد، و آنگاه به علت اخبار متواتري که راجع به قيام معاويه و قصد عصيان او رسيد، در حدود نيمۀ رجب به طرف کوفه که تقريباً وسط بلاد اسلامي و مرکز اجتماع و پادگان قشون اسلامي و از حيث خواربار و آذوقه معمور بود حرکت فرمود. و در اواخر رجب وارد کوفه شد و چهار ماه در کوفه توقف فرمود و به رتق و فتق امور و اخذ بيعت از اطراف و نواحي کوفه و تجهيز سپاه و تجمع قشون براي سرکوبي معاويه مشغول بود و در عين حال مبادرت به تجهيز قوا، اقدام به مکاتبه و ارسال نامه مبني بر پند و اندرز به معاويه فرمود که شايد به راه راست بازگردد و دست از فتنه انگيزي بردارد، تا آنگاه که حرکت وي با سپاهي مجهّز به طرف عراق به سمع مبارکش رسيد، حضرتش عزم حرکت به طرف وي نمود، اواخر ذيقعده ۳۶ طليعه سپاه خود را به طرف شام روانه و خود نيز پس از يک روز با نود هزار سوار حرکت و در اواخر ذيحجّه به صفين که معاويه قبلاً وارد آنجا شده و لشکرگاه کرده بود ورود فرمود. حضرت امير باز چند روزي به مکاتبه و ارسال رسل و وعده و وعيد و پند و اندرز گذراند و در شروع به جنگ مماطله مي‌کرد که ابتداي به حمله و شروع جنگ را خوش نداشت.

 بالاخره چون از مکاتبات و مذاکرات نتيجه عايد نشد و شاميان ابتدا به جنگ کردند. حضرتش دستور دفاع داده و به محاربات دفاعيه متفرقه اکتفا مي‌فرمود، تا اينکه ماه محرّم ۳۷ رسيد و چون ماه حرام بود جنگ تعطيل شد و دو سپاه با يکديگر باب مراوده و معاشرت باز کرده به مخالطت پرداختند، و معاويه اغتنام فرصت کرده جاسوسان به ميان لشکر امير فرستاد که تا توانستند سست ايمانان و کم اعتقادان سران لشکر حضرت امير را به وعده و وعيد و نقد و نسيه اغوا کردند و کانون نفاق و شقاقي که در رأس آن اشعث بن قيس کندي بود در سپاه عراق ايجاد نمودند.

 ماه محرم سپري شد و ماه صفر جنگ به همان شکل سابق از نو شروع گرديد و تا ماه صفر سال بعد يعني سال ۳۸ همچنان پيکار بدون نتيجۀ قطعي بين طرفين ادامه داشت. اين هنگام صبر و حوصلۀ هر دو سپاه از جنگهاي مداوم و بي‌نتيجۀ يکساله به پايان رسيد و جنگ عمومي و حمله نهائي را آغاز نمودند و اين جنگ با شدّت غير قابل وصفي سه شبانه روز بلاانقطاع در تمام ساعات شبانه روز جريان داشت، به طوري که شب آخر مبارزان از شدّت خستگي به روي زمين غلطيده و با دندان و ناخن يکديگر را مجروح مي‌کردند که آن شب را ليلة الهرير نام نهادند. آخر روز سوم بود که لشگر معاويه هزيمت يافته و شکست وي قطعي شده بود و اشتر نخعي حملۀ آخري را چنان با شدّت و حرارت شروع کرد که تا نزديک سراپردۀ معاويه رسيد و وي تصميم بر فرار گرفت و کار نزديک به خاتمه بود که ناگاه به خدعه و توطئه عمروعاص عدهّ‌اي از شاميان قرآن يا خشت پاره هائي به نام قرآن بر سر نيزه‌ها کردند و ندا دردادند «اي عراقيان تا چند از اين قتل و کشتار و جوش و خروش؟! ما حاضريم فيما بين خود قرآن را حَکَم قرارداده و هرچه قرآن حُکم کند اطاعت کنيم اگر مسلمانيد ما شما را به حَکَميت قرآن دعوت مي‌کنيم، لحظه‌اي چند ترک جنگ و ستيز گوئيد و بيائيد تا در قرآن نظر کنيم و هر آنچه از قرآن مجيد برآيد بدان عمل نمائيم». اين آواي حيله بازان دست و دل قسمتي از سپاهيان کوفه را در جنگ سست کرد و اضطرابي در خاطرشان پديدار شد، سپس به اغواي اشعث بن قيس که براثر سوء ظنّي نسبت به وي طبق فرمان حضرت امير از فرماندهي سپاه ابوابجمعي خود برکنار شده و به اين جهت با حضرتش دل بد داشت و از طرف معاويه هم تحبيب و تطميع شده بود و به دسيسه و توطئه جاسوسان معاويه جمعي از سپاه کوفه دست از جنگ کشيده به رياست اشعث گرد حضرت امير را گرفتند و گفتند: اکنون ما را بر شاميان حجّتي نمانده، بايد جنگ فوراً متوقف شود تا تقاضاهاي آنها را بشنويم و به درخواست آنها رسيدگي کنيم. هرقدر حضرت امير فرمود: که جنگ به انتها رسيده و پيروزي ما قطعي شده و اين گفتۀ آنها از خدعه‌هاي  عمروعاص و معاويه است، ساعتي ديگر تأمل کنيد و پاي استوار داريد تا شاهد فتح را در آغوش کشيد، البتّه گوش ندادند و بالاخره حضرتش را تهديد کردند که يا فوراً اشتر را از ميدان جنگ خواسته جنگ را متوقف کن، يا اينکه چشم ياري و کمک از ما مدار بلکه اگر اصرار در ادامه جنگ کني کشته يا زنده تو را تحويل معاويه خواهيم داد. حضرتش مجبور شد اشتر را که مي‌رفت کار را خاتمه دهد، از ميدان نبرد طلبيده جنگ را متوقف ساخت و ديگر في الواقع فرماندهي سپاه از دست حضرتش خارج شده و کوفيان به غريزۀ بي‌وفائي خويش عمل کردند و سر از طاعت پيچيدند و حضرتش را در حقيقت در مقام يک نفر ناظر قضايا گذاشتند، چنانکه مي‌فرمود: لا رأي لِمَن لا يطاع اعوانُه کان[۸]. سپاه حضرتش اکثريت داشتند و قضايا را به ميل خود حل و فصل کردند و اعضاي عمليات خود را به حضرتش قبولاندند. قرارداد حکمين را نوشتند و نمايندۀ آن حضرت را براي حکميت برخلاف امر وي که فرمود ابن عباس و يا اشتر نخعي بايد باشد، و شايد با مواقعه سرّي با دشمنان، حماقت مآب ابوموسي اشعري را تعيين نمودند[۹] و به حَکَمين تا ماه رمضان مهلت دادند که با هم بنشينند و دعاوي طرفين [علي (ع) ومعاويه] را رسيدگي کرده، آنگاه رأي خود را مطابق مدلول قرآن و سنّت و اساس حقّ و حقيقت صادر نمايند. و دو سپاه هريک حَکم منتخب خود را (ابو موسي از طرف عراقيان و عمروعاص از طرف شاميان) با ۴۰۰ نفر به دومة الجنان که محلّ مشاوره تعيين شده بود فرستادند تا به مشورت بپردازند، و در اواخر ماه صفر ۳۸ معاويه با سپاه خود به طرف شام و حضرت امير با عراقيان به طرف کوفه روانه شدند که در انتظار صدور رأي حکمين هريک در جاي خود بمانند.

 امّا اکثر سپاهيان کوفه مردماني نبودند که ايماني محکم و عقيده‌اي ثابت داشته باشند، اين بود که در همان صفّين پس از امضاء قرارداد حکميت عدهّ‌اي از همان طرفداران متارکه جنگ تغيير عقيده داده و نغمۀ تازه ساز کردند و صداي اعتراض عليه تحکيم بلند کردند و نداي لاحُکمَ الاّ الله برآوردند و حضرت امير و معاويه هر دو را خطاکار و حتي کافر گفته و حرب با آنان را جهاد در راه خدا دانستند و عدهّ‌اي از آنها ترسيده، در کوفه از لشگريان جدا شده و به حرورا رفتند و عدهّ‌اي تا کوفه رفتند و از کوفه نزد رفقايشان بازگشتند و اينان بودند که به نام حروريه و بعداً که به نهروان رفتند به نام خوارج نهروان موسوم شدند.

 خلاصه عدهّ آنان بين ۶ تا ۱۲ هزار نفر بود که مجتمع شده و دست به تعدّي و تجاوز و قتل نفوس زدند. عبدالله بن خباب را با زنش به قتل رسانده و شکم زنش را دريده، جنيني که در شکم داشت بکشتند. در اين اوان معاويه هم برخلاف قرار و پيمان فيما بين لاينقطع به ولايات و بلاد تحت تصرف حضرت امير تجاوز مي‌کرد و به قتل و غارت مي‌پرداخت. هر روز از يکي از شهر‌ها خبر تجاوز و حملۀ مأمورين معاويه مي‌رسيد و حضرت امير را گرفتار تهيه و اعزام قوائي براي دفع آنان مي‌کرد. حتي معاويه عدهّ‌اي را به نام گزاردن حجّ به مکّه و مدينه فرستاد که در آن ولايات مرتکب قتل و غارت شدند.

 به هرحال مجاري امور بر اين منوال بود تا مدت مهلت حکمين براي اعلام رأي به پايان رسيد و سفاهت و حماقت ابوموسي آشفتگي جديد و شديدي در امور ايجاد کرد و آرامش نسبي کوفه را مبدّل به اضطراب و اغتشاش کرد. به اين شرح که ابوموسي به تدليس و چرب زباني عمروعاص اغفال شد و پيشنهاد وي را در خلع حضرت امير و معاويه هردو و آزاد گذاشتن مسلمين براي انتخاب خليفه جديد راست و حقيقت پنداشت، و در هنگام اعلام رأي باز هم فريب اظهار تأدب عمروعاص را خورد، و قبل از وي بر منبر رفته رأي متفقٌ عليه خود و همکارش عمرو را مبني بر خلع حضرت امير و معاويه از خلافت اعلام کرد، و عمروعاص پس از او بر منبر رفته گفتۀ وي را در اتّفاق بر خلع علي (ع) و معاويه تکذيب کرد و رأي خود را مبني بر خلع علي (ع) و نصب معاويه اعلام نمود. در همان آن مشاجره و شتم و لعن بين ابوموسي و عمروعاص و بالنتيجه بين طرفداران حضرت امير و معاويه درگرفت. به هر صورت فتنه از نو بيدار شد و غوغائي راه افتاد. طرفداران معاويه از همانجا به شام رفته بر وي به خلافت سلام کردند، و طرفداران علي (ع) به کوفه آمده مراتب را به حضرتش اطلاع دادند. حضرتش مجدداً مشغول تجهيز سپاه و جمع قوا براي حملۀ به شام و تجديد پيکار با معاويه گرديد و از کوفه به نخيله رفت تا سپاه را آماده نموده، عزيمت شام نمايد. امّا از آن طرف خوارج که در حرورا بودند و از خروج حضرتش از کوفه مطلع شدند از حرورا به طرف نهروان رفتند که پس از عزيمت آن حضرت و سپاهيان وي به شام به کوفۀ تخليه شده و بي‌دفاع حمله کنند. حضرتش از قصد آنها مطلع شد و دفع آنها را که خار راه و باعث نگراني بودند لازمتر دانست، لذا به طرف نهروان کوچ فرمود و با خطابات و نصايح و مذاکرات توانست هشت هزار نفر از آنها را به راه راست هدايت و از کرده پشيمان نمايد. اما در چهار هزار نفر آنها هيچ پندي سود نداد و از لجاجت و عنادشان نکاست. ناچار حضرتش فرمان حمله صادر کرد و از صبح تا بعدازظهر سواي نه نفر بقيۀ آنها از دم شمشير گذشتند و آن نه نفر متواري گرديده، هستۀ اصلي خوارج بعدي گرديدند.

 جنگ خوارج به نهايت رسيد و غائله آنان خاتمه يافت و حضرت مصمّم بر حرکت به طرف شام شد و به لشگريان خود فرمود: خداوند بر شما به پيروزي بر دشمن منّت نهاد، اينک به شکرانۀ اين پيروزي مهياي حرکت به جانب شام شويد. امّا خمير مايۀ نفاق و شقاق اشعث بن قيس کندي نگذاشت. او با جمعي از هم فکران خود خدمت حضرتش عرض کردند که شمشيرهاي ما کند و ترکشها از تير خالي شده، اسلحه و مهمات ما کافي نيست، بهتر است ما را به کوفه برگرداني تا اسلحه و آلات حرب را اصلاح و کامل کنيم و بر عدّۀ سپاهيان بيفزائيم، آنگاه با استعداد تمام بر سر دشمن برويم. حضرتش آنچه تأکيد و اصرار در لزوم حرکت فوري آنان به جانب شام فرمود، سودي نداد. لاجرم عزيمت جانب کوفه فرمود و چون به نخيله ده ميلي کوفه و لشگرگاه هميشگي رسيد پياده شده خود در نخيله توقف فرمود و به سپاهيان اجازه داد که هرکسي براي اصلاح و ترميم اسلحه خود مي‌خواهد به شهر برود، اجازه دارد برود، به شرط آنکه زياد در شهر توقف نکند و هرچه زودتر به لشگرگاه برگردد. امّا کوفيان که طبيعتاً بي‌وفا و تن پرور و فاقد تصميم بودند و عدهّ‌اي از آنها هم به مقتولين نهروان پيوستگي خانوادگي داشتند، راه تمرّد گرفتند و هرکس به شهر رفت برنگرديد و لشگرگاه تقريباً خالي از سپاه شد و با حضرتش جز عدهّ قليلي مخلصين باقي نماند. توقف آن حضرت به انتظار مراجعت زياد طول کشيد و کمتر کسي از شهر برگرديد، لذا حضرتش نيز به کوفه آمد تا مردم را بر جهاد تحريص و مجدداً آنان را براي حرب شام آماده نمايد. ولي هيهات خطبات و سخنراني‌هاي  متعدّد و ممتد و شِکوه آميز آن حضرت کمتر در روح خمود و قلوب منجمده آنها اثر مي‌کرد و جوش و خروش براي جهاد در آنها ايجاد نمي‌شد، هرچه تجاوز و دست اندازي معاويه بر متصرفات آن حضرت زيادتر مي‌شد، بر سردي و خمودگي سپاهيان کوفه مي‌افزود، تا اينکه بالاخره اصرار حضرت و اظهار شکايت وي از بي‌همّتي آنها و طول مدت مماطله و تکاهل شرمنده شان کرد و عده‌اي در حدود هشتاد هزار نفر در نخيله مجتمع شدند، و حضرتش در شُرف حرکت به طرف شام بود که ناگاه قضيه هايله شهادتش روي داد.

 و آن چنين بود که آن عدهّ از خوارج که در نهروان طريق اقامت گرفته به کوفه آمده بودند پس از روزي چند، باز به عقيدۀ سابق خود بازگشتند و گاه به گاه به زخم زبان حضرتش را مي‌آزردند و در گوشه و کنار مخفيانه دور هم جمع شده و براي پيشرفت منويات خود به مشاوره مي‌پرداختند. در يکي از اين جلسات که در کوفه يا مکّه تشکيل شد، يک نفر از آنان گفت: مسلّم است که مصدر فتنه و اختلاف و موجد جنگ و جدال بين مسلمانان سه نفر هستند: علي و معاويه و عمروعاص، اگر اين سه نفر در يک زمان از بين بروند تمام اختلافات و خونريزي‌ها خاتمه مي‌يابد. ما بايد در يک روز و يک ساعت معين اين هر سه تن را از ميان برداريم تا مسلمين آزاد شده خليفۀ صالحي براي خود انتخاب کنند. اين رأي مورد قبول و اتفاق همه واقع شد و در همان جلسه سه نفر داوطلبانه براي اجراي اين پيشنهاد حاضر شدند: برک بن عبدالله متعهد قتل معاويه گرديد و دادويه مولي بني النضير يا عمروبن بکر ميثمي علي اختلاف الروايات قتل عمروعاص را برعهده گرفت و عبدالرحمن بن ملجم مرادي عهده‌دار قتل علي عليه السلام شد. و به اتّفاق آراء براي اينکه عمل آنها کاملاً قابل اجرا و نتيجه بخش باشد، موقع اجراي عمل را هر سه نفر سحر روز نوزدهم ماه مبارک رمضان هنگام نماز صبح در مسجد تعيين نمودند، و هرکدام از سه نفر با عزمي راسخ به طرف مقصد و محلّ مأموريت خويش روانه شدند و عبدالرّحمن اضافه بر اين تعهد حزبي در ملاقات اتّفاقي که وي را با قطّامه ملعونه که زني جميله و به سبب کشته شدن پدر و برادرش به دست حضرت امير در نهروان با آن حضرت کينه توز بود دست داد، شيفتۀ جمال قطّامه شده و براي وصول به هواي نفس مجدداً قتل آن حضرت را نزد آن ملعونه نيز تعهد نمود.

 به هرحال روزگار کج رفتار قصد برک را نسبت به معاويه ناقص و به زخمي قابل معالجه منتهي نمود، و عزم دادويه يا عمروبن بکر را نسبت به عمروعاص به واسطه عدم حضور او در مسجد بي‌نتيجه گذاشت، و عبدالرّحمن را فرصت داد که نيت پليد خود را اجرا نمايد و عالم اسلام را تا ابد داغدار کند.

 حضرت امير در شب نوزدهم رمضان سال چهلم از هجرت در منزل دختر خويش امّ کلثوم افطار فرمود و پس از لحظه‌اي چند استراحت حرکت فرموده، به نماز و راز و نياز به درگاه بي‌نياز مشغول شد ولي مضطرب الحال و پريشان احوال بود و تا طليعۀ صبح چند مرتبه به صحن حيات رفت و به آسمان نظر فرمود، گوئي سير ستارگان را بررسي مي‌فرمود و گاهي با کلماتي رقّت انگيز و دهشت آميز اشاره به آنچه واقع خواهد شد مي‌نمود. تا سپيدۀ صبح آشکار شد، حضرتش به مسجد تشريف برده، اذان بگفت و آنگاه خفته‌ها را بيدار نمود. به ابن ملجم که با شمشير زير عبا به رو خفته بود که رسيد، وي را نيز بيدار کرده کنايةً به اطلاع از نيت پليدش اشاره فرمود. صفوف نماز بسته شد. حضرت جلوي محراب ايستاد. ابن ملجم آن شقي ازل و ابد پشت سر مبارک امام قرار گرفت و در سجدۀ دوم شمشير زهر آلود را با گفتن لاحُکمَ الاّ للهِ بر فرق همايونش فرود آورد و فرق مبارک را شقّ کرده، لرزه در زمين و زمان انداخت. حضرتش غرقه به خون در محراب افتاد. مردم هجوم کرده اشقي الاشقيا را گرفتند و حضرتش را در گليمي گذاشتند و به منزل بردند. حضرتش دو روز در بستر به وداع اصحاب و جواب سؤالات سائلين و تنظيم وصايا مشغول بود و فرزند ارجمند خود حضرت حسن مجتبي (ع) را به جانشيني خويش و خلافت الهي تعيين فرمود و در بيست و يک رمضان سال چهل از هجرت به لقاء پروردگار واصل گرديد.

 حضرت امام حسن (ع) طبق وصيت پدر بدن مطهّرش را تغسيل و تکفين نموده، شبانه به اتّفاق برادر والاگهرش حضرت سيد الشهداء (ع) حمل نموده، مخفيانه در محلي که الان مطاف ملائکه آسمان و کعبه آمال شيعيان است دفن نموده، صلوات الله عليه. سنّ مبارکش هنگام شهادت ۶۴ سال، مدت خلافت الهي و امانت وي ۲۹ سال و اندي و مدّت خلافت صوري وي چهار سال و هشت ماه و چند روز.

معجزات و کرامات حضرتش از حدّ شمارش فزون و خطبات حکمت آيات و سخنان معرفت بنيانش ازحيز احصا بيرون است که نمونه آنها نهج البلاغه و دستورالعمل براي مالک اشتر و وصاياي آن حضرت به جناب امام حسن (ع) است. فضائل و مناقبش زياده از آن است که عقل و فهم بشري براي درک تمام آنها رسا باشد يا گمان امکان تعريف و توصيف وي جز از عارفان وي بنورانيت روا باشد. وي شخصي است که خداي متعال در قرآن مجيد هريک از خصائص و فضائل وي را جداگانه ستوده است: در صفت فداکاري وي در راه دين وَمِنَ النّاسِ مَنْ يشِري نَفْسَه ابتِغاءَ مَرضاتِ الله[۱۰] و دربارۀ بذل و بخشش او يقيمونَ الصّلوةَ و يؤتون الزَکوة وهُمْ راکِعون[۱۱] و در باب ايثار و ازخود گذشتگي او و يطيعونَ الطّعامَ علي حُبّه[۱۲] و دربارۀ عصمتش يريدُاللهُ لِيذْهِبَ عَنکُمُ الرِجُسَ اهلَ البيت[۱۳] نازل فرموده و شجاعتش را هاتف غيبي از مقام لا ريبي به لافتي الاّ علي لاسيف الاّ ذوالفقار اعلام کرده و رسول اکرم (ص) به وي اَنتْ اَخي في الدّنيا و الآخرة، و انت منّي بمنزلۀ هارون من موسي، و مَنْ کُنتُ مولاه فهذا علي مولاه اَللّّهمَّ و الِ مَن والاه، ولأُ عْطِينَّ الرايةَ غَداً رَجُلاً يحِبُّ الله و رسولَه، و يحِبّه اللهُ و رَسولَهُ، وضَربةُ عَلي يومَ الخَندق اَفْضَلُ من عِبادة الثَّّقَلَينِ فرموده و در قضيه مباهله وي را به مصداق انفسنا همراه برده، با اين حال چگونه ديگران مي‌توانند که يک از هزارها فضائل او را برشمارند که:

به کنه ذاتش خرد برد پي           اگر رسد خس به قعر دريا

پس بهتر آنکه بندۀ نا چيز نيز حدّ خود بشناسد و کمال عجز خود اعتراف نموده و بگويد:

اوصاف علي به گفتگو ممکن نيست           گنجايش بحر در سبو ممکن نيست

 زوجات طاهرات آن حضرت: ازواج حضرتش سواي فاطمۀ زهرا و بتول عذرا (ع) که همه را پس از رحلت آن سيده دين و دنيا به حبالۀ نکاح درآورده است، طبق کتب معتبر هفت نفر بوده‌اند:

۱ - امامه بنت ابي العاص؛

۲ - خوله بنت اياسي مشهور به حنفيه؛

۳ - فاطمه مکنّات به امّ البنين بنت حرام بن خالد؛

۴ - اسماء بنت عميس؛

۵ - امّ حبيبه بنت ربيعه؛

۶ - ليلي بنت مسعود؛

۷ - امّ سعيد بنت فروه.

 اولاد امجاد آن حضرت: اولاد حضرتش را بعضي ۳۶ نفر نوشته‌اند، هيجده پسر:

۱ - حضرت حسن بن علي (ع)

 ۲ - حضرت حسين بن علي (ع) از بطن فاطمه زهرا سلام الله عليها

 ۳ - محمدبن الحنفيه مکّني به ابي القاسم از بطن خوله حنفيه

 ۴ - عباس الاکبر مکنّي به ابي الفضل

 ۵ - عبدالله الاکبر

 ۶ - جعفر الاکبر

 ۷ - عثمان الاکبر، که اين چهار نفر از بطن امّ البنين بودند

 ۸- محمّد الاصغر که مادرش امّ ولد بوده

 ۹ - عبدالله الاصغر

 ۱۰ – عبدالله

 ۱۱ – عون

 ۱۲ – يحيي

 ۱۳ - عثمان الاوسط

 ۱۴ - عثمان الاصغر

 ۱۵ - عباس الاصغر

 ۱۶ - جعفر الاوسط

 ۱۷ – عمرالاکبر

 ۱۸ - جعفر الاصغر، که از امّهات مختلف بودند.

 و هيجده دختر:

 ۱ - زينب کبري (ع)

 ۲ - زينب صغري مکنّاة به امّ کلثوم از بطن فاطمه زهرا سلام الله عليها

 ۳ - رمله کبري

 ۴ - امّ الحسن

 ۵ – ميمونه

 ۶ - رقية الصغري

 ۷ - زينب الصغري

 ۸ - امّ هاني

 ۹ – نفيسه

 ۱۰ - فاطمه صغري

 ۱۱ – امامه

 ۱۲ - خديجه صغري

 ۱۳ - رقيه کبري

 ۱۴ – جمانة

 ۱۵ - امّ کرام

 ۱۶ - رملة صغري

 ۱۷ - امّ سلمه

 ۱۸ - امّ کلثوم صغري، از مادران مختلف.

 معاريف و اصحاب کبار آن حضرت: عده‌اي از معاريف اصحاب حضرت امير که بعضي از اصحاب سرّ آن حضرت بوده‌اند:

 ۱ - محمّد ابي بکر

 ۲ - اويس قرني

 ۳ - مالک بن الحارث

 ۴ - زيدبن صوحان

 ۵ - صعصعة بن صوحان

 ۶ - محمّد بن ابي حذيفه

 ۷ - سعيدبن قيس همداني

 ۸ - ربيع بن خيثم الثوري

 ۹ - اعين بن صعصعة

 ۱۰ - طرماح بن عدي

 ۱۱ - سعيد بن جبير

 ۱۲ - اصبغ بن نباتة

 ۱۳ - مسلم المشاجعي

 ۱۴ - ميثم التّمار

 ۱۵ - حبيب بن مظاهر

 ۱۶ - حرث بن عبدالله هَمْداني

 ۱۷ - رشيد هجري

 ۱۸ - عبدالله بن ابي رافع

 ۱۹ – قنبر

 ۲۰ - کميل بن زياد




[۱] - خويشاوندان نزديکت را بترسان (سوره شعراء، آيه ۲۱۴).

[۲] - کلّ ايمان در مقابل کلّ شرک ظاهر شده است.

[۳] - ضربت علي در روز خندق بالاتر از عبادت جن و انس است.

[۴] - مرا رها کنيد، زيرا من بهترين شما نيستم در حاليکه علي در ميان شماست.

[۵] - اگر علي نبود، عمر نابود مي شد.

[۶] - اي علي مرا بعد از تو بقائي نيست.

[۷] - عثمان را بکشيد.

[۸] - کسي که يارانش از او اطاعت نمي کنند، رأي و نظري ندارد.

[۹] - حضرت امير به نمايندگي ابوموسي اشعري که مردي کم عقل و جاه طلب بود در مقابل نمايندۀ معاويه، عمروعاص که مردي حيله باز و شيطنت مآب بود راضي نبود ولي سپاهيان عراق گوش به فرمان وي ندادند.

[۱۰] - از مردم کساني هستند که در پي خشنودي خدا جان خويش را مي فروشند (سوره بقره، آيه ۲۰۷).

[۱۱] - آنانکه نماز را به پاي دارند و زکات دهند در حالي که در رکوعند (سوره مائده، آيه ۵۵).

[۱۲] - طعام را در حالي که خود دوست دارند، اطعام مي کنند (سوره انسان، آيه ۸).

[۱۳] - اي اهل بيت خداوند مي خواهد که از شما پليدي را دور کند (سوره احزاب، آيه ۳۳).

              

صفحه اصلي - سلسله اولياء - كتب عرفاني - پند صالح - تصاوير - بيانيه‌ها - پيوند - جستجو - يادبود - مكاتبه - نقشه سايت - اعلانات

استفاده و كپی برداری از منابع، مطالب، محتوی و شكل این سایت با رعایت امانت و درستی آزاد است.

تصوف ايران ۱۳۸۵

Home - Mystics Order - Mystical Books - Salih's Advice - Pictures - Declarations - Links - Search - Guestbook - Correspondence - Site Map - Announcements

Use of the form and content of this site is free, but subject to honesty.

Sufism.ir 2007