گشايش راز (پاسخ به كتاب "رازگشاى" كيوان قزوينى( تأليف: ابوالحسن پروين پريشان زاده ناشر: انتشارات حقيقت
فهرست مطالب: بحث اجمالى در مورد مقدّمه كتاب رازگشا و مقدّمه نويس آن شناخت زندگى و خصوصيّات حاج شيخ عباسعلى علاقه شديد حاج شيخ عباسعلى به قطب شدن حالت روانى حاج شيخ عبّاسعلى و اعتقاد ناخودآگاه او مقدمه اخيراً كتابى چاپ شده كه روى جلد آن نوشته شده است: رازگشا(۱). و پشت جلد آن هم عكسهاى حضرت آقاى سلطان عليشاه، حضرت آقاى نورعليشاه، حضرت آقاى صالح عليشاه كه فقراى نعمت اللّهى گنابادى مىشناسند چاپ شده است. به علاوه دو عكس كه آنان نمىشناسند يعنى عكسهاى آقاى حاج ميرزا حسن صفى مشهور به صفى عليشاه و حاج شيخ عباسعلى منصور على نيز روى جلد است. چاپ اين عكسها در پشت جلد قطعاً براى اين است كه توجّه فقراى گنابادى را جلب بكند تا اين كتاب را بخرند. امّا اين كتاب كه به نام رازگشا است مشتمل بر سه كتاب از حاج شيخ عباسعلى است. كتاب اوّل به نام رازگشا است كه نامش بر مجموعه اين كتابها هم گذاشته شده است. از آن به بعد كتاب ديگرى است به نام بهينسخن و بعد از آن كتاب استوار است كه تا آخر كتاب ادامه دارد. براين كتاب مقدمهاى هم نوشته شده كه از طرف شخصى به نام آقاى محمود عبّاسى است كه از صفحه اوّل تا صفحه نود و هشت مىباشد و مقدمهاى بسيار طولانى است. چاپ اوّل كتابهاى بهينسخن و رازگشا و استوار توسّط خود حاج شيخ عباسعلى مؤلّف كتاب منتشر شده است. وى در آن چاپ در خاتمه كتاب رازگشا مىنويسد: "تمام شد كتاب رازگشا در ۲۴ آبانماه ۱۳۱۰ مطابق پنجم رجب ۱۳۵۰".در خاتمه بهينسخن تاريخ آن را سه حوت هزار و سيصدو ده مىنويسد. در كتاب استوار گرچه تاريخ تأليف آن نوشته نشده ولى چون به كتاب بهينسخن و رازگشا مكرّراً اشاره شده، معلوم مىشود كتاب استوار بعد از اين تاريخ است. مسلماً اينكه در حدود شصت و شش سال از چاپ اوّل اين كتابها مىگذرد و اينكه مجدّداً اين كتابها با عكس و مقدمه مفصّلى چاپ جديد شده، مسألهاى قابل توجّه است. گرچه به مصداق فرمايش منسوب به على عليه السّلام اُنْظُر اِلى ما قال و لاتَنْظُراِلى مَنْ قال، بايد ديد كه متن كتاب به چه منظور است و چه مىگويد، ولى گاهى براى درك واقعى متن كتاب و بررسى صحّت و سقم آن تا حدّى ضرورت دارد كه مقدّمات چاپ و انتشار كتاب و بانى انتشار را در نظر بگيريم. اخيراً تأليف بعضى مقالات يا چاپ بعضى كتابها در مخالفت با تصوّف و عرفان شروع شده است. البته بسيار خوب است كه هرنوع كتابى چاپ شود ولى به شرط اينكه كتابهاى موافق تصوّف هم چاپ گردد. اين در حالى است كه در زمان انتشار كتاب حاضر (رازگشا) مسئولان وقت وزارت ارشاد بخشنامه كرده بودند كه كتابهاى سلسله گنابادى و بسيارى كتب صوفيه چاپ نشود؛ فى المثل كتابى كه ۶ بار چاپ شده بود، مانع از چاپ هفتم آن شدند كه قرار بود بدون تغيير يك واو چاپ شود و جالب توجّه اينكه كتاب مزبور خلاصهاى از آراء و دستورات عرفانى و اخلاقى بود. امّا از اين قبيل كتابها (رازگشا) كه سراسر افترا ودروغ است پشت سر هم چاپ مىشد و مىشود؛(۲) ولى مانع از چاپ كتابى مىشدند كه ترجمه وتفسير است و يا به كتابى كه مجوّز حواله كاغذ آن را خودشان قبلاً تصويب كرده بودند، اجازه انتشار نمىدادند. اين كار گول زدن مردم و استفاده از قدرت سياسى در مسائل فرهنگى است. اگر منظور روشن كردن اذهان مردم بود كه بايد پاسخ به انتقادات هم مجوز انتشار مىگرفت. چون روحيه عرفانى درمردم ايران فراوان و قوى است و همه طالب آن هستند بنابراين دشمنان عرفان براى مبارزه با آن، طرق مختلفى در پيش گرفتهاند. امّا اينگونه دشمنان، هم از خيلى قديم بودهاند؛ يعنى ازهزار و چهارصد سال پيش هميشه دشمنانى بودهاند و اين دشمنان بنا به جهات مختلف مخالفت كردهاند كه گاه از روى بغض و گاه از روى خلوص نيّت بوده است. گروه اخير به علّت اينكه از حقيقت امر اطّلاعى نداشتهاند و گول تبليغات نادرست و سخنان سايرين را خوردهاند، بسيارى از آنان بعد از آنكه صحّت و سقم مطالب را بررسى كردند و حقيقت را دريافتند، داخل عرفان و مشرّف به طريقه فقر شدند. حتّى خيلى اشخاص كه به قصد دشمنى و گزارش دادن آمده بودند، بعد كه ديدند جلسات، اقوال، اعتقادات فقرا غير از آن چيزهايى است كه به آنها القا كرده بودند، خود متمايل به تصوّف شدند. در اين مسير كتابهاى متعدّدى نوشته شده است كه شايد تعدادى از اين كتابها قدرى جنبه نظرى و تئوريك داشته باشد. جالب توجّه اين است كه در اين كتابها سعى كردهاند تصوّف را از عرفان جدا كنند و حال آنكه عرفان در لغت به معنى شناخت خداوند است. عرفان شناخت است. هر كسى تا اندازهاى از خداوند شناخت دارد ولى اين شناختها يكنواخت و به يك اندازه نيست. تصوّف راه عملى است براى اينكه عرفان شخص به خداوند بالا برود و مستقّر در جان او شود، به طورى كه تدريجاً جز خدا را نبيند. بنابراين تصوّف جنبه عملى عرفان است . اين مطلب در محافل علمى بدواً از جانب مستشرقين عنوان و عَلَم شد. بعضى از مستشرقين در خدمت استعمارند و آنچه را آنها بخواهند اثبات مىكنند. بعضى از مستشرقين هم با خلوص نيّت و علم جويى دچار اشتباه مىشوند و بياناتى مىكنند كه مورد استفاده دشمنان اسلام قرار مىگيرد، بدون اينكه خودشان چنين قصدى داشته باشند. ابتدا مىگفتند شيعه از قرن اوّل مثلاً بعد از شهادت امام حسين به وجود آمد و حال آنكه شيعه در زمان خود پيغمبر وجود داشت، ولى ظهور عملى آن در جامعه بلافاصله بعد از فوت پيغمبر بود، يعنى هر كس كه گفت على(ع) جانشين پيامبر(ص) است شيعه است و هر كس كه گفت مردم بايد جانشين را تعيين كنند شيعه نيست. بعد كه ديدند در مورد شيعه قولشان چندان جا نيفتاد رو به تصوّف و عرفان آوردند و گفتند تصوّف زائيده ايرانىهاست براى مقابله با اعراب در وقتى كه ايران را فتح كردند. ولى اعراب ايران را فتح نكردند، بلكه اسلام ايران را فتح كرد و ايران هم هرگز با اسلام مخالف نبود. حتّى تمام جنبشها و نهضتهاى ملّى كه به وجود آمد اگر مبتنى بر اسلام بود، مانند نهضت ابومسلم خراسانى، پيشرفت كرد و به نتيجه رسيد و اگربرخلاف آن بود، مثل نهضتهاى مازيار، بابك و افشين و نهضت هاشم بن حكم ابن مُقفع، از بين رفتند. بنابراين ايرانىها اگر هم مخالف بودند با اسلام مخالف نبودند با سلطه عرب مخالفت مىكردند. ابهام و شبهه جديدى كه ايجاد كردند اين است كه تصوّف را از عرفان جدا مىكنند و مىگويند كه تصوّف غير از عرفان است و حال آنكه خود حاج شيخ عباسعلى كه اظهار اعتقاد به اين نظريه مىكند با اينكه كتابها در ردّ تصوف نوشته است به صور مختلف به طور ضمنى يا صريحاً قائل به تصوّف است و در چند جا از جمله در صفحه ۵۲۹ كتاب مورد بحث به تصوّف اذعان مىكند و چنين مىگويد: تصوّف علمى (عرفان) و تصوّف عملى كه به قول او تصوّف مرسوم باشد. قدما هم تصوّف و عرفان را غالباًيكى مىدانستند و خود حاج شيخ عباسعلى نيز اين مطلب را ذكر مىكند منتهى اضافه مىكند كه بعضى از قدما هم دچار اشتباه شده و تصوّف و عرفان را يكى مىدانستند. در وضع فعلى چون مستقيماً باعرفان به عنوان عرفان با اين همه تبليغاتى كه به نفع آن شده است نمىتوان مخالفت كرد، معاندين براى اينكه مخالفتشان را صحيح جلوه بدهند مىگويند تصوّف غير از عرفان است و ما با عرفان موافقيم ولى با تصوّف مخالفيم. آن وقت در اين مسير، مخالفتهاى گوناگون به طرق مختلف ابراز مىكنند. مدّتى مخالفت به شكل ممنوعيّت،محدودّيت و گرفتارىهاى اجتماعىاى بود كه مشهود است. ولى ديدند كه اين طريق اثر نكرد و بلكه هر فشارى كه به فقرا و اهل عرفان وارد شود نه تنها آنها را از بين نمىبرد بلكه آنها را محكمتر مىكند. مصداق همان مثالى كه بارها فرمودهاند كه چكش به آهن بخورد آهن را محكمتر مىكند ولى به كلوخ كه بخورد آن را متلاشى مىكند. خوشبختانه فقرا كلوخ نيستند و از اين چكشها محكمتر مىشوند و هميشه جلسات ذكر خداوند و ذكر آل على (ع) برايشان هست. بعد به اين فكر افتادند كه با شايعه پراكنى و با ايجاد تفرقه و ايجاد اختلاف موجب گروهبندى در داخل صوفيه بشوند و آنها را از اين طريق سست كنند و از بين ببرند. امّا اين هم مؤثّر نبود چون متوّجه شدند فقرا بنابراصول تصوّف نبايد اختلاف و تفرقه داشته باشند و با دستورالعملهايى كه بزرگان عرفان از قديم دادهاند آنان دلها را با هم صاف مىكنند و نمىگذارند اختلافات توسعه پيدا كند. بعداً به طريقه به اصطلاح فرهنگى يعنى نشر كتاب، مقاله و امثال ذلك رو آوردند، تا از اين طريق اعتقادات را سست كنند، حال آنكه اين هم اثر ندارد براى اينكه در اين جهت اصولاً هر كارى شده است به طور كلى نه تنها مضرّ نبوده بلكه مفيد نيز بوده و موجب تبليغ درويشى شده است. هر اقدامى كه به منظور لطمه زدن و دشمنى به عمل آمد، به عكس نتيجه داد، چون بجز عدّه معدودى كه ممكن است در اثر وساوس كناره بگيرند، ديگران همه محكمتر شدند و توجّه كردند كه از همه طرف با دشمنان مكتب خودشان مواجه هستند واز طرف ديگر آنهايى كه شايد اسم درويشى و عرفان به گوششان نخورده بود در اثر اين تبليغات متوجّه شدند كه مكتب ديگرى هست كه مخالفان زيادى هم دارد و دنبال اين افتادند كه اين مكتب چيست و وقتى فهميدند كه تمام گفتههاى مخالفين نادرست است غالباًوارد طريقه درويشى شدند. بنابراين از اين جهت هم مخالفتها هيچ اثرى نداشت. مجموعه اينها نشاندهنده آن است كه همه اين اقدامات همسو حركتى عليه تصوّف است. و بنابراين اگر گفته مىشود كتابى به نام سيّد تقى واحدى نامى كه معلوم نيست از كجا به خود لقب صالح عليشاه داده است نوشته شده يا اين كتاب رازگشا يا كتاب ديگرى يا مقالهاى منتشر مىشود، لازم است به منشأ اين نوشتهها توجه كنيد، زيرا همه اينها از يك مبدأ سرچشمه مىگيرد. اين مطلب نه به عنوان ردّ مطالب متن كتاب است بلكه براى اين است كه خواننده از اوّل بداند و بفهمد كه چه جريانى در كار است كه پشت سرهم كتاب نوشته و منتشر مىشود و با توجه به آن جريان با مندرجات كتاب برخورد كند. قرينه ديگر مطلب در مقدمهاى است كه آقاى محمود عبّاسى بر اين كتاب نوشته است. او در آنجا مطالبى را از كتب ديگر نقل و ايراداتى وارد كرده است، حال آنكه در همان صفحه مورد استنادش غالباًرديّه مطلب مورد ادّعايش وجود دارد ولى اشارهاى به آنها نمىكند. مثلاً در صفحه شصت و دو مقدمه از صفحه شانزده كتاب نامههاى صالح مطلبى نقل كرده و بر اساس اين نقل قول مطالبى را بيان داشته است و حال آنكه اگر همان صفحه يا صفحه قبل و صفحهبعد اين كتاب را مىخواند، رديّه نظريّهاش منعكس بود. وى در آنجا بعد از ذكر جملهاى از اجازه نامه شيخ عباسعلى مىگويد اين مطلب فقط در اجازه حاج شيخ عباسعلى است، حال آنكه در اجازههاى ديگر هم كه درآن كتاب درج است اين مطلب آمده است و او آنها را نقل نمىكند. اين واقعيت نشان مىدهد كه گويى يك دستورالعمل و نوشتهاى به اين مؤلّف دادهاند تا آنها را به نام خود منتشر كند و مؤلّف، يعنى مقدمه نويس، زحمت اينكه خودش به آن صفحات و آن منابع مراجعه كند نداده و عين آن نوشته را منتقل كرده است.
بحث اجمالى در مورد مقدّمه كتاب رازگشا و مقدّمه نويس آن در اين مقدمه كه بسيار طولانى است در مواردى كه مقدمه نويس مىخواهد به طرح دعاوى و اقوال حاج شيخ عباسعلى بپردازد، مطالبش به هيچ وجه مستند به نوشته يا كتاب يا حتّى نقل قول اشخاصى غير از حاج شيخ عباسعلى نيست و فقط همه جا استناد به گفته خود شيخ عباسعلى مىكند و حال آنكه براى تشخيص صحّت يا سقم گفته يك نفر فقط به خود گفته او نبايد مراجعه مىكرد و بايد دلايل و شواهدى مستقل از دعاوى خود شخص آورد. حاج شيخ عباسعلى هم هيچ جا دليلى نياورده است، مثلاً از مباحثه خود با مرحوم آقاى سلطانعليشاه يا به قول او حاج ملاّسلطان جز نظر خودش هيچ چيز ديگرى را ذكر نكرده و هيچ سند و مدركى را نياورده و همه اينها را هم بعداً گفته است. مقدمه نويس همانطورى كه گفتم فقط خواسته است كه ظاهراً به اين كتاب جنبه تحقيقى بدهد و به خيال خود ثابت كند كه سخنانش در نتيجه تحقيقى است كه انجام داده است و حال آنكه هيچ مرجعى جز مطالب متن كتاب شيخ عباسعلى ندارد و بنابراين اثرش نمىتواند يك نوشته تحقيقى باشد و همان طور كه گفتيم كاملاً معلوم است و نشان داده مىشود كه مقدّمه نويس حتّى كتبى را كه مورد استناد خود او قرار گرفته نخوانده است و اِلاّ جواب همان مطالبى را كه انتقاد كرده است در همان كتابها وجود دارد. و امّا اينكه در مقدّمه، مقدّمه نويس خود را از دوستان نزديك آقاى صوفى (عزّتعلى) شمرده است و مىگويد كه چون آقاى صوفى در مورد ملاعباسعلى "به ادامه مطالب راضى نبود من هم به همان بسنده كردم،"(۳) استنباط خود را به عنوان واقعيّت ذكر مىكند. چرا ايشان به ادامه مطلب راضى نبودند؟ اين استنباط معلوم نيست صحيح باشد. كسى كه تحقيق مىكند، درِ تحقيق به روى او باز است ولى كسى كه تجسّس بىجا مىكند ممكن است به موانع برخورد كند. بعداً به دنباله آن مىگويد: "داستانهايى از زندگى ملّاعباسعلى را از ايشان مىشنيدم و گاهى چنان با دلسوزى توأم بود كه استنباط مىكردم از بىمروّتى اتباع فرقه نسبت به او دلى تنگ داشت." بله بزرگان سلسله دلسوزى فراوانى نسبت به حاج شيخ عباسعلى مىكردند، به اين كه وى بعد از سالها رنج و صرف عمر خود در راه ترويج تصوّف و عرفان و هدايت مردم، به واسطه اميال دنيوى و حسادتى كه به آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى داشت و مشهود همه فقرا و دراويش نيز بود، از تعلّقات خود دست كشيد و زحمات خود را كلاًّ به باد داد. دلسوزى براى خود حاج شيخ عباسعلى بود نه دلسوزى براى اينكه فقرا بىمروّتى كردند. مسلماً وقتى كسى از اجازه خود عدول كند يا او را عزل كنند، فقرا ديگر براى او فقط ارزش يك فرد عادّى را قائل خواهند بود و اين بىمروّتى نيست و آقاى عزّتعلى هم از بىمروّتى اتباع فرقه دلتنگ نبودند بلكه از بىمروّتى شيخ عباسعلى دلتنگ بودند. مقدمه نويس به دنباله همين مطلب در صفحه چهار مقدّمه مىنويسد: "جناب عزّتعلى به من مىفهماند رويداد زندگى ملّا عباسعلى براى همه مأذونين و مجازين درسى شد كه هر كس چون او عمل كند همان آش است و همان كاسه." معلوم نيست كه مقدّمه نويس از كجا فهميده است كه آقاى صوفى (عزّتعلى) مىخواسته است چنين مطلبى را به او بفهماند و حال آنكه اين امر مطلب كاملاً پيش افتادهاى است، بنحوى كه اگر شنونده مختصر فهمى داشته باشد خودش چنين استنباطى را مىكند و نيازى به فهماندن آقاى صوفى نيست. مسلماً درصدر اسلام هم هر كسى از اسلام برمىگشت مرتدّ تلقى مىشد (البته مرتّد از اسلام احكام خاصّى دارد). مسلّماً كسى هم كه از درويشى منصرف بشود گرچه مرتد دينى نيست ولى بديهى است ديگر آن درجاتى را كه به او دادهاند حائز نيست. مقدّمه نويس اين نكته بسيار واضح را كه محتاج فهماندن نيست به صورت عبارتى نوشته است كه به اصطلاح انتقاد تلقى شود. همانطورى كه گفتيم متجاوز از شصت سال از چاپ اوّل كتابهاى حاج شيخ عباسعلى گذشته و خود شيخ عباسعلى آنها را به بسيارى از كتابخانههاى عمومى داده بود و لذا از آن طريق در دسترس بسيارى از علاقمندان قرار داشت؛ حال چگونه شد كه بعد از اين مدّت و با اين صورت آراسته تجديد چاپ مىشود؟ اينكه در خاتمه پيشگفتار، نويسنده مىنويسد: "تحرير روز جمعه ۱۳شواّل المكّرم/ ۱۴۱۷ مطابق با ۳/اسفند/ ۱۳۷۵، مصادف با چهلمين روز درگذشت حاج على تابنده محبوب عليشاه" نشان دهنده اين است كه بعد از فوت ايشان مترصّد بودهاند كه حمله جديدى به تصوّف شود. نوشته مقدمه نويس آقاى محمود عبّاسى چهل روز طول كشيده است و حال آنكه تجديد چاپ خود كتابهاى بهينسخن و رازگشا و استوار محتاج به زمان طولانى نبوده و به علاوه چاپ اوّل آن نيز چنانكه اشاره كرديم موجود بوده عين آن ممكنبودچاپبشود، حال با توجّهبهاينكهفقط اين مقدّمهبرآناضافه شده است، معلوم مىشود كه آن دشمنانى كه مىخواستند حمله كنند در اين موقعيّت حمله را ضرورى دانستهاند. طريقه به اصطلاح تحقيقىاى كه مقدّمه نويس مدّعى انجام آن است از كتابهاى اندكى كه مورد استناد او است روشن است بدين معنا كه هر جا كه به گمان خود نيازمند استناد به دليلى بوده به كتاب طرف مخالف ارجاع داده و به همين اكتفا كرده است، مثلاً براى اينكه جانشينى حضرت مستعليشاه را مورد ترديد قرار دهد و انتقاد كند، به كتاب حديقة الشعراى مرحوم سيد احمد ديوان بيگى استناد مىكند كه خود از مريدان فرقه كوثريّه است و قهراً حضرت مستعليشاه را قبول ندارد؛ يا از كتاب دو رساله در تاريخ جديد تصوّف ايران كه يك رساله آن نوشته آقاى منوچهر صدوقى سُها است كه مخالفت ايشان با سلسله گنابادى از متن كتاب مشهود است و يا از كتاب تاريخ سلسلههاى طريقه نعمتاللهيّه در ايران از آقاى دكتر مسعود همايونى كه او هم ازسلسله كوثريّه بوده و جانشينى آقاى مستعليشاه را قبول نداشته(۴) يا نزديكتر كه آمده ازنوشتههاى آقاى دكتر نوربخش نقل كرده است، حال آنكه آقاى دكترنوربخش گرچه مرد فاضل و دانشمندى است ولى به هيچ وجه جنبه عرفانى و طريقتى ندارد. نه ايشان هيچ اجازهاى از سلف خود مرحوم حاج ميرزا عبدالحسين ذوالرياستين دارند و نه اصولاً كسى كه آقاى ذوالرياستين نسبت خود را به ايشان مىرساند - يعنى حاج آقا محمّد كه به خود لقب منوّر عليشاه دادند - جانشين واقعى سلفى كه خود معرفى مىكنند يعنى حضرت رحمتعليشاه بودند. بلكه ديگران اجازه مجعولى تهيه كرده به ايشان كه خود را جانشين آقاى رحمتعليشاه مىدانستند، دادهاند.(۵) هميشه نقل قولهاى مقدمه نويس از اين گونه كتابهاست و به هيچ وجه به كتابهاى مربوط به خود سلسله و به متون مهم عرفانى استناد نكرده و آنها را نخوانده است تا جواب خود را بيابد يا اينكه رديّه بر آن كتابها بنويسد. در صفحه بيست و يك اشاره به تأليف كتاب از كوى صوفيان تا حضور عارفان كرده و مىنويسد: "اين اواخر كه محقّق عارف آقاى حاج سيّد تقى واحدى صالح عليشاه پس از صرف عمرى رساله محققانهاى به نام از كوى صوفيان تا حضور عارفان را ... تحفه دادند ... بعضى ناپختههاى خام ... القائات آنها را تكرار مىكنند كه مثلاً اين كتاب به وسيله فلان جا انتشار يافته است." اوّلاً اينكه انتشار كتاب از ناحيه "فلان جا" باشد، ما را در كشف نيت ناشر كمك مىكند، ثانياً اگر بدانيم كه ناشر نمىخواسته نام خود را فاش كند، بهتر مىتوانيم پى ببريم كه اين كتاب از كجا آمده است. البته همانطور كه در ابتدا اين حرف صحيح است كه اُنْظُر اِلى ما قالَ و لاتَنْظُر اِلى مَنْ قال، ولى مَنْ قال هم براى تشخيص صحّت متن بىاثر نيست و مؤثّر است. مثلى است معروف كه مىگويند: بگو دوستانت چه كسانى هستند تا من بگويم چگونه آدمى هستى. از اينكه مثلاً فى الجمله اين آقا در همان صفحه از آقاى سيد تقى واحدى كه بىخود به خود صالح عليشاه لقب داده است تعريف مىكند و همچنين از كتاب ردّيه ديگرى (از كوى صوفيان تا حضور عارفان) كه وى نوشته است تمجيد مىكند، استنباط مىشود كه اين كتابها همه در يك مسير است و از يك جا سرچشمه مىگيرد كه پيشگام آن همان آقاى سيّد تقى واحدى است و كتاب فعلى هم به دنبال آن آمده است. امّا خود اين آقاى سيّد تقى واحدى فردى ناشناس است. وى حتّى در روزنامهاى اعلان كرده بود كه درباره كتابش اگر ايرادى هست با او تماس بگيرند، ولى وقتى شخصى به شماره تلفن داده شده تلفن زده و وقت ملاقات خواسته بود، وقت نداده بود. منظور از لقب صالح عليشاه هم كه به خود داده معلوم نيست كه چيست. اين لقبها در رشتههاى عرفانى مرسوم است امّا ايشان كه در يك سلسله عرفانى نيستند كه چنين لقبى به خود دادهاند و در واقع سلسله گنابادى را هم كه قبول ندارند. پس نقل قول از چنين كسى بدون دليل صحيح نيست. از ظاهر امر چنين برمىآيد كه خود آقاى سيّد تقى واحدى با شيخ عباسعلى (منصور على) و با مقدّمه نويس در يك مسير حركت مىكنند. زيرا شيخ عباسعلى هم با وجود اينكه "منصور على" بود به خود "منصور عليشاه" مىگفت. او اجازه از آقاى نورعليشاه داشت، ولى مىگفت من از آقاى سلطان عليشاه اجازه شفاهى گرفتهام. مقدّمه نويس هم در همه جا مىنويسد "منصور عليشاه" و حال آنكه لقب ايشان "منصور على" بود. اگر اين لقب صحيح نيست، به كار بردن آن چه معنى دارد؟ به هر جهت ما هم نفهميديم كه اين آقاى سيّد تقى واحدى كيست و اين لقب را از كجا درآورده و محقّق عارف تلقّى شده است؟! مقدّمه نويس در پاورقى صفحه هفتاد در مورد آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى رحمتعليشاه مىنويسد: ما لقب شاه را از حائرى برمىداريم كه رعايت قاعده كرده باشيم. مثل اينكه اين مقدّمه نويس خود را بالاتر از قطبى مىداند كه به آقاى رحمت عليشاه لقب شاهى داده و آنگاه به عنوان رعايت قاعده شاهى را برمىدارد و حال آنكه شاه جزء لقب ايشان بوده است. از آن طرف به منصور على (شيخ عباسعلى) كه فقط لقب منصورعلى داشته است، برخلاف قاعده لقب شاه مىبخشد و همه جا منصور عليشاه مىگويد. بنابراين ايشان خودش را مافوق قانون و قاعده مىدانسته و مافوق كسانى كه صلاحيّت اعطاى لقب داشتهاند. در اين زمينه جالب توجّه است كه وى در بسيارى جاها حضرات صالح عليشاه، نورعليشاه و رضا عليشاه را بدون لقب شاه ذكر كرده و صالح على، نور على و رضا على مىگويد. در حالى كه اين لقبها را نويسنده اين مقدّمه به ايشان نداده است كه بتواند آنها را حذف كند. اگر لقبها را مىنويسد بايد درست و كامل بنويسد. (ايشان صالح عليشاه بودهاند نه صالح على) القاب را اگر قبول ندارند ننويسند يا اگر مىنويسند، لااقل به جهت رعايت موازين تحقيق، كامل بنويسند. اسم فرد چيزى نيست كه ديگرى عوض كند. ولى همان طور كه گفتيم از آنطرف همه جا منصور عليشاه مىنويسد و حال آنكه لقب حاج شيخ عباسعلى منصور على است و اين دالّ بر اين حقيقت است كه پيش داورى خاصّى درنظر اين شخص به اصطلاح محقّق وجود دارد و آن عناد و دشمنى خاصّى است كه حاج شيخ عباسعلى داشته است و به ايشان هم با مقاصد ديگرى به ارث رسيده است.
شناخت زندگى و خصوصيّات حاج شيخ عباسعلى كتابى تحت عنوان دو رساله در تاريخ جديد تصوّف ايران(۶) چاپ شده است. در اين كتاب دو رساله از دو مؤلف وجود دارد: رساله اوّل از آقاى منوچهر صدوقى سُها به نام تاريخ انشعابات متأخره سلسله نعمت اللهيّه است. آقاى صدوقى گرچه خودشان شخص فاضلى مىباشند ولى در اين رساله دچار اشكالات فراوانى شدهاند كه من اميدوارم رفع شبهه شود. ايشان با طرز نوشتارىِ نامأنوسى كه نه به سبك قديم است و نه جديد و خواننده را سردرگم مىكند، رسالهاى نوشته و به كتابهايى اشاره كردهاند. در اين رساله پيش داورى و عدم تحقيق ايشان دراين موضوع كاملاً محرز است و متأسفانه در بسيارى موارد از موضع بيطرفى خارج شدهاند. البته همان كتابهايى را هم كه اشاره كردهاند تماماً نخوانده تا پاسخ و ردّ نظريّه خويش را در همان كتابها ببينند. به هر جهت باز هم خواندن اين كتاب مفيد است. رساله دوّم با عنوان ترجمه حال كيوان قزوينى از طرف آقاى كيوان سميعى نوشته شده كه از دوستان و ارادتمندان مرحوم حاج شيخ عبّاسعلى بوده است و حتّى مىگويد اين لقب كيوان و تخلّص كيوان را هم حاج شيخ عبّاسعلى به من داد. مع ذلك وى بالنسبه شخص منصفى است و بهتر توانسته است خصوصيّات حاج شيخ عبّاسعلى را بيان كند. خواندن اين رساله براى تشخيص روحيّات حاج شيخ عبّاسعلى بسيار مفيد و مؤثر است و ما در مقدمهاى كه فعلاً ذكر مىكنيم و همچنين در متن نقد و ايرادى كه بر اين كتاب داريم مكرراً به اين رساله اشاره خواهيم كرد. كتاب ديگرى كه از منابع اصلى و مهم شناخت خصوصيات حاج شيخ عباسعلى است، نابغه علم و عرفان در قرن چهاردهم(۷)، شرح حال مرحوم آقاى سلطان عليشاه مىباشد كه مرحوم آقاى حاج سلطانحسين تابنده گنابادى نوشتهاند. ايشان منصفانه و به اندازه گنجايش صفحات و اقتضاى كتاب و به همان اندازه كه از ساير مشايخى كه در زمان حضرت سلطان عليشاه بودهاند ياد مىكنند، در اين كتاب شرح حالى از حاج شيخ عبّاسعلى نيز نوشتهاند كه ما در طىّ اين مطلب به آن هم اشاره خواهيم كرد. آقاى كيوان سميعى در رساله شرح حال حاج شيخ عباسعلى بعد از ذكر تولّد و تحصيلات وى در علوم شرعى در نجف و تهران مىنويسد كه چون اين علوم را كافى نمىدانست از اصوليون و اخباريون گريخت و به دنبال علم قطعى مىگشت و چون صوفيّه مدّعى اين علم بودند به نزد صوفيه شتافت. بدواً نزد صفى عليشاه رفت و بنا به گفته خود حاج شيخ عباسعلى از صفى عليشاه اجازه شيخى گرفت ولى سپس به گناباد رفت و دست ارادت به مرحوم حاج ملّا سلطانمحمّد سلطانعليشاه داد. در اينكه چگونه از صفى عليشاه بريد و نزد آقاى سلطان عليشاه آمد نه خود حاج شيخ عباسعلى مطالب صريح و روشنى گفته است و نه در اين رساله كه از شرح حال او تهيّه شده نكتهاى مندرج است. وى مسلماً قبل از سال هزار و سيصد و ده قمرى كه دست ارادت به مرحوم حاج ملّا سلطانمحمّد داده از مريدان مرحوم صفى بوده است. زيرا در تنظيم و پاكنويس تفسير بيان السعاده تأليف آقاى سلطان عليشاه كه در سال هزار و سيصد و ده به چاپ رسيده است، حاشيههايى دارد. در اينجا درنوشته آقاى كيوان سميعى دو اشتباه وجود دارد: اولاً در صفحه صدو پنجاه و سه مىنويسد: "حاج ملّاعباسعلى با اينكه سلاسل بسيارى را ديده و حتّى زمانى به مرحوم صفى عليشاه دست ارادت داده بود معذلك به عّلت مشاركتى كه در مراحل علمى با حاج ملّا سلطانعلى داشت از همه بريد و به او پيوست." ولى در بريدن از سلسلهاى و رفتن به سلسله ديگرى به هيچ وجه نه خود حاج شيخ عباسعلى مطلبى گفته و نه آقاى كيوان سميعى چيزى نوشته است. مشاركت علمى با حاج ملّا سلطان هم امرى نيست كه محرّك بريدن از صفى عليشاه باشد، زيرا در درويشى و قطبيت علوم ظاهرى شرط نيست و از طرفى به همان علمى كه در آن علم بنا به نوشته مؤلف با حاج ملّا سلطان مشاركت داشت و او به آن جهت از صفى عليشاه گريخته بود و به سبب آن به اينجا آمده بود، صفى عليشاه نيز همان مراتب علوم ظاهرى را به اضافه طبع شعر داشت. علّت بريدن وى از صفى عليشاه به هيچ وجه نمىتواند مسأله علوم ظاهرى باشد زيرا به قول خود حاج شيخ عباسعلى وى از علم قيل و قال بريده بود و به اين جهت رو به تصوّف آورد و به هر طريق علّت اين تغيير تا كنون برما معلوم نيست. لااقلّ با حدس اقرب به صحّت بايد ببينيم حاج شيخ عباسعلى از تصوّف و عرفان و همچنين پير و مرشد چه مىخواست كه جذب صفى عليشاه شد و بعداً كه خواسته خود را در او نديد، از او بريد. خود وى مىگويد: "... من تا حال مذاق فقها را فهميدهام و انكار آنها صوفيه را... حال بايد بروم ميان صوفيه با دلى صاف و قدى راسخ و خدمات صميمى ... اولاً پايه و مايه ادّعاى آنها را ببينم چيست. فقها كه دعوى غيرعادّى هيچ ندارند. اگر آنها نيز چنيناند برمىگردم، زيرا من بىنيازم از كسى كه دعوى غيرعادّى نداشته باشد كه او هم مانند من است...". همين توقّع "دعوى غيرعادى" موجب سرسپردن وى به صفى عليشاه شد و بعداً نيز از او بريد. حاج شيخ عباسعلى مىگويد ملاسلطان به من اين گونه وعدهها (دعوى غيرعادّى) داد، البته گفته او هيچ دليلى خارج از ادّعاى خودش ندارد. امّا در مبحثى كه در مورد ادّعاهاى دهگانه قطب در فصل هشتم كتاب استوار (صفحه ۴۰۵ به بعد) نوشته است، بعضى از اين ادّعا را چنين مىگويد: مىتوانم تكميل كنم ده نفر را يا بيشتر كه آنها را از رذائل پاك گردانم؛ من از قيود نفس آزادم و ديگران بندهاند؛ بنده مالك مال نيست، من مالك همه اموال هستم؛ هر كار صحيح و عبادت بدون اجازه من باطل است؛ من در عقايد، اخلاق و كارهاى دينى و دنيوى آزادم و معاف از قانونم؛ من قاسم الجنّة و النّارم و نمونه بهشت و دوزخ را در همين دنيا به مريد نشان مىدهم. البته اين مبحث در كتاب استوار آمده است. كتابى كه تماماً در دوران حملات وى به تصوّف نوشته شده است و نادرست است، امّا قرينهاى است بر آنكه وى از مرشد چه توقّعى داشت كه مثلاً بدون هيچ كوششى از طرف خودش ناگهان رذايل وى از بين برود، يعنى مرشد با نفس او مبارزه كند و خود او در گوشهاى بنشيند. بديهى است كه هر انسانى مايل است بدون زحمت گنج معنوى و مادّى را برايش تهيه كنند. البته بعداً هدفهاى ديگرى كه شرح داده و خواهيم داد براى حاج شيخ عباسعلى پيدا شد كه عدم حصول آنها او را به انحراف كشاند. ثانياً اينكه به دنبال اين مطلب مىنويسد: "از همه بريد و به او پيوست، سالى چند بيش نگذشت كه از مرشد خود اجازه دستگيرى يافت و شيخ سيّار شد، پس از كشته شدن مرادش با خليفه او تجديد عهد كرد...... لقب درويشى او "منصور عليشاه" بود." خود حاج شيخ عباسعلى مىگويد لقب من "منصور على" بود (بدون اضافه شاه). از طرفى وقتى اين كتابها را نوشته با درويشى قطع رابطه كرده است و لذا گفته آن نويسنده ديگر كه لقب او منصور على بود و بعد منصور عليشاه شد نيز صحيح نيست. از طرف ديگر در اينجا خود شيخ عباسعلى مىگويد كه حاج ملّا سلطان به من اجازه دستگيرى داد ولى من قبول نكردم؛ ولى آقاى كيوان سميعى مدّعى است كه شيخ سيّار شد. پس چگونه مىتواند شيخ سيّار حاج ملّاسلطانمحمّد شده باشد؟ اصولاً شيخ سيّار عنوانى رايج نيست و چنين معنا و مفهومى در سلسله درويشى گنابادى لااقل در دو قرن اخير و بلكه اصولاً سابقه ندارد. به علاوه شيخ عباسعلى در زمان آقاى نورعليشاه يعنى يك سال بعد از رحلت آقاى سلطان عليشاه و از طرف جانشين ايشان شيخ شد. اين دو اشتباه هم تقريباً مستفاد از نوشتههاى خود شيخ عباسعلى است كه هر شخص غيردرويش و غيرمغرض را به نوشتههاى او بىاعتماد مىكند كه چگونه بنا به قول آقاى كيوان سميعى از طرف مرشد خود اجازه يافت و به قول خودش اين اجازه را قبول نكرد ولى از دست جانشين ايشان يعنى جانشين آقاى ملّاسلطان اين اجازه را قبول كرد. لقب او نيز منصور عليشاه نبود و منصور على بود چون لقب شاه مختصّ اقطاب يا شيخ المشايخ است و اصولاً رقابت او در همين كلمه شاه بود. زيرا آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى (رحمت على) ملقّب به رحمتعليشاه شدند و حال آنكه شيخ عباسعلى به همان لقب منصور على باقى ماند. بعد از فوت مرحوم آقاى نورعليشاه حاج شيخ عباسعلى در خدمت آقاى صالح عليشاه تجديد عهد نمود و چون بعد از فوت هر قطب بايد اجازات سابق از طرف جانشين او هم تأييد شود لذا آقاى صالح عليشاه براى همه مشايخ تأييديّهاى نوشتند. در تأييديّه حاج شيخ عباسعلى كه در نامههايصالح ذكر شده و در همين كتاب در صفحه شصت و دو نيز آورده شده است، آقاى صالح عليشاه مرقوم داشتهاند: "آقاى حاجى شيخ عباسعلى قزوينى دامت افاضاته از طرف حضرت نور عليشاه طاب ثراه مأمور به دعوت..." كه خود اين روشن است كه آقاى حاج شيخ عباسعلى از طرف حضرت نورعليشاه مأمور بودند نه از طرف آقاى سلطان عليشاه. در كتاب حاضر كه تحت عنوان رازگشا تجديد چاپ شده است تناقضات فراوانى ديده مىشود و اصولاً زندگى حاج شيخ عباسعلى تقريباً در تمام دوران دچار يك ترديد، دودلى، شك و تزلزلى است كه در ضمن كتابهاى خود ايشان و حتّى سبك نگارش آنها كاملاً مشهود است. حاج شيخ عباسعلى پس از آنكه اجازه يافت دچار اشتباهاتى شد؛ از جمله اينكه يكى از دستوراتى كه به همه مشايخ شفاهاً داده مىشود اين است كه تقاضاى تشرّف به فقر اشخاصى را كه جنبه اجتماعى خاصّى اعمّ از خوب يا بد، خوشنامى يا بدنامى، دارند قبول نكنند و در اين قبيل موارد بدون اجازه از قطب اقدام به دستگيرى ننمايند. مع هذا يكبار كه آقاى حاج شيخ عباسعلى در تهران بودند بعد از آنكه آقاى نورعليشاه عازم تهران شدند، وى به كاشان رفته و ماشاءاللَّهخان پسر نايب حسين را كه به عنوان ياغى در تاريخ از او ذكر مىكنند مشرّف به فقر كرد. آقاى كيوان سميعى در صفحه صد و پنجاه و چهار همين كتاب دو رساله مىنويسد: "در زمانى حاج ملّا عباسعلى به كاشان آمد، در باغ سردار (پسر نايب حسين كاشى كه با همه جنايات دعوى درويشى مىكرده است) عصرها منبر مىرفت...." خود همين امر لطمه معنوى بزرگى به درويشى زد كه از كتاب خود آقاى كيوان سميعى نيز مشهود است. به علاوه همين ماشاءاللَّه خان موجب قتل آقاى نورعليشاه شد. وقتى مرحوم آقاى نورعليشاه از تهران عازم كاشان شدند، حاج شيخ عباسعلى نماند كه ايشان را ببيند و از آنجا به اصفهان و شيراز رفت و آقاى نورعليشاه به كاشان كه رفتند ماشاءاللَّهخان ايشان را مسموم كرد كه با همان حال مسموميّت به تهران حركت و در بين راه رحلت كردند. اين دو لطمه را حاج شيخ عباسعلى سهواً يا خداى نكرده عالماً و عامداً در اثر عدم اطاعت از دستور بزرگ وقت به عرفان و درويشى وارد كرد، يعنى سرايت بدنامى ماشاءاللَّهخان به درويشى و مسموميت رحلت مرحوم آقاى نورعليشاه. بعد از رحلت حضرت نورعليشاه در سال هزارو سيصد و سى و هفت قمرى آقاى حاج شيخ عباسعلى به گناباد رفت و خدمت حضرت صالح عليشاه تجديد عهد كرد و بر اجازه خود باقى بود. در اين باره در كتاب نابغه علم و عرفان(۸) اين طور مىنويسند: "پس از رحلت جناب نورعليشاه به گناباد رفته خدمت جناب آقاى صالح عليشاه تجديد عهد نمود و بر مأذونيّت خود چندسالى باقى بود تا آنكه پس از چندى در دعوت خود مقاصد دنيوى ابراز مىنمود و برخلاف ميل بزرگان سلسله رفتار مىكرد و هر چه در مراسلات گناباد پند و اندرز نسبت به ايشان نمودند مؤثر واقع نگرديد." البته نكات ديگرى هم هست كه به موقع عنوان خواهد شد. آقاى حاج شيخ عباسعلى تا چند سالى پس از تجديد عهد به ادامه ارشاد ادامه داد تا اينكه از سال هزار و سيصد و چهل و پنج قمرى كمكم آثار مخالفت وى و عنادى كه از قديم با آقاى نورعليشاه و همچنين با آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى داشت، كمكم ظاهر شد. متأسفانه نصايح و كه به وى مىنوشتند يا توسط فقرا يادآورى مىكردند، مؤثرمطالبى نشد.لذا حضرت صالح عليشاه بدواً در بيست و نهم جمادى الثانيه هزار و سيصدو چهل و پنج ضمن نامهاى كه به مرحوم ارباب على بيدگلى نوشتهاند و خواستهاند لطمه عمدهاى به حاج شيخ عباسعلى وارد نشود، مىنويسند: "چون چندى است آقاى حاج شيخ عباسعلى اصرارى در كنارهگيرى از خدمت و انزوا داشتند لذا ايشان را نقداً معاف داشتم و مانند ساير اخوانند نقداً شما در اين موضوع اظهارى ننمائيد در صورت لزوم خطاب به عموم خواهم نوشت...." كه ايشان عزل را به عنوان قبول استعفا معرفى كردهاند كه راه برگشت باز باشد. اصل اين نامه اكنون موجود و نزد آقاى مهندس نصرت اللَّه اربابى هست(۹). حضرت صالح عليشاه از اين قبيل نامهها به شهرستانهاى مختلف به يك يا چند تن از فقراى سرشناس نوشتند، ولى هنوز نمىخواستند كه مسأله حاج شيخ عباسعلى آشكار شود كه شايد اين آقايانى كه مطّلع بودند با مشاراليه صحبت كنند و او را منصرف كنند. ولى چون اين عمل اثر نكرد در دوم شعبان هزار و سيصد و چهل و پنج يعنى تقريباً يك ماه و نيم بعد در نامهاى مرقوم فرمودند: "در باب آقاى حاج شيخ عباسعلى چون مدّتى است تقاضا مىنمايند و اقتضاى حالشان بود از خدمات فقرا و امتيازات فقرى معاف و من بعد مانند ساير اخوان محسوبند تا در آينده حال ايشان و اشاره باطنى چه شود."(۱۰) بعد در نامه ديگرى در همين تاريخ مىنويسند: "شما به آقاى حاج شيخ جز عنوان اطاعت و محبّت رفتار ننماييد مادامى كه منجر به مخالفت مركز نشود. اميد كه خداوند همه را حفظ فرمايد و در اين حال كه هستند باقى نمانند كه راضى نيستم كسانى كه زحماتى در راه دين كشيدهاند ضايع شوند و از خداوند اصلاح {او} را خواهانم." تاريخ اين نامهها سال هزار و سيصد و چهل و پنج است، ولى تصنيف بهينسخنو رازگشا در هزار و سيصد و پنجاه است و كتاب استوار بعد از آن تاريخ. اين امر نشاندهنده صحّت اين مطلب نابغه علم و عرفان است كه پس از آنكه عزل آقاى حاج شيخ عباسعلى را ذكر كردهاند مىنويسند: "از آن پس ايشان نيز روش مخالفت و دشمنى پيش گرفته و كتابها در ردّ صوفيّه نوشت و نسبتهاى دروغ به بزرگان سلسله داد. حتّى آنچه خودش به جا آورده و از آن رو مورد اعتراض و ملامت واقع شده بود به بزرگان صوفيّه نسبت داد!...." بنابراين على رغم آنچه خود حاج شيخ عباسعلى گفته و بريدن از سلسله را به ميل خود مستند نموده و در بعضى كتب خود هم اظهار كرده، واقعيت آن است كه ايشان را عزل كردند، منتهى بعد از مدّتها مدارا و بعد از مدّتها نصيحت و تذكّر خلافهايى كه ايشان انجام دادند به اين كار اقدام شد و اِلّا آقاى صالح عليشاه واقعاً مايل نبودند كه چنين امرى را انجام بدهند. كتابهاى آقاى حاج شيخ عباسعلى هم كه به صورت ردّيه نوشته شده است چندان وسعت انتشارى پيدا نكرد و مقبوليتى نيافت، كما اينكه اكنون بعد از متجاوز از شصت سال تجديد چاپ شد و در اين مدّت كسى اقدام به تجديد چاپ آن ننمود و انتشار فعلى اين كتاب هم مسلماً مسائل ديگرى در پشت پرده دارد و اِلّا بعد از شصت سال تجديد چاپ چنين كتابى لزومى ندارد.
امّا عزل ايشان چنانكه در كتاب نابغه علم و عرفان(۱۱) به خوبى نوشته شده است دلائل مختلفى داشت: الف) حسادت به آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى: در نابغه مىنويسند: "حتّى در اواخر اظهار كينه و نقار با آقاى حاج شيخ عبداللَّه مىنمود و در مجلس ايشان حاضر نمىشد". مرحوم آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى فرزند مرحوم حاج زين العابدين مازندرانى بوده و از لحاظ مقامات علمى و مقامات عرفانى در درجه اوّل قرار داشت. ايشان طبع شعرى هم داشتند منتهى كمتر شعر مىگفتند. مرحوم حائرى به جهت موقعيّت اجتماعى و شناختى كه مردم از ايشان داشتند بخصوص در تهران مورد حسادت حاج شيخ عباسعلى بود چون اهميّت و ارزش عرفانى و معنوى ايشان به دلايل بسيارى بيشتر از او بود. منتهى چون حاج شيخ عباسعلى بيان و منبر گرمى داشت، جلب توجّه مىكرد و لذا معتقد بود كه بايد مقدّمتر از ايشان تلقّى شود. در حالى كه در اجازه نامه دستگيرى كه به آقاى حاج شيخ عباسعلى داده شده بود، مندرج است كه احترام سابقين و متقدّمين رابنمايند. آقاى حاج شيخ عبداللَّه در سنه هزار و سيصد و يازده قمرى اجازه ارشاد داشتند يعنى وقتى كه حاج شيخ عباسعلى مشرّف به درويشى شد، يك سال بعد از آن آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى اجازه شيخى يافتند و صدور اجازه آقاى حاج شيخ عباسعلى در سنه هزار و سيصد و بيست و هشت قمرى يعنى هفده سال بعد از آن بود. بنابراين ايشان موظّف بود كه رعايت احترام آقاى حائرى را بنمايد و حال آنكه چنانكه نقل شد حتّى در اواخر اظهار كينه و نقار مىكرد و صحّت اين مطلب از متن نوشتههاى خود حاج شيخ عباسعلى كاملاً ثابت مىشود. اينكه ديگران نيز از مرحوم حاج شيخ عبداللَّه حائرى به نيكى و صحّت ياد مىكردند، موجب تشديد حسادت وى به ايشان مىشد. مثلاً وقتى چاپ اوّل كتاب طرائق الحقايق مرحوم حاج نايبالصّدر در سال هزار و سيصد و هجده منتشر گرديد، با توجّه به اينكه اين كتاب نزد محقّقان در محافل درويشى اهميّت فراوانى پيدا كرده بود و خود آقاى حاج ميرزا كوچك نايب الصّدر نيز شخصيّتى به شمار مىرفت، در اين كتاب ضمن شرح حال مرحوم آقاى سلطانعليشاه به عنوان ارادتمندان متشخّص ايشان از مرحوم سراجالملك و مرحوم حاج شيخ عبدالله حائرى تعريف بسيارى كرده و آنان را لايق جانشينى آقاى سلطان عليشاه دانسته است، چه بسا (البته قطعى نيست ولى به نظر مىرسد) كه اين امر موثّر بوده كه چون اسم وى را ننوشته بيشتر بر عناد او نسبت به آقاى حاج شيخ عبدالله افزوده است. مسأله ديگر اينكه بعد از فوت آقاى سلطانعليشاه مدت كوتاهى آقاى حاج شيخ عبداللّه در حال انزوا بوده و تجديد عهد نكردند - شايد هم نوشته حاج نايبالصّدر ايشان را به اين خيال انداخته بود - ولى به هر جهت بعد از آنكه تجديد عهد كردند بر اجازه خود باقى ماندند و نيز لقب شاهى بر لقبشان اضافه شد و به نام "رحمت عليشاه" خوانده شدند وحال آنكه آقاى حاج شيخ عبّاسعلى در آن موقع اصلاً مجاز نبودند؛ بعداً هم كه در سال هزار و سيصد و بيست و هشت هجرى قمرى اجازه ارشاد گرفتند، لقب منصورعلى داشتند (بدون شاه). اين حسادت شايدتا اواخر عمر حاج شيخ عبّاسعلى پابرجا و در ذهن او ريشه دوانيده بود، كمااينكه در تمام اين كتاب رازگشا و بهينسخن و استوار با كنايه مىگويد: يك شيخ معلومالحال، يك شيخى كه هيچ اعتقاد نداشت، و امثال اينها؛ ولى به نحوى وقايع را مىنويسد كه حتّى كسانى كه در آن موقع در سنّ مقتضى نبودهاند و جوان يا بچّه بودهاند بعداً مىتوانند درك كنند كه مقصود او آقاى حاجشيخ عبداللَّه است. همچنين در همه جا به نحوى توهينآميز از ايشان نام مىبرد و حتّى در برخوردى هم كه ميان آنان شده اين موضوع مشهود است. شرح اين برخورد را كه آقاى كيوان سميعى در رساله خود(۱۲) درج كرده است در اينجا نقل كرده و خوانندگان را به آن ارجاع مىدهيم: "در اين مدّت يكبار هم مرحوم حاج شيخ عبداللَّه حائرى را ديدم كه نزدش آمد و حامل پيغامى از جانب مرحوم صالحعليشاه مبنى بر استمالت خاطر او بود. چون در ابتداى ورود آن مرحوم حاج ملاعبّاسعلى با او برخوردى سرد كرد كه مناسب شأن و مقام حائرى نبود،پس از رفتن ايشان من علّت را جويا شدم و عرض كردم با همه مخالفتى كه شما نسبت به گنابادىها ابراز مىداريد مقام علمى و اجتماعى آقاى حائرى بخصوص ورودش به خانه شما ايجاب مىكرد كه به طرز خوشى با ايشان رفتار فرمايى. در پاسخ فرمود من اوّل تصوّر كردم حاج آقاى شيرازى است. حاج آقاى شيرازى وكيل مجلس و معمّم بوده و چون او را من نديده بودم نمىدانم آيا از لحاظ شكل و شمايل اين دو نفر مشابهتى با هم داشتهاند يا نه؟ اما وقتى خدمت مرحوم حائرى در منزلش رسيدم واين مطلب را نقل كردم او حيرت كرد و فرمود: چگونه ممكن است مرا با حاج آقاى شيرازى اشتباه كرده باشد در صورتى كه ساليان دراز با يكديگر مصاحب و معاشر بوده و با هم در يك راه گام برداشتهايم؟" ب) رفتار برخلاف ميل بزرگان سلسله: از علل ديگرى كه در نابغه علم و عرفان براى عزل آقاى حاج شيخ عبّاسعلى ذكر شده اين است كه: "برخلاف ميل بزرگان سلسله رفتار مىكرد...". يكى از اين رفتارها داشتن عقايد نادرستى است كه در همين كتاب هم بيان شده و قطعاًايشان در گفتار خود هم آن عقايد را بيان مىكرده است. از جمله اينها اعتقاد به تناسخ است كه طبق آن انسان بعد از فوت دو مرتبه ممكن است برگردد و در بدن انسان يا حيوان ديگرى زندگى جديدى داشته باشد، كه اين عقيده اجمالاً با عقايد اسلامى و عقايد شيعه و عرفا منافات دارد. آقاى حاج شيخ عبّاسعلى به كرّات در همين كتاب فعلى - مثلاً درصفحه پانصدو پنجاه و هفت - عقيده به تناسخ را بيان كرده است كه شرح آن در متن نوشته حاضر ذكر شده است. مطلب ديگر اينكه ايشان برخلاف اعتقاد اجماعى تمام علماى شيعه اثنىعشرى كه عقد انقطاع را جايز مىدانند صريحاً مىگويد كه عقد انقطاع را صحيح نمىداند؛ در صفحه چهارصدو نود و چهار بعد از آنكه خود را قطب مىداند صريحاً اظهارنظر مىكند كه عقد انقطاع صحيح نيست. مورد ديگرى كه رفتار ايشان برخلاف دستورات بود دستگيرى بدون اجازه از ماشاءاللَّهخان كاشى پسر نايب حسين به شرحى كه گذشت بود. مشاراليه و پدرش را در همان زمان جزو اشرار مىناميدند و حال آنكه درباره اين گونه اشخاص بايد از قطب اجازه خاصى گرفت و بعداً از آنها دستگيرى كرد. امّا چون مجاز بود اين تشرّف صحيح و رسمى است و باطل نيست ولى شيخ عباسعلى از اين حيث قصور و گناهى كرده است كه آثار اين گناه بعداً ظاهر شد و ماشاءاللَّه خان اقدام به مسموم كردن آقاى نورعليشاه نمود و ايشان را مسموم كرد. ج) تصرّف در دستورات: اجازه ارشاد و شيخى همان طور كه خود او نوشته مقيّد به شروط و دستوراتى است كه داده شده است و شيخ اجازه ندارد از پيش خود تصرّفاتى در دستورات بنمايد و حال آنكه آقاى حاج شيخ عبّاسعلى در دستوراتى كه به او داده شده بود از پيش خود تصرّفاتى انجام مىداد. مثلاً در صفحات چهارصد و بيست و پنج و چهارصد و بيست و شش و چهارصد و بيست و هفت بعد از آنكه اشيائى را كه به صورت سمبليك و نمادين در مجلس تشرّف به فقر آورده مىشود آنها را قيمت اسم اعظم تلقّى كرده (گوئى اسم اعظم را به ازاى آن اموال مىفروشند) بعد از آن در صفحه چهارصد و بيست و شش مىگويد: من از خودم دستور تعميم مىدادم تا شامل نخوردن گوشت و منع كشتن حيوانات هم بشود. و حال آنكه دادن چنين دستورى جايز نيست و ايشان حق چنين كارى را نداشتند. فقط ممكن است اقطاب در رياضاتى كه به بعضىها به تناسب حالشان مىدهند تا مدّت كوتاهى دستور امساك از خوردن گوشت بدهند. يا اينكه از نظامنامهاى ياد مىكند كه براى مجلس فقرى نوشته است و مىگويد من چنين نظامنامهاى را نوشتم ولى متاسفانه اجراى آن را نپسنديدند ولى من خود آن را اجرا مىكنم و گله مىكند از اينكه چرا آن را اجرا نكردند(۱۳). در اين آئيننامه تغييراتى را ذكر كرده و مثلاً مىگويد: غير درويش را به مجالس خود راه ندهند. حال آنكه مجالس درويشى آزاد است و عمومى است و غيردرويش هم مىتواند به مجالس بيايد و ببيند كه درويشى چيست و اين دستور ايشان، خلاف درويشى است. مسأله ديگرى كه در اين نظامنامه نوشته اين است كه ترياك و مسكر در محلّ اجتماع فقرا استعمال نگردد، در صورتى كه استعمال آنها در هر زمان و مكانى حرام است نه اينكه فقط در محلّ مجلس فقرا حرام باشد. ايشان در مورد مجلس نياز هم تصريح كرده است كه تغييراتى در آن داده ولى نتوانسته است آنها را عملى كند. حال آنكه يكى از اصول مسلّم تصوّف اين است كه شيخ بايد مطيع دستوراتى باشد كه به او داده شده و هيچ تغييرى بدون اجازه قطب نبايد در آن بدهد. شايد حاج شيخ عباسعلى كه چنين قاعدهاى را مطّلع بوده خود را قطب تصوّر مىكرده و لايق و صالح براى هرگونه تغيير و تصرّفى مىدانسته است. د) ابراز مقاصد دنيويه در دعوت: درباره مسأله ديگرى كه موجب عزل وى شد در كتاب نابغه علم و عرفان چنين نوشته شده است "تا آنكه پس از چندى در دعوت خود مقاصد دنيوى ابراز مىنمود..."(۱۴). چون دعوت به ولايت كتبى نيست و در واقع كسى كه مايل به تشرّف است بايد آن تمايل خود را ابراز كند و اگر در او خلوص نيّتى ديدند دستوراتى به او مىدهند و او مشرّف مىشود. امّا اين دستورات كتبى نيست. بنابراين اگر بخواهيم صريحاً اين دستورات را بررسى كنيم نوشتهاى در دست نيست ولى از خود كتاب حاج شيخ عباسعلى كاملاً مقاصد دنيوى وى روشن است و صحّت آن تأييد مىگردد. مثلاً در مجلس نياز يا مجلس تشرّف يكى از اشيائى كه به طور نمادين برده مىشود، مقدار كمى نبات است كه يك كيلو يانيم كيلو يا نهايتاً دو كيلو است. ولى وى به همين نبات هم اهميّت داده و مىگويد مرشد به ديگران نبات كم مىداد كه براى خودش زياد بماند. اصولاً اگر همه نبات هم باقى بماند چه ارزشى دارد كه مرشدى چنين بكند؟ در مقابل اينكه خود اومدّعى است كه من موجب شدم كه سالى بيست هزار تومان به گناباد برود(۱۵)، قيمت اين نبات در آن وقت چقدر مىتواند باشد؟ قيمت نباتهاى تمام كسانى كه مشرّف شدهاند شايد بيش از صد تومان نبوده است و اين تنگ نظرى حاج شيخ عباسعلى را مىرساند. در جايى ديگر (صفحه سيصد و بيست و دو) مىگويد: "گرچه حالا كه مىدادند (منظور نذر يا نيازى است كه احياناً فقرا به ايشان مىدادند) بىقصد عوض مىدادند بلكه معتقد بودند كه من مالك حقيقى آن اموالم و خود آنها غاصبند و تا من راضى نشوم بر آنهاحلال نيست. بايد رضاى مرا بخرند به اين اندازه مالى كه به من مىدهند (عشر)." در اينجا اولاً استقلال طلبى و اينكه شيخ عباسعلى خود را قطب و صاحب اختيار مطلق مىدانسته است كاملاً روشن است. كسانى كه به دست او مشرّف مىشدند به عنوان شيخ و نماينده آقاى نورعليشاه بود كه نزد او مشرّف مىشدند و اگر هم اين قول كه مىگويد صحّت مىداشت بايداموال را به آقاى نورعليشاه بدهد نه اينكه بنويسد: "تا من راضى نشوم." ثانياً بخصوص در مورد عُشريه بزرگان فقر بارهادر كتب نوشتهاند و در نامهها ذكر كردهاند كه جزو وجوهات شرعى است و مصرف شرعى دارد و به هيچ وجه به قول حاج شيخ عباسعلى براى جلب رضايت او نيست كه عُشريه مىدهند بلكه به اعتقاد خودشان به هرجهت عُشريه را بايد بدهند. حاج شيخ عباسعلى در چندين جا عشريه را حقّ خود مىداند در حالى كه صريحاً به او گفته شده بود كه عشريه حق مشايخ نيست و در اختيار قطب است، البته نه آنكه مال قطب باشد بلكه در اختيار قطب است كه به مصارف شرعىاى كه به نظر او مناسب مىرسد، برساند. در اينجا اين نظريّه او، كه قطعاًبه ديگران هم مىگفت، كاملاً بر خلاف دستوراتى است كه به او داده شده است. حتّى اين تنگ نظرى مالى را در مورد تقسيم نبات مجلس نياز به حدّ اعلى رسانده و مىگويد: يك مرشدى كه كوتاه قد بود و دست او كم نبات مىگرفت، ما به او گير كرديم و نبات كم به ما مىداد. يا جاى ديگر مىگويد: نبات را كم مىداد كه براى خودش بماند. و حال آنكه باز در جاى ديگر كتاب(۱۶) تصريح مىكند به اينكه آن نبات بين همه تقسيم مىشود و چه بسا كه هيچ چيز براى خود قطب نمىماند. اما به هر جهت اين نكته تنگنظرى شيخ عباسعلى را كه به يك مَن يا دو مَن نبات چشم دوخته است، مىرساند. مطلب ديگر از مادّى بودن شيخ عباسعلى اين است كه مشارٌاليه در گناباد ملك خريده بود و هميشه درتمام صحبتهاى خود از اين ملك و اينكه پول مرا نمىدهند مطالبى ذكر مىكند و حتّى در تفسير قرآنى كه نوشته است دفعتاً و بدون مقدمه درباره كلمه مرشد باز سخنپردازى آغاز كرده و از اينكه مرشد، اموال او را خورده است ياد مىكند. و اين در حالى است كه آقاى حاج شيخ عباسعلى به قول خود بعد از سى و پنج سال درويشى و بعد از هفده سال ارشاد و اجازه دستگيرى داراى اين همه املاك بود و حال آنكه آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى كه در حدود سنه هزار و سيصد و پنج هجرى قمرى مشرّف به درويشى شده و در هزار و سيصد و يازده قمرى اجازه ارشاد يافتند، بعداز چهل و پنج سال اجازه ارشاد در زمان فوت خود يعنى سال هزار و سيصد و پنجاه و شش قمرى جز منزل مسكونى درتهران هيچ مالى نداشت و آن منزل مسكونى تهران را هم فقرا تهيّه كرده بودند كه ايشان بر حسب اجازه آقاى سلطان عليشاه از كربلا به تهران آمده و در آنجا مقيم گردند؛ كه خوداين تفاوت نشان دهنده اعتقاد و معنويّت آقاى حاج شيخ عبداللَّه و مادّى بودن آقاى حاج شيخ عباسعلى است.
علاقه شديد حاج شيخ عباسعلى به قطب شدن حاج شيخ عبّاسعلى علاقمند به اين بود كه بعد از آقاى سلطان عليشاه قطب شود. در حالى كه اجازه قطبيّت ياحتى اجازه شيخيّت به ميل و بررسى و تحقيق درباره شخص موردنظر و امثال اينها نيست و بستگى به الهام درونى دارد كه احياناً با استخاره هم ممكن است اين الهام عملى شود. حاج شيخ عبّاسعلى چون خود را برتر از همه ديگران مىدانست و با كمال بىانصافى مقام علمى و عرفانى آقاى حاج شيخ عبداللَّه را هم قبول نداشت، خود را لايق شيخ شدن وحتى قطبيت مىدانست وحال آنكه در وقتى كه حاج شيخ عبّاسعلى مشرّف به درويشى شد يا حتى شايد مدّت كوتاهى يعنى يك سال بعد از آن آقاى حاج شيخ عبداللَّه به مقام شيخى رسيدند و مسلّماً شحصيّت ايشان از هر جهت بالاتر از حاج شيخ عبّاسعلى بود: هم شخصيّت علمى هم شخصيّت خانوادگى هم شخصيّت عرفانى. ولى حاج شيخ عباسعلى دراين عشق و شوق بود و به همين حساب از مرحوم آقاى نورعليشاه به زشتى ياد مىكند و با عبارات بسيار بدى سخن مىگويد. در زمان آقاى نورعليشاه هم كماكان حاج شيخ عباسعلى خود را برتر از همه مىدانست و اميدوار بود كه جانشين آقاى نورعليشاه شود. منتهى آن عشق و علاقه او به نتيجه نرسيد. بنابر اين كلاً مأيوس بود و چندين بار با وجود اينكه عللى براى عزل او بود حضرت صالحعليشاه در عزل او ترديد مىكردند و اميدوار بودند كه از اين وضعيّت برگردد. حتّى آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى و اشخاص ديگرى را فرستادند كه با او صحبت كنند تا از اين فكر منصرف شود، ولى مشارٌاليه بر اين فكر پابرجا بود و از خود نوشتههاى همين كتاب اين مطلب معلوم مىشود. او مىنويسد: "اگر ملّا سلطان فرزندان معلومالحال تعيين نمىكرد (كه منظور او آقاى نورعليشاه و پس از آن آقاى صالح عليشاه است) تا مدّتها رسوايى او آشكار نمىشد". و به اين طريق صريحاً عناد خود را با آن دو نفر بزرگوار خلف بيواسطه و با واسطه ايشان روشن مىسازد. عشق به قطبيّت به اندازهاى در او مؤثر شده بود كه بسيارى از اوقات واقعاً خود را قطب مىدانست. اين شوق از لحاظ روانشناسى و در مكتب روانكاوى به عنوان fix ideaيعنى فكر ثابت ناميده شده است كه ايشان در اين عشق غوطهور بود و همواره خودرا قطب مىدانست و از كتابهاى او هم معلوم مىشود. با وجود اينكه خود حاج شيخ عبّاسعلى مىدانست كه قطب بالاتر از همه است و قطب اختياردار سلسله است و مشايخ بايد در اطاعت او باشند و مىدانست فقط قطب يا شيخالمشايخى كه از طرف قطب لقب شاه به او اعطاء شده باشد لقب شاه دارد و ساير مشايخ لقب شاه ندارند، مع هذا همه جا خود را قطب ناميده و لقب خود را هم منصور عليشاه مىگويد؛ كه اينهمانفكرثابتى استكه در او وجود داشت. در صفحه پانصد و پنج صريحاً درجات مختلف سلوك را مىگويد كه بنا به نظر او پنج رتبه است كه در رأس همه آنها قطبيّت است. با وجوداين در صفحه پانصد و چهل و نه، وضع خود را به عنوان انصراف از قطبيّت بيان مىكند و حال آنكه اولاً انصراف نبود و عزل بود و ثانياً قطبيّت نبود و درجه شيخى بود. وى اصولاً در بسيارى جاهاى اين كتاب صريحاً خود را قطب ناميده است، من جمله در پاورقى صفحه پانصد و سى و پنج كه مىگويد: "اين ناچيز.... مناصب متصاعده يافت تا قطبيّت." يا اينكه در صفحه پانصد و چهل و نه عمل خود را انصراف از قطبيّت ناميده است. امثال اينها دراين كتاب فراوان ديده مىشود. حاج شيخ عباسعلى نه تنها به لفظ خود را قطب ناميده بلكه عملاً خود را مجاز مىدانسته است كه هرگونه تصرّفى كه بخواهد انجام بدهد. حال آنكه به او دستور داده بودند كه طبق آنچه بدان مأمور است رفتار كند و تصرّفى نكند و هم اينكه خود او مىداند كه اين تصرّفات در صلاحيّت قطب است نه او، مع ذلك همه جا تصرّفات خود را ذكر مىكند. همچنين در بسيارى موارد كسانى را كه به دست او مشرّف مىشوند مريد خود تلقّى كرده و حال آنكه مريد او نبوده بلكه به عنوان اينكه شيخ آقاى نورعليشاه است با او بيعت مىكردند و بعد از عزل وى نيز كماكان در ارادت خود به سلسله استوار ماندند. در اين مورد در كتاب نابغه علم و عرفان(۱۷) اين طور نوشتهاند: "اين نكته نيز ناگفته نماند كه پس از انحراف و انقلاب حال او هيچ يك از افرادى كه كمال ارادت را به او داشتند و بعضى به وسيله خود او مشرّف به فقر شده بودند تغيير عقيده و تزلزلى در آنها ايجاد نشد و عموماً از او منصرف شده ثابت قدم و راسخ باقى ماندند." درخود اين كتاب در جاهاى فراوانى اين نكته ديده مىشود كه وى اشخاصى را كه نزدش مشرّف شدهاند مريد خود تلقّى مىكند و براى اينكه انصراف مريدان را از خود توجيه نمايد، در صفحه سيصد و بيست و دو مىگويد: "من خودم آنها را از خود راندم". در مقدّمه استوار، صفحه سيصد و بيست و دو چاپ حاضر(۱۸)، نيز مىگويد: "در اثر ترك ارشاد و فروگذاردن و دور انداختن تعظيمات شگرف سه هزار مريد بندهوار كه هستى و نعم و خوشىهاى خودشان را از ناحيه من مىدانستند و به تمام قواى ظاهره و باطنه بذل جهد در استرضاء خاطر من به جان و مال مىنمودند و مانند يك بت بزرگ مرا مىپرستيدند، من خودم آنها را از خود راندم." در جاى جاى ديگر كتاب همين روحيّه ديده مىشود كه مىگويد: مريدان من. حال آنكه اين مريدها به هيچ وجه مريد او نبودند، چون تاوقتى كه تابع قطب وقت بود و نه بعد از آنكه عزل شد، اينها مريدان او نبودند. به او ارادت و دوستى داشتند
حالت روانى حاج شيخ عبّاسعلى و اعتقاد ناخودآگاه او حاج شيخ عبّاسعلى در عين اينكه اين كتابها را نوشت و مخالفت مىنمود گاه گاه در عمق ضميرش اعتقادى كه موجب درويشى او شده بود و ارادتى كه به قول خودش قبلاً داشت گاه به گاه آشكار مىشد. چنانچه مثلاً در ذكر مجلس نياز چنان از مجلس نياز ياد مىكند كه يك درويش معتقد ممكن است ياد كند و چنان معنويّتى براى مجلس نياز ذكر مىكند كه از يك درويش معتقد برمىآيد. يا مثلاً در صفحات سيصد و چهل و چهار و سيصد و چهل و پنج مىگويد: من كشف سرائر را نمىگويم. اين خواسته در عمق ضمير اوست. براى اينكه مطلبى نيست كه نگفته باشد. پس منظور او از سرائر شايد عمق ضمير او باشد چرا كه به دنبال همين مطلب مىگويد: "استر مذهبك" (مذهب خود را پنهان كن) كه نشان مىدهد در عمق ضميرش گاه گاهى آن هدايث اوّليه به جوش آمده و جلوى او را مىگيرد ولى هميشه اين طور نيست. در جايى ديگر مىگويد: "لقب من منصورعلى بود ولى اكنون نفرت دارم از اين لقب." اين به صورت ظاهر است ولى در ضمير ناخودآگاه، نه تنها از اين لقب نفرت ندارد بلكه هميشه آن را با افتخار و با اضافه كردن كلمه شاه گفته و خود را منصورعليشاه مىنامد و اعتقاد به قطبيّت خود را به سايرين هم تلقين كرده است، حتّى در مقدّمهاى كه در چاپ اول كتاب استوار از طرف ناشر درج شده، اين طور نوشته شده است: "تأليف منصورعليشاه (عباس كيوان قزوينى) كه پس از هفده سال رياست و ارشاد ترك قطبيّت نمود" كه اين فكر را به ديگران القا مىكند.
اتّهاماتى كه در كتب خود وارد كرده است وى در روش نادرستى كه داشت، همان طورى كه گفتيم، اعتقادات غلطى را ترويج مىكرد و اعمال نادرستى بر خلاف اجازه انجام مىداد. ازگناباد هم مرتباً به او يادآورى مىشد كه اين رويه خود را اصلاح كند. در نابغه علم و عرفان(۱۹) مىنويسند: "... و كتابها در ردّ صوفيّه نوشت و نسبتهاى دروغ به بزرگان سلسله داد حتّى آنچه خودش به جا آورده و از آن رو مورد اعتراض و ملامت واقع شده بود به بزرگان صوفيّه نسبت داد." نمونههاى فراوانى از اين موارد در همين كتابها ديده مىشود. مىگفت قطب خود را مختار مطلق مىداند. راجع به اين قبيل اتّهامات در ضمن متن كتاب و انتقاد بر اين متن مطالبى ذكر شده است و با مطالعه كتب عرفايى مثل حضرت آقاى سلطان عليشاه و ديگر اقطاب سلسله اين اتّهامات مردود مىشوند و چه خوب بود مقدّمهنويس كتابهايى را كه از طرف اقطاب سلسله نوشته شده نيز مىخواند و به آنها نيز اشاره مىكرد. حضرت سلطانعليشاه در مهمترين كتاب خود تفسير بيانالسعاده در صفحه اول اعتقادات خودرا ذكر كردهاند. در كتابهاى ولايتنامه و بشارةالمؤمنين درجات اختيارات پيغمبر و امام و سپس اقطاب كه زيردست آن ائمه هستند ذكر شده است. حق بود مقدمهنويس آن كتابها را هم مىخواند و اگرمحقّق است فقط به صرف گفتار خود شيخ عبّاسعلى اكتفا نمىكرد و فقط گفتار او را نمىآورد. بنابراين انتقاد من بر چاپ اين كتاب نيست، بلكه بر اين است كه چرا اين شخص به اصطلاح محقّق، كتب ديگر را هم نخوانده است. حق بود بهينسخن و رازگشا و استوار، هر كدام را مىخواند و جداگانه مثل يك كتاب چاپ مىكرد. منتهى دلايلى كه عليه اين مطالب وجود داشت از كتب قبلى استخراج مىكرد و ذكر مىنمود تاخواننده خود قضاوت كند. چون اگر خواننده بخواهد قضاوت كند همين عبارت نابغه علم و عرفان نيز بايد ذكر مىشد كه: "ولى شخص عاقل زيرك كه درصدد تحقيق باشد از مطالب خود كتاب به مقاصد گوينده پى مىبرد و كسانى هم كه آن را پسنديدند جز غرضورزى منظورى نداشتند."(۲۰) البته هر كسى حق دارد عقيده خود را بگويد، ولى وقتى اين عقيده محترم است و وقتى اين عقيده را بايد مورد نظر قرار داد كه اظهار كننده كتب ردّ و خلاف آن را بخواند و بين اينها قضاوت كند نه اينكه فقط و فقط به كتبى كه به نفع دعاوى شيخ عباسعلى است يا به كتبى كه خوداو نوشته است استناد كند؛ يا اگر هم به كتاب ديگرى استناد مىشود، كتابى است كه در تأييد مطلب خود است مثلاً به كتاب تاريخ سلسلههاى طريقه نعمتاللهيه در ايران اشاره شده كه نوشته آقاى دكتر مسعود همايونى است. امّا همانطور كه قبلاً گفتيم آقاى دكتر مسعود همايونى پيرو فرقه كوثريّه هستند كه كوثريّه اصلاً هيچ يك از سلاسل بعد از حضرت مست عليشاه را قبول ندارند؛ بنابراين نه حضرات سعادتعليشاه و سلطان عليشاه را قبول دارد و نه حاج آقا محمّد مشهور به منوّرعليشاه و نه حاج ميرزا حسن مشهور به صفى عليشاه را. مقدمهنويس از اين كتاب آن قسمتى را كه انتقاد بر سلسله گنابادى است نقل مىكند. آقاى مسعود همايونى چهار بار اين كتاب را چاپ كرده است. در چاپ اوّل از آقاى ملكنيا جانشين حاج محمّد حسن آقا مراغهاى محبوب عليشاه تجليل كردهاند و در چاپهاى بعدى از سلسله گنابادى تجليل كرده و عكسهايى از بزرگان سلسله برداشته و در كتاب مندرج نمودهاند. ايشان در آن ايّام مراجعاتى به سلسله گنابادى داشته واميدوار بودندكه از طرف سلسله شيخ شوند، ولى چون به اين نتيجه نرسيدند در چاپ چهارم از سلسله گنابادى هم بد گفتند. از آقاى ملكنيا هم بد گفته و خود را به عنوان جانشين آقاى حاج محمّدحسن آقا مراغهاى معرفى مىكنند. بنابراين نقل قول از چنين شخصى كه هم خود مغرض است و هم نسبت به سلسله گنابادى غرض دارد، چندان منطبق با بىطرفى نيست. اتّهامات فراوانى كه آقاى حاج شيخ عبّاسعلى مستقيماً زده است در اين كتاب بسيار ديده مىشود و ما در هر موردى در ضمن بررسى متن كتاب آنها را ذكر خواهيم كرد و در اينجا محتاج به تكرار نيست. اتّهامات ديگرى كه به طريق غيرمستقيم و القاء شبهه وارد مىكند اين است كه مسائل بسيارى را كه در ساير سلاسل وجود دارد مثل مسأله سماع، آنها را هم به طريق منحرف ذكر مىكند ولى ذكر اين مطالب به نحوى است كه خواننده به شبهه مىافتد و تصوّر مىكند كه اين مسائل در سلسله گنابادى رواج دارد. از اين قبيل مطالب در اين كتاب بسيار ديده مىشود. مثلاً در صفحه پانصد و نوزده كتاب برخى از اين نوع اتّهامات ذكر شده و بسيارى موارد ديگر در متن كتاب وجود دارد كه ما در ضمن بررسى و نقد متن كتاب در موقع خودبه آنها اشاره خواهيم كرد. امّا خود حاج شيخ عباسعلى كه در مقدمه اين كتاب مكرّر از او ياد شده و به عنوان مرشدى كه توبه كرده و نظرات فعلى خود را مىنويسد معرفى شده است، مصداق قول مشهور ليس اوّل قارورة كسرت فى الاسلام مىباشد. ايشان اوّلين نفر از اين قبيل نبوده و آخرين نفر هم نخواهد بود كه به اين وضعيت دچار شده است. مگر آن كاتب وحى در اسلام بيعت نكرده بود كه بعداً مخالف شد؟ مگر زيادبن ابيه را كه به على عليهالسلام پيوست و با حضرت بيعت كرد، تاريخ فراموش مىكند و جنايتهاى بعدى او را نديده مىگيرد. او مادامى كه در اين بيعت با على بود مرد بزرگى بود ولى بعد كه به معاويه پيوست همان زيادبن ابيه شد كه ما مىبينيم. مگر بلعم باعورا به درجهاى نزديك پيغمبرى نرسيد كه در هم بهطور كنايه از او نام برده است: "و اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَاَالّذى اتَيْناهُ اياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَاَتْبَعَهُ الشَّيْطانْ فَكانَ مِنَ الْغاوينَ"(۲۱). در مثنوى هم داستان او ذكر شده است.(۲۲) از اين مسائل بسيار پيدا مىشود و اين مسأله مهمى نيست و از انتشار اينگونه كتابها هم نهتنها به درويشى ضررى نمىخورد بلكه به آن سود هم مىرسد، به اين معنى كه عده زيادى كه تاكنون اطلاعى نداشتند كه چنين سلسلهاى هست، اين حرفها را مىشنوند و در نزد خودشان فكر مىكنند كه چطور مىشود گروهى اينگونه باشند. آنها حتّى كنجكاويشان تحريك مىشود و دنبال تحقيق مىآيند. وقتى تحقيق كردند و حقيقت امر را ديدند، بطلان همه آن نوشتهها در ذهنشان روشن مىشود. فقط ضررى كه اين نوشتهها مىزند به اشخاص ساده و پاكدل است كه مجال تحقيق ندارند. اينها همين كه كتابى نوشته شد تصوّر مىكنند كه حرفهاى نويسنده صحيح است. بهقول عوام كه وقتى مىخواهند بگويند اين حرف صحيح است، مىگويند "اين حرف را كتاب كردهاند" هميندليل صحت تلقى مىشد. ولى همانطور كه گفتيم چنين كتابهايى در حالى چاپ مىشود كه اجازه چاپ كتاب مخالفشان را تا همين چند ماه اخير نمىدادند و بخشنامه كرده بودند كه كتابهاى اين سلسله را چاپ نكنيد. اين روش، خيانت به افكار مردم است ولى خوشبختانه اخيراً اين ممنوعيت برداشته شده است. در اين كتاب نكته جالبى كه حاكى از روانشناسى ناشر آن مىكند اين است كه سه عكس از بزرگان سلسله گنابادى كه چهره آنها براى همه درويشها و براى همه فقرا آشنا است و مىشناسند بهاضافه عكس مرحوم صفىعليشاه و يك عكس مرحوم حاج شيخ عباسعلى چاپ شده، تا هركسى ببيند و حتى درويشها هم تصوّر كنند اين كتاب مربوط به درويشى است و بخرند. اين يك هشيارى و زرنگى مجازى است كه ضرر ندارد ولى چه خوب بود كه اين نويسنده و ناشر اين زرنگى را در راه روشن كردن افكار مردم بهكار مىبردند يعنى جايى كه از يك كتاب سلسله گنابادى نقل مىكند، به صفحات بعدى همان كتاب مراجعه كند. در صفحات بعدى مطلبى دارد كه نظر نويسنده را نفى مىكند ولى به آنها نگاه نمىكند ولى جايى را كه به سود پيشداورى خودشان باشد، آن را نقل مىنمايد. بهعنوان مثال در صفحه شصت و دو كتاب،از صفحه شانزده كتاب نامههايصالح اجازه نامه حاج شيخ عباسعلى را نقل كرده است و عبارت و جملهاى را در آن اجازهنامه مورد استناد قرار داده و مىگويد اين جمله فقط در اين اجازهنامه آمده است و حال آنكه همه اجازههاى ديگر كه در همان صفحه و صفحات بعدى است اين گفته را نفى مىكند. شرح اين را بعداً خواهيم گفت.
مقدمه نويس در قسمت پيشگفتار كتاب در طى پنج صفحه مقصود خويش را از چاپ مجدّد سه كتاب كيوان قزوينى بيان كرده و از همان ابتدا نشان مىدهد كه قصدش "تحقيق" يعنى حقيقت يابى نيست و بناى كار بر اين است كه شبهه آفريند و تخريب كند. در صفحه شش راجع به تصوّف و عرفان مبحثى را شروع كرده است. باتوجّه به اينكه عرفان جنبه درونى و معنوى دين است كه مربوط به حالات شخص است ولى تصوّف مجموعهاى از دستورات عملى است كه از طرف صوفيان انجام مىشود و عدّه خاصّى را موردنظر قرار مىدهد، بنابراين صوفى انواع و اقسام مختلف دارد و بسيارى از اين سلسلهها و اين صوفىها مورد تأييد ما نيستند و اگر اعمال خلاف شرع را انجام بدهند، اعمالشان از نظر ما مطرود است. بنابراين اگر حافظ از اين نوع صوفيه اسم مىبرد، غالباًنظر او بر صوفيان خاصى بوده كه در زمان خودش هستند، يا وقتى مولوى راجع به صوفى مطلبى ناپسند مىگويد نظر او به اين متصوّفه است، يعنى آنهايى كه خودشان را به تصوّف مىزنند ولى اهل تصوّف واقعى نيستند. مولوى در تعريف تصوّف و جداكردن صوفى واقعى از صوفى ظاهرى مىگويد: از هزاران تن يكيشان صوفيند مابقى در سايه او مىزيند عرفان يعنى شناخت، شناخت خداوند، كه اين شناخت درجاتى دارد. كسى كه به قصد شناخت خداوند و به قصد وصول به عرفان كوشش كند بايد در راه تصوّف باشد. تصوّف آن جنبه عملى است كه انسان را به مقام عرفان مىبرد. سالك صوفى و صوفى واقعى مقاماتى دارد و در هر مقام به تناسب آن مقام درجهاى از عرفان به خداوند را داراست. بنابراين عرفان حالتى است كه از سلوكِ در تصوّف براى شخص حاصل مىشود و در تمام مدّت سلوك، در تمام مدتى كه به طريق تصوّف سلوك مىكند داراى عرفان است منتهى اين عرفان درجات متفاوتى دارد. البته منظور از صوفى در اينجا صوفيان حقّه هستند، صوفيان شيعه اثنىعشرى و صوفيانى كه سلسله اجازهشان درست است. مسأله جداشدن لغت تصوّف بهاصطلاح خودشان از عرفان يعنى تفكيك بين تصوّف و عرفان سابقهاى دارد كه عمدتاً به مستشرقين بازمىگردد. مستشرقين به تشيّع و ايران توجه دارند ولى اسلام شناسان و خصوصاً اسلامشناسان غربى شيعه را اصلاً مذهب انحرافى مىدانند و بههيچ وجه توجه به حقيقت شيعه ندارند. در اين باره حضرت آقاى حاج دكتر نورعلى تابنده مىفرمودند: "من به برژه واشن(۲۳) استاد حقوق اسلام در پاريس راجع به تشيّع مطلبى گفتم و سؤالى پرسيدم. گفت ما شيعه را جزو فرق انحرافى اسلام مىدانيم. امّا راجع به شيعه و شرق غالباًمستشرقين توجه و نظر مساعد دارند. چنانكه با هانرىكربن در اين باره صحبت كردم، هانرى كربن اطلاعات جامعى داشت كمااينكه از نوشتههاى او كاملاً پيدا است و همان او مرا تشويق كرد به اينكه رسالهاى در اينباره بگيرم. مدّتها مستشرقين يا عقيده خودشان بود و از اين عقيده، دستگاههاى حكومتى به نفع خود استفاده مىكردند - كمااينكه بودجه شرقشناسى انگلستان را وزارت خارجه تأمين مىكرد - يا اينكه از اول به قصد خدمت به دستگاههاى حكومتى خودشان و استعمار مطالعه مىكردند و چيزهايى مىگفتند و مىنوشتند كه موردنظر سياست حكومت خودشان بود. اينها تشيّع را عكسالعمل ايرانىها در مقابل تسلّط عرب مىدانستند." اينها توجه نمىكردند كه ايران مغلوب عرب نشد بلكه فقط اسلام را پذيرفت كمااينكه در ميان تمام ملتهايى كه اسلام را پذيرفتند، فقط ايران ملّيت، زبان و فرهنگ خودش را نگاه داشت و مبانى الهى و شرع مقدّس اسلام را قبول كرد ولى كشورهاى ديگر كشورهاى خاورميانه و شمال آفريقا عرب شدند. زبان و فرهنگشان عربى است و اينها مغلوب عرب شدند و بهتبع آن اسلام را قبول كردند ولى ايرانيان از اوّل مسلمان شدند و بر همان عقيده بوده و هستند. تشيّع حقيقت اسلام است و بنابراين اين امر موجب شد كه كمكم توجّه محقّقين بىغرض يا با غرض به تشيّع و به ايران هم بيشتر گردد و در آنباره نيز مطالعاتى انجام شود. در اينجا وقتى كه به تشيّع توجه شد همان طور كه هانرىكربن هم اين معنا را با عبارات متفاوت بارها نوشته است، ديدند همچنانكه روح اسلام در تشيّع است، روح تشيّع هم در تصوّف است. به اين معنى كه اساس تشيّع بهعنوان فرقه جديدى كه در يك زمان مشخصى از تاريخ تشكيل شده باشد موردتوجه قرار گرفت و اين بررسى خاطر مستشرقين را مشغول نمود كه از چه زمان تشيّع تشكيل شد؟ ممكن است در اينكه از چه زمان لغت شيعه و تشيّع متداول شد بحث كرد ولى اصل و اساس شيعه يعنى ظهور مبانى اوّليه شيعه بلافاصله بعد از وفات پيغمبر است. شيعه مىگويد كه رهبرى معنوى جامعه اسلام بايد بهدست كسى باشد كه مؤيد به تأييدات الهى است. پيغمبر را مردم انتخاب نكردند، پيغمبر را خداوند انتخاب كرد و البته پيغمبر شاگرد ابوطالب، ابوطالب شاگرد عبدالمطلب و همين طور تا زمان آدم بود؛ ولى پيغمبر شاگردى بود كه از استاد برترى يافت، مثل عيسى عليهالسلام كه بهدست يحيى غسل تعميد يافت ولى شاگردى بود كه از استاد جلو زد. به همين دليل شيعه معتقد است بعد از پيغمبر هم كسى بايد جانشين پيغمبر در جهت رهبرى معنوى باشد كه پيغمبر تعيين مىفرمايد، نه كسى كه مردم انتخاب مىكنند. هيچ يك از صحابه پيغمبر مدّعى نبودند كه كسى غير از على را پيغمبر تعيين كرد. بسيارى از اهل سنّت و شيعه معتقدند كه على را خداوند به جانشينى تعيين كرد، البته توسط پيغمبر. منتهى عدهاى مىگويند اين جانشينى، جانشينى معنوى است و هيچكس هم معارض آن نيست ولى رهبرى جامعه مسلمين بايد بهدست خود مسلمين باشد و به اين آيه استناد مىكنند كه از صفات جامعه مؤمنين است: اَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ(۲۴) و برمبناى همين نظر، واقعه بعد از رحلت پيغمبر يعنى سقيفه بنىساعده را توجيه مىكنند. به هر جهت هركس كه معتقد باشد جانشين پيغمبر على است شيعه تلقى مىشود. بنابراين بلافاصله بعد از فوت پيغمبر تشيّع بهوجود آمد يعنى ظاهر شد. قبلاً هم وجود داشت ولى در اين زمان ظاهر شد. اين مسأله اساسى در تشيّع عيناً مورد قبول تمام سلاسل حقّه و غيرحقّه تصوّف مىباشد كه جانشينى و رهبرى معنوى بايد به دست كسى باشد كه فرد قبلى او صريحاً وى را به جانشينى تعيين كرده است، همان طور كه در مورد ائمه اثنىعشر(ع) واقع شد و تعيين رهبر و استاد به دست استاد قبلى بايد باشد يعنى بنابر سلسله اجازه، هر رهبرى، هر مرشدى جانشين خودش را تعيين كند و آن جانشين هم جانشين بعدى را. اين سلسله جانشينها، سلسله رهبران را، اصطلاحاً سلسلهالاولياء يا سلسله عرفانى گويند. بنابراين، اساس تصوّف بر تشيّع است. بعد از روشن شدن اين مسأله همان اشخاص سابق آمدند و بحث ديگرى را مطرح كردند و گفتند كه تصوّف عكسالعمل ايرانىهاست در مقابل خلفا، يعنى همان حرفى كه اول راجع به شيعه مىگفتند حالا راجع به تصوّف گفتند. مدتها اين حرف بود تا تدريجاً تحقيقات بيشترى كردند اما زياد پاپيچ اين مسأله نشدند و اين را تبليغ نكردند و تقريباً با سكوت رد شدند، يعنى نه اينكه رد كردند بلكه به اين مسأله توجه بيشترى نكردند نتيجه سلوك در راه تصوّف، عرفان است يعنى عرفان و تصوّف مثل دوروى سكهاى هستند كه از هم جدا نيست. در ايران نيز متأسفانه على رغم حالات عرفانى آيت اللَّه العظمى خمينى كه صريحاً از عرفان دم مىزدند و حتّى از تصوّف هم دم مىزدند، كسانى دلشان مىخواهد اسماً و از روى سياست پيرو ايشان تلقى شوند و از طرفى بر خلاف رويّه ايشان دشمنى با اساس تصوّف و عرفان در ذهنشان وجود دارد. اينها خيال داشتند و دارند اين مسأله را تبليغ كنند كه تصوّف از عرفان جداست. بهانهشان هم اين است كه تصوّف مرشد و سلسله و دستگيرى دارد ولى عرفان اين چيزها را ندارد، ولى توجّه ندارند كه آخر عرفان را هم بايد از كسى گرفت. آن شخص كيست؟ آيا هركسى كه خودش مدعى بشود كه من عرفان دارم و مىتوانم ديگران را تربيت كنم ادّعايش قابل قبول است يا اينكه كس ديگرى كه به مقامى معنوى رسيده است بايد او را تصديق و تعيين كند؟ عرفان حالتى است كه براى خيلىها دست مىدهد و تصوّف سلوك در راه است و شخص به هر درجه جلوتر برود عرفان او قويتر و بيشتر مىشود. مؤلّف در صفحه هفت مقدمه كتاب مىگويد كه از قديم الايام عرفان و تصوّف را سهواً يا عمداً، بىغرض يا با مرض و غرض خلط كردهاند. پس خود او اقرار مىكند كه در قديم عرفان و تصوّف يكى بوده است، منتهى عقيده قدما را كه تصوّف و عرفان را يكى مىدانستهاند حمل بر غرض كرده است؛ ولى همين قول او حاكى از غرضى است كه براى اثبات ادّعاى نادرست خود دارد. خود نويسنده در صفحه شش اقرار به نقايص تحقيقى خود مىكند. بنابراين بايد پرسيد شما كه اقرار به نقايص تحقيقى خويشدارى و حتّى از حضور در مجالس همين درويشها كه در دسترس همه در اكثر شهرهاست خوددارى كردهاى و نرفتهاى چرا مقدمه مىنويسى؟ اگر به نويسنده كتاب، ارادت داريد عين كتاب او را چاپ كنيد، ولى مقدمهاى كه خودش چندين صفحه (نزديك صد صفحه است) را بايد آدم محقّقى بنويسد كه همه جوانب يك موضوع را تحقيق كرده است. در صفحه هشت كتاب از دو رساله نقل قول كرده است كه مىگويد ميان تصوّف و عرفان تفاوت از زمين تا آسمان است. اولاً مقدمه و رساله اوّل اين كتاب چنانكه گفته آمد مربوط به نويسندهاى است كه از نوشته ايشان جانبداريشان را از بعضى و مخالفتشان را با بعضى ديگر كاملاً مىتوان درك كرد. اما رساله دوم همان طور كه گفتيم با وجود اينكه شرح حال كيوان قزوينى است و از طرف استاد كيوان سميعى نوشته شده منصفانهتر بهنظر مىرسد. اما در مقدمه كتاب حاضر باوجود آنكه مقدمهنويس از كتاب دو رساله نقل قول نموده است ولى تمام مطلب را نقل نكرده است. دراينجا نويسنده اوّل اين دو رساله مىگويد كه از قديمالايام بين اينها خلط كردهاند. بنابراين خلط كردن تصوّف و عرفان به قول ايشان از قديم بوده است، ولى ما جدا كردنش را محصول و نتيجه كار به اصطلاح محقّقينى مىدانيم كه هدف خاصّى، در كوبيدن عرفان و تصوّف دارند و واقعاً بهنظر ما اين دو از هم جدا نبوده و نيستند. در اين مقدمه از حاج شيخ عباسعلى بسيارى اوقات بهعنوان منصور عليشاه ياد مىكند. اولاً اين لقب را چه كسى به او داده است؟ و اگر آن شخص لقب دهنده را قبول ندارد چرا آن لقب را به كار مىبرد؟ ولى در مقابل در بعضى جاها نامهاى حضرات صالح عليشاه و نورعليشاه را با حذف لغت شاه مىآورد و توضيح مىدهد: چون من شاهى را قبول ندارم بدون آن ذكر مىكنم. مثل اينكه كسى بگويد من چون قبول ندارم كه اسم آقاى محمود عباسى،محمود باشد به او عبا مىگويم. اين نام و نامگذارى بستگى به نيّت و تصميم نويسنده مقدمه ندارد كه به هر كسى خواست لقب شاهى بدهد و هركسى كه خواست لقب شاهيش را حذف كند. مقدمهنويس در صفحه نه از نابغه علم و عرفان(۲۵) نقل كرده كه معروف كرخى از ارادتمندان حضرت صادق و حضرت كاظم و دربان حضرت رضا عليهمالسلام بوده است ولى مشاراليه آن را رد مىكند و مىگويد: معروف بن فيروزان كه بنا به قول نويسنده در زير دهسالگى به دست حضرت رضا مسلمان شد نمىتواند زمان حضرت صادق را درك كرده باشد. اين ادّعا كه معروف زير دهسالگى به دست حضرت رضا مسلمان شد، صحيح نيست.البته بعضى هم اصلاً وجود معروف را قبول ندارند ولى كسانى كه قبول دارند مىگويند معروف در بغداد دربان حضرت بود و شخص دهساله دربان حضرت نمىتواند باشد و تازه مسلمان هم به چنين مقامى نمىرسد.در كتاب نابغه علم و عرفان نوشته شده است كه شيخ معروف خدمت حضرات صادق و كاظم و رضا عليهمالسلام رسيده و از طرف حضرت رضا عليهالسلام مأمور بهدعوت ولايتى بوده و در زمان خود آن حضرت در سال ۲۰۰ از هجرت يا ۲۰۱ به اختلاف اقوال وفات يافت. نويسنده مقدمه ذكر نكرده است كه به چه دليل معروف زير دهسالگى به دست حضرت رضا مسلمان شد و مدرك او براى اين ادّعا چيست؟ آنهايى كه بهوجود معروف معتقدند مىگويند معروف دربان حضرت بود و در اثر فشار جمعيّت استخوان دندهاش شكست و سپس رحلت كرد. در صفحه ده مقدمهنويس مىگويد: معروف قبل از زمان حضرت رضا رحلت يافت، بنابراين چگونه مسند شيخوخيّت يا قطبيّت به معروف كرخى انتقال يافته و آنگاه علامت سؤال و تعجب مىگذارد. اين علامت سؤال و تعجب را ما بايد در مقابل سؤال از مقدّمهنويس بگذاريم، به اين معنى كه ايشان خودش متوجّه است كه مقام امامت و مقام ولايت از حضرت رضا به حضرت جواد و از آن حضرت به حضرت علىالنقى و از آن حضرت به حضرت امام حسن عسكرى و از آن حضرت به حضرت حجةابن الحسن قائم آل محمد منتقل شد كه آن حضرت هنوز هم زنده است. بنابراين به هيچ وجه رابطه معروف با حضرت رضا انتقال امامت و شيخوخت نبوده است، بلكه در همين كتاب نابغه علم و عرفان اگر ايشان خوانده باشد و نيز در كتب عرفا ذكر شده است كه اينان نماينده ائمه بودند و از طرف آن بزرگواران از مردم بيعت مىگرفتند. زيرا چنان سختگيرى به ائمه وجود داشت كه تقيه اقتضا مىكرد توسط خودشان بيعت گرفته نشود، زيرا اگر حكومت مىفهميد كه بيعت مىگيرند جانشان در خطر بود. حكومت توجه نداشت كه اين بيعت غير از بيعتى است كه خلفاى جور مىگيرند. بيعتى كه حكومت مىگيرد بهمنزله قبول تابعيّت و تسليم در مقابل حكومت است، ولى بيعتى كه از طرف امام گرفته مىشود و با آن امام يا با نماينده امام منعقد مىشود بيعت ولوى است، يعنى قبول ولايت على عليهالسلام و جانشينان اوست. ائمه اطهار(ع) بههيچ وجه طالب حكومت نبودند كمااينكه چندين بار هم فراهم شد و رد كردند. زيد بن على حضور برادر بزرگوارش حضرت باقر عليهالسلام عرض كرد كه اينها (خلفا) بر ما خيلى سخت گرفتهاند و در زحمت هستيم، خوب است قيام كنيم. حضرت فرمود: قيام فايده ندارد و جز قائم آل محمّد ديگرى از ما به حكومت و خلافت نخواهد رسيد. زيد عرض كرد: من طاقت ندارم و در مقابل اينها قيام مىكنم. حضرت فرمود: كشته مىشوى؛ اگر راضى هستى بكن. او گفت كه قبول دارم و قيام كرد و كشته شد. در تاريخ خواندهايم بار ديگر زمان حضرت صادق عليهالسلام، ابومسلم بعد از آنكه بنىاميه را منقرض كرد خدمت حضرت آمد و دست دراز كرد و گفت: يابن رسول اللَّه دستت را بياور كه به خلافت با تو بيعت كنم. حضرت خلافت و بيعت او را رد كردند. اگر بيعت براى خلافت بود، خود خلافت آمده بود به حضور حضرت و ايشان رد كردند و فرمودند كه جز قائم آل محمّد از ما كسى به خلافت نمىرسد. بار ديگر در زمان حضرت رضا در جلسهاى كه مأمون حضرت را پهلوى خود نشاند و بزرگان مىآمدند به ولايتعهدى بيعت مىكردند حضرت ديدند يكى از شيعيان خيلى خوشحال و سرحال است. آهسته او را صدا زدند و بهصورت نجوا از او پرسيدند كه چه شده امروز خيلى خوشحالى؟ گفت: چرا خوشحال نباشم حق به حقدار مىرسد. حضرت فرمودند: نه مقدّر نيست، از ما كسى جز قائم آل محمّد به حكومت و خلافت نخواهد رسيد. بنابراين اين بيعت غير از آن بيعت بود، ولى خلفا كه توجّه نداشتند و از اين معنى دور بودند. بعد از حضرت رضا بخصوص سختگيرى بسيار زياد شده بود حتّى در مفاتيحالجنان داستانى ذكر مىكند كه در اسامى ائمه و روزهاى هفته و زيارت ايشان در هر روز آمده است: در جمال الاسبوع سيد بن الطاووس گفته ابن بابويه را مسنداً ازصقربنابىدلف روايت كرده كه: "چون متوكّل حضرت امام علىالنقى عليهالسلام را به "سُرِّمَنْرا" طلبيد، روزى به خدمت آن حضرت رفتم {تا} خبرى از احوال آن جناب بگيرم. آن حضرت را نزد زرّاقى حاجب متوكّل محبوس كرده بودند. چون نزد او رفتم، گفت: چكار دارى؟ گفتم به ديدن شما آمدهام. ساعتى با هم نشستيم و از هرگونه صحبتى باهم كرديم تا آنكه مردم را متفرّق كرد و مجلس خلوت شد. باز پرسيد كه براى چه آمدهاى؟ من همان جواب اول را دادم. گفت: گويا آمدهاى خبرى از مولاى خود بگيرى. من ترسيدم گفتم: مولاى من خليفه است. گفت ساكت شو كه مولاى تو بر حقّ است و من نيز اعتقاد تو را دارم. گفتم: الحمدللَّه. پس گفت آيا مىخواهى به نزد او بروى؟ گفتم: بلى. گفت قدرى بنشين تا صاحب البريد از نزد او بيرون آيد. من نشستم تا وقتى كه صاحبالبريد بيرون شد. آن وقت پسركى را مأمور كرد كه من را نزد آن حضرت ببرد. چون به خدمت آن جناب رسيدم ديدم روى حصيرى نشسته است و در برابرش قبرى كندهاند. پس سلام كردم. حضرت جواب داد، فرمود: بنشين. پس فرمود كه براى چه آمدهاى؟ گفتم آمدهام از احوال شما خبرى بگيرم. پس چون نظرم بر قبر افتاد گريستم. حضرت فرمود كه گريه مكن كه در اين وقت از ايشان آسيبى به من نمىرسد. گفتم الحمدللَّه." اينجا مكالمه مختصرى است كه در مفاتيحالجنان(۲۶) نوشته است. بعد در دنباله آن مىنويسد: "پس فرمود وداع كن و بيرون رو كه ايمن نيستم بر تو و مىترسم اذيّتى به تو رسد." در چنين وضعيتى كه ائمه بعد از حضرت رضا داشته و حتّى متوكّل حضرت عسكرى(ع) را غالباًوادار مىكرد كه در ركاب او پياده بروند و بعضى لقب عسكرى را از اين مىدانند كه حضرت بناچار جزو قشون متوكّل بود. در چنين وضعيتى خود حضرات ائمه نمىتوانستند بيعت بگيرند، بنابراين نمايندگانى را تعيين مىكردند و آن نمايندگان بيعت مىگرفتند و ائمه به اين نماينده اجازه مىدادند كه هركسى را تشخيص داد به جانشينى خود تعيين كند و البته به تأييد خود حضرت امام برساند و بنابراين آنها سلسله نمايندگان امام بودند براى اخذ بيعت و الّا صاحب بيعت خود امام بود. در صفحات ده و يازده مقدّمهنويس مىگويد: معروف سلسله خود را به داود طايى و حبيب عجمى و حسن بصرى مىرساند و اين قول را از آقاى دكتر نوربخش نقل مىكند و حال آنكه در نابغه علم و عرفان كه براى ما معتبر است از معروف كرخى به حضرت رضا مىرسد و داود طائى و حبيب عجمى و حسن بصرى در سلسله آنها نبودند مگر به صورت تربيتى، يعنى معروف كرخى نزد داود طائى تلمذ كرد و او نزد حبيب عجمى و او نزد حسن بصرى. راجع به حسن بصرى اقوال گوناگونى است، ولى بايد توجه نمود كه اولاً هر حسنى كه در بصره باشد، حسن بصرى است و بهعلاوه راجع به حسن بصرى يك رشته روايات ديگرى هست كه نشاندهنده ارادت او به حضرت امام حسن مجتبى عليهالسلام مىباشد. باز در صفحه يازده مىنويسد: شجره رؤساى فرقه نعمت اللهيه سلطانعليشاهى به حجتاللَّه الاعظم حجت بن الحسن عسكرى(ع) ختم مىگردد و از آنجا راه امامت معصوم عليهالسلام را جنيد بغدادى ادامه مىدهد. در اين مباحث نويسنده تجاهل مىكند، به اين معنى كه خود مىداند جنيد بغدادى ادامه راه امامت نيست بلكه مأذون از طرف مقام امامت است. در همين شجرهاى كه ايشان مىگويند، دوايرى كه براى نام مبارك ائمه عليهمالسلام نوشته شده است بزرگتر است از دوايرى كه نام مأذونين آن حضرات نوشته شده و كاملاً روشن است كه بعد از رسول خدا سلسله ائمه در سطحى معنوى ذيل نبوّت ادامه پيدا كرد و بعد از غيبت كبرى در سطح پائينتر از امامت ادامه يافت. به اين معنى كه حضرت صاحبالامر براى زمان غيبت خود جنيد را مأمور كردند كه به نام آن حضرت و براى آن حضرت بيعت بگيرد. چون بيعت براى امام زنده است، و لذا هر امامى كه رحلت مىفرمود بعد از آن بيعت را براى امام زنده مىگرفتند. اما چون امام غايب تا روز ظهورش غايب خواهد بود ولى زنده است، بيعت به نام آن حضرت گرفته مىشود و به اين جهت به جنيد دستور فرمودهاند كه از طرف آن حضرت بيعت بگيرد و به او اجازه دادند كه بعد از خود هم جانشينى تعيين كند. باز هم در صفحه يازده مىنويسد: اگر سلسله از معروف است چرا اسامى ائمه بعدى را نوشتهاند؟ سلسله از معروف نيست، سلسله از امامت است. در اينجا باز خود را به تجاهل زده و نخواسته است اصل مسأله را درك كند كه سلسله از ائمه است. بيعت براى ائمه گرفته مىشود منتهى چون جنيد بغدادى اجازه مستقيم خود را از سرى سقطى با تأييد امام گرفت و سرى سقطى هم اجازه خود را از معروف به تأييد امام گرفت، بههمين جهت گرچه بهصورت ظاهر اجازه جنيد از سرى و سرى از معروف بود، ولى در واقع اينها نمايندگان ائمه عليهمالسلام بودند و بهعنوان اينكه خدمتى انجام دادهاند و مأموريتى از طرف امام داشتهاند نام آنها هم بعد از ائمه برده مىشود. اگر نويسنده بخواهد مسأله را درك كند و عنادى نداشته باشد، بايد توجّه كند كه اين سه نفر در زمان ائمه از طرف آنان مأمور اخذ بيعت بودند و براى ائمه بيعت اخذ مىكردند. ائمه به آنها اين اجازه و مأموريّت را داده بودند و براى اينكه از اختناق موجود ضربهاى به تشيّع و به امام وارد نشود و خود هم امكان بيعت گرفتن بجز از عده بسيار معدودى نداشتند، به اين جهت به اشخاصى كه صلاحيتشان را تأييد مىكردند اجازه مىدادند كه آنان از طرف حضرت بيعت بگيرند. در صفحه سيزده اجازه روايتى را كه شيخ فضلاللَّه زنجانى به آن استناد مىكند و از طرف آلوسى از علماى متأخّر اهل سنت نوشته شده است، ذكر مىكند. در اين سلسله اجازه، اجازه داشتن شبلى از جنيد از سرىّ از ابى محفوظ شيخ معروف كرخى عن سيدنا الامام على بن موسى ذكر شده است. اولاً اين سلسله روايت است و اين بزرگان، گذشته از آنكه جنبه معنوى داشتند، مجالس درس هم داشتند و به بعضى اشخاص اجازه مىدادند كه از طرف آنها روايت كنند نه اينكه بيعت بگيرند. چنانكه شيخ عبدالواحد آمدى(۲۷) صاحب كتاب غرر الحكم و درر الكلم كه مجموعه كلمات قصار حضرت على (ع) است يا محدّث بزرگ شيعه ابن شهر آشوب طبق نوشته خود در كتاب مناقب(۲۸) از شاگردان شيخ احمد غزالى بودهاند و اجازه نقل روايت از ايشان داشتهاند. ثانياً خود اين امر،دليل بر آن است كه اين اشخاص را مورّخين اهل سنّت هم قبول دارند. اما در صفحه هفده راجع به اجازه هر شخص به جانشين خود ايراد شده است. اين مطلب از اساس و اصول تصوّف است. همه علماى شيعه مىگويند كه در زمان ظهور ائمه،بر امام واجب است كه جانشين بعدى خود را تعيين كند. در زمان غيبت كه حضرت از انظار غايبند براى دسترسى به بيعت با آن حضرت نمايندگانى تعيين مىشوند. بديهى است بههمين طريق بر اين نمايندگان نيز واجب است كه جانشين خود را تعيين كنند. مسلماً اطاعت از اين جانشين جزء اعتقادات سلسله تلقّى مىشود؛ يعنى هركس از شخص سلف اطاعت كرده و با او بيعت كرده بود طبق نظر و اصول تصويب شده در تصوّف بايد از جانشين او نيز اطاعت كند بنابراين نهتنها براينكه مرحوم نور عليشاه و حضرت صالح عليشاه درضمن فرمان تعيين جانشين همه را مجبور به اطاعت از جانشين خود كردهاند، ايرادى نيست بلكه اين از بديهيّات و اصول تصوّف و عرفان است. در صفحه هجده بعد از ذكر بعضى اجازات مىنويسد "ملاحظه كنيد همان آقايانى كه مىگويند وظيفه ما فقط تربيت نفوس مستعده مىباشد مدّعى مناصبى هستند كه فقط به ائمه معصومين صلواتاللّه عليهم اجمعين اختصاص داده شده است." اينها بههيچ وجه مدّعى آن منصب نيستند بلكه مدّعى هستند كه از طرف صاحب آن منصب اجازهاى دارند كه از خالصين و از مشتاقين بيعت بگيرند و كسانى را كه استعداد دارند تربيت كنند و بنابراين بههيچوجه مدّعى مناصب زائدى نيستند و اين امر هم با تربيت نفوس مستعدّه منافاتى ندارد. بلكه ولايت كليّه از آنِ ائمه است و بنابر درجهاى كه ائمه اجازه دادهاند ولايت جزئيّه به اين نمايندگان مىرسد كه عرفاً به آنان اقطاب مىگويند. در صفحه نوزده باز تكيه بر اين تجاهل كه بايد گفت تجاهل العارف است نموده و مىگويد: "بايد پرسيد معروف كرخى و سرى سقطى حامل چه مسؤوليتى يا حقيقتى بودهاند كه امام جواد عليهالسّلام دارا نبودهاند يا نعوذباللَّه نقصى در انتقال امامت به صاحب ولايت بعد از على بن موسى الرضا عليهالسّلام بوده كه نصيب امثال معروف كرخى، مكمّل آن محسوب مىشده است." هرگز معروف و سرىّ و جنيد جانشين امام تلقّى نشدهاند و امامت از حضرت رضا عليهالسّلام به حضرت جواد و از آن حضرت به امام علىالنقى و از آن حضرت به امام حسن عسكرى و از آن حضرت به امام قائم غائب منتقل شده است. اين سه نفر نمايندگانى بودهاند از طرف امام كه جزئى از آن ولايت كليّهاى را كه ائمه داشتند به اينها دادهاند، بنابراين در سلسله بههيچ وجه ادّعاى اينكه اينها همرديف امام هستند نمىشود، بلكه افتخار آنان و تمام جانشينانشان آن است كه خاكپاى ائمه محسوب شوند. در صفحه بيست نقل قولى از جنيد بغدادى شده است كه جنيد گفته است "مردمان پندارند من شاگرد سرى سقطى هستم در حالى كه من شاگرد محمد بن على قصابم." من چنين نوشتهاى را تا كنون نديدهام، به علاوه جنيد شاگرد سرىّ سقطى نبود، مريد سرى سقطى بود؛ شايد نزد ديگران هم شاگردى كرده باشد و آن قسمت را هم شايد به تقيه گفته باشد كه كسى توجه به مقام سرى سقطى نكند. در صفحه بيست و يك مىنويسد: "اين اواخر كه محقّق عارف آقاى حاج سيد تقى واحدى صالح عليشاه پس از صرف عمرى رساله محقّقانه اِلىآخر." بايد از آقاى سيدتقى واحدى پرسيد كه اين لقب صالح عليشاه را كه از القاب طريقتى تصوّف است از كجا آورده است؟ چه كسى به او چنين لقبى داده است؟ اگر خود اين لقب را براى خويش برگزيده است كه منافات با اصول اوّليّه تشيّع و تصوّف دارد. چگونه آقاى سيدتقى واحدى ناشناس مورد علاقه اين نويسنده است كه به عنوان محقّق عارف از او نام برده مىشود و بزرگانى كه نزد همه مشهور و كتابهاى بسيار جالب توجّهى در معارف اسلامى خصوصاً تصوّف نوشتهاند، براى ايشان ناشناس بوده و حتّى در مقدمهاى كه مىنويسد بسيارى اوقات كلمه شاه را از اسامى آنان حذف كرده است. در صفحه بيست و دو از مولوى و حافظ با لحن انتقادآميزى ذكر شده است و حال آنكه خود اين شخص در بسيارى جاها از اشعار حافظ و مولوى آورده و حتّى براى انتقاد از صوفيّه از اشعار آنها استفاده كرده است. در صفحه سى و به دنباله آن در صفحه سى و يك مىگويد كه نعمتاللهيّه ارتباط خود را با شاه عليرضا دكنى در هندوستان قطع كرده بود و درواقع سلسله جديدى بود. در اظهار اين مطلب اشاره به دو رساله مىكند. قبلاً گفتيم كه نويسنده رساله اوّل دو رساله حالت خاصّى دارند كه از شقوق مختلف يك مسأله، آن شِقّى را كه اثبات مدّعاى خود است، انتخاب مىكنند. ايشان به سلاسل تصوّف نظر حسن يا بىطرفى ندارند. باوجود اينكه در تمام كتب مربوطه نوشته شده است نويسنده هر بار چنين مطلبى را با عبارات مختلف تكرار مىكند. در آن روزگاران ارتباطها و وسايل حمل و نقل چندان دردسترس نبود. لذا حضرت شاه عليرضا وقتى سيد معصوم عليشاه را مأمور ايران كردند تا عرفان در گهواره اوّليّه خود نيز احيا گردد، بهوى منصب شيخالمشايخ و اختيار تعيين جانشين و منصوب كردن مشايخ دادند. بدين طريق وى آنچه مىكرد به نيابت از حضرت شاه عليرضا بود. در امور دنيايى نيز بنا بهاصطلاح فقها و حقوقدانان وكيل نفس موكّل است يعنى هرچه بكند به منزله آن است كه موكّل آن را انجام داده است. در اين صفحات، مقدمه نويس از كتاب تاريخ سلسلههاى طريقه نعمتاللّهيه ايران تقليد كرده است. امّا چنانكه گفتيم نويسنده آن كتاب چون قصد شيخيت در سلسله را داشت ولى به مقصود خود نرسيد شايد خواسته است اساس همه فرقههاى نعمت اللّهيه ايران را مورد ترديد قرار دهد. به هر جهت به بيطرفيشان به عنوان يك محقّق منصف نمىتوان اعتماد كرد. در صفحه سى و دو مقدّمه نويس از قول آقاى احمد ديوان بيگى نويسنده كتاب حديقة الشعراء نقل مىكند كه آقاى مجذوب عليشاه جانشين تعيين نكردهاند و بنابراين بر طبق اجازهاى كه آقاى نور عليشاه اوّل صادر كرده بودند و نام دو نفر (حضرت مجذوب عليشاه و آقا ملارضا كه بعدها لقب كوثر على گرفتند) را تعيين نمودند، بنابراين بعد از فوت آقاى مجذوب عليشاه آقاى كوثر على جانشين بودند كه در اين مورد بحث شد كه اولاً در آن اجازهنامه فقط براى آقاى مجذوب عليشاه لقب شاهى مقرّر شده است و آقاى كوثر على كه بعداً لقب گرفتند به نام آقا ملّارضا ذكر شده است. بنابراين مسلّماً نظر مرحوم نورعليشاه اوّل بر جانشينى ايشان نبوده است بلكه آقا ملا رضا همدانى به عنوان پير دليل تعيين شدهاند. ثانياً هيچ قطبى نمىتواند جز جانشين بلافصل خود را تعيين كند. هر قطبى فقط اختيار جانشين بلافصل خود را دارد و نمىتوان او را از اين اختيار كلّى يعنى اختيار تعيين جانشين باز بدارد و به اين جهت فرضاً اگر در اين اجازهنامه نام كوثر عليشاه هم برده مىشد باز هم دليل بر تعيين جانشينى نبود. و امّا در مورد اينكه ذكر كرده بودند آقاى مست عليشاه به عنوان جانشينى آقاى مجذوب عليشاه تعرفه شدند، اين قول منطقى نيست، زيرا در مورد فضل و دانش آقاى مست عليشاه بايد گفت كه آقاى كوثر عليشاه هم از لحاظ فضل ودانش صورى همرديف آقاى مست عليشاه بودند و هم از طرفى عباس ميرزا به ايشان ارادت داشت، ولى اينها به هيچ وجه دليل و عاملى نمىتواند باشد براى تعيين او. درويشى اين نيست كه هر كس كريم الطبع باشد و ثروت داشته باشد و ريخت و پاش كند، ديگران دور او جمع شوند. مرحوم صدرالممالك اردبيلى يا بزرگان و مشايخ ديگرى كه به آقاى مست عليشاه تسليم شدند اهل دنيا نبودند؛ آقاى مست عليشاه جانشين آقاى مجذوب عليشاه بودند نه با كاغذ و نوشته بلكه به طور شفاهى و قبلاً هم گفتيم كه اجازه لازم نيست كتبى باشد. اگر كتبى باشد اشتباه كمتر مىشود ولى اگر شفاهى باشد به هر صورت اجازه معتبر است. در صفحه سى و پنج باز از قول آقاى ديوان بيگى در كتاب حديقة الشعراء مىنويسد كه آقاى رحمت عليشاه شيرازى عموى خود را به جانشينى تعيين كردند ولى آقا محمّد حسين بعد از فوت آقاى رحمت عليشاه اجازهنامهاى به نام آقاى سعادت عليشاه جعل كرد و لذا ايشان تسليم آقاى حاج آقا محمّد منور عليشاه نشدند. امّا آقاى احمد ديوان بيگى كه خود آقاى رحمت عليشاه و سلف ايشان يعنى آقاى مست عليشاه را قبول ندارد چگونه در صحّت جانشينى آقاى رحمت عليشاه به خود اجازه اظهار نظر مىدهد. بعد از فوت آقاى رحمت عليشاه بدواً دو نفر و سپس سه نفر ادّعاى جانشينى داشتند:يكى حاج آقا محمّد منوّر معروف به منوّر عليشاه و يكى حاج ميرزا حسن صفى كه به صفى عليشاه مشهور بودند و ديگرى آقا محمّد كاظم اصفهانى (حضرت سعادت عليشاه). اين سه نفر رقيب هم بودند و حال آنكه صحّت اجازه نامه آقاى سعادت عليشاه را هر دو سلسله رقيب ايشان و صحّت صدور آنرا از مرحوم رحمت عليشاه قبول دارند. منتهى آن را اجازه شيخيّت مىدانند نه اجازه جانشينى. وقتى خود رقبا و اشخاص ذينفع صحّت اين اجازه را قبول دارند چگونه آقاى ديوان بيگى و يا نويسنده مقدمه به خود حق مىدهد كه ادّعاى جعليّت كند. دايه مهربانتر از مادر كه مىگويند همين است. همچنين وقتى كه نويسنده مقدمه اين كتاب يا احمدديوان بيگى با همه اين سه سلسله مخالف است و آنها را قبول ندارد، نوشته او براى تعيين صحّت يك سلسله و بطلان سلاسل ديگر قابل اعتماد نيست؛ بلكه معمولاً دشمنان اين روش را به كار مىبرند تا در ميان افرادى كه قبول ندارند تفرقه بيشتر شود. درهمين صفحه سى و پنج مىگويد:"اغلب صوفيه علاوه بر اينكه معتقدند صاحب كرامات و خارق العادات مىباشند، بر اين امر اصرار مىورزند كه تا دور دستترين زمان را مشاهده مىكنند و به همين اعتبار مىتوانند پيشگويى نمايند." بارها اين شعر سعدى را بزرگان و اقطاب گفتهاند كه در مورد حضرت يعقوب بود: يكى پرسيد از آن گمگشته فرزند كه اى روشن روان پير خردمند زمصرش بوى پيراهن شنيدى ولى در چاه كنعانش نديدى بگفت احوال ما برق جهان است گهى پيدا و ديگر دم نهان است گهى برطارم اعلا نشينيم گهى هم زير پاى خود نبينيم بزرگان و اقطاب حقّه به هيچ وجه ادّعا ندارند كه هر وقت بخواهند و به ميل خود هميشه آينده را مىبيننديا مىتوانند پيشگويى كنند، بلكه معتقدند:لو كنتُ اَعْلمُ الغيبَ لاَستكثرتُ مِنَ الخيرِ(۲۹) كه آيه قرآن است و در همه موارد صادق است. آنها معتقدند كه ما چون وجود مادّى داريم، خداوند پردهاى در جلوى مشاهده عالم ملكوت آويخته است و هر اندازه مصلحت بداند اين پرده را بر مىدارد و به هر اندازه كه پرده را برداشت گذشته يا آينده ديده مىشود؛ ولى اين به اختيار شخص و هميشگى نيست كه هر وقت بخواهد بتواند اين كار را بكند، مگر اينكه به درگاه خداوند بنالد و از او بخواهد، خداوند هم اگر مصلحت بداند پرده را به اندازهاى كه مصلحت بداند برمىدارد. بنابراين اصل و مبناى استدلالى كه نويسنده اين مقدمه مىكند بر امرى نادرست استوار است. در صفحه چهل و يك به نقل از دكتر مسعود همايونى در كتاب تاريخ سلسلههاى طريقه نعمتاللهيه در ايران و كيوان سميعى مىنويسد كه عاقبت الامر حاج شيخ عباسعلى "سالى چند بيش نگذشت كه از مرشد خود اجازه دستگيرى يافت و شيخ سيّار شد و مجاز به دستگيرى طالبين گرديد،لقب درويشى او "منصور عليشاه" بود. اوّلاً شيخ سيّار و ثابت تقسيم بندى فرضى نويسنده است و چنين تقسيم بنديى وجود ندارد. ثانياً حاج شيخ عباسعلى از مرحوم حاج ملا سلطان اجازهاى دريافت نكرد و خود هم مىگويد به من اجازه داد، من ردّ كردم ولى از جانشين ايشان يعنى آقاى نورعليشاه اجازه دستگيرى گرفت آنهم به لقب "منصور على" نه منصور عليشاه. اگر منظور از "مرشد خود" آقاى نورعليشاه باشند اين حرف صحيح است ولى در آن صورت مسأله شيخ سيّار معنى ندارد و فقط اجازه شيخى گرفت، ولى اگر منظور مرحوم حاج ملا سلطان است اين گفته نادرست است و اجازه حاج شيخ عباسعلى اوّل بار از آقاى نورعليشاه بوده است. و هر گاه اجازه ايشان از آقاى سلطان عليشاه بود مسلماً در تأئيديّهاى كه حضرت صالح عليشاه براى وى نوشتند اين مسئله تأكيد مىشد، و حال آنكه در اين تأئيديّه ايشان تصريح كردند كه از والد من آقاى نورعليشاه اجازه گرفتهاند. در صفحه چهل ودو نويسنده مقدّمه به نقل از كتاب اختلافيه تأليف كيوان مىگويد كه به من: "فكر "لفظ جلاله" كه بعد فهميدم مراد صورت خودش بوده تلقين نمود و مدّت معيّن كرد كه تو دوازده سال بايد خدمت مجانى به من نمايى تا خواهشها و حبّ دنيا و همه بدىها از وجود تو بيرون رود." اوّلاً نقل قول از كتاب اختلافيّه كه تمام همّ نويسنده آن مخالفت با سلسله گنابادى بود به عنوان انتقاد از سلسله گنابادى مدرك نمىشود. ثانياً خود نويسنده اختلافيّه مىگويد كه بعد فهميدم مراد صورت خودش بود. بايد سؤال كرد از كجا فهميدى؟ كى به تو گفت؟ دستورات درويشى همان چيزى است كه مرشد مىگويد و ذكر همان ذكرى است كه تلقين مىكند، اين فهم و خيال تو از اغراق و مبالغه خود توست. ثالثاً به هيچ وجه مسأله خدمت مجانى وجود ندارد، حتّى اگر به كتابهاى آقاى صفى عليشاه مراجعه كنيد مىبينيد جزو دستورات موظّفه فقرا مىگويند شفقت به اهل اللّه و خدمت به خلق اللّه. به همه مردم و همه بندگان خدا بخصوص فقرا بايد شفقت داشت و خدمت كرد و اين كاملاً اتّهامى است كه حاج شيخ عباسعلى وارد مىكند. در صفحه چهل و دو از قول خود حاج ملّا عبّاسعلى مىنويسد: "ذكر قلبى مرتبه چهارم را كه "سرّالسر" مىنامند با فكر "لفظ جلاله" كه بعد فهميدم مراد صورت خودش بوده تلقين نمود". نويسنده مقدّمه كه همهجا بهعنوان استدلال از كسانى و كتابهايى نقل مىكند كه عليه سلسله تصوّف گنابادى نوشته شدهاند، لااقّل جوابهايى را كه بر آنها داده شده يا كتبى را كه مبناى آنها است بايد مطالعه كند. در رساله رفع شبهات(۳۰) اين مسأله كاملاً ذكر شده كه بههيچوجه به كسى دستور اينكه صورت مرشد را درنظر بياورد داده نمىشود و خود حاج شيخ عبّاسعلى مىگويد "فكر "لفظ جلاله" را به من داد كه بعد فهميدم مراد صورت خودش بوده." در اين صفحه و صفحات بعد از قول حاج شيخ عباسعلى مىگويد كه بارها دست كشيدم و فهميدم كه مايهاى ندارند. در اينجا نيز بايد سؤال كرد كه پس چرا همانوقت ترك نكردى و ماندى تا اينكه با جانشين حاج ملّاسلطان دوباره تجديد بيعت كردى و از جانب او اجازه گرفتى و بهعنوان تبليغ تصوّف كوشش كردى؟ اگر همان وقتها معتقد نبودى چرا برنگشتى و اگر معتقد بودى پس اقوال بعدى تو چيست؟ همه اينها نقل قول از حاج شيخ عباسعلى مىباشد كه بنا بهگفته كيوان سميعى(۳۱) تا آخر عمرشغل شاغل حاج شيخ عباسعلى شده بود كه عناد با سلسله گنابادى ورزد. تمام كتابهايى كه در اين مدّت نوشته است تماماً از هر لغتى بهانهاى جسته است براى اينكه حمله كند. در صفحه چهل و چهار نويسنده مقدّمه مىگويد: "البته نشانه اين ثروت را همين اواخر مىتوانيم در منازل مسكونى، ويلاهاو باغها و شركتهاى تجارتى بخوبى ببينيم." اوّلاً اين ابهام گويى از آن نوعى است كه متداول شده است كه تهمتهايى مىزنند يا انتسابهايى مىدهند كه به هيچ وجه دليلى هم براى آن گفته نمىشود و سندى ارائه نمىگردد. اين عبارت به كلّى غلط است. ثانياً بر فرض محال كه صحّت داشته باشد، مرحوم حاج ملّاعلى پدر زن آقاى سلطان عليشاه از علماى بزرگ بود و خود او مرحوم حاج ملّا سلطانمحمد را به بيدخت آورد و به افتخار دامادى خودش رساند و او را به اصطلاح تثبيت كرد. و بعد هم كه خود مرحوم حاج ملا سلطان مرجعيّت طريقتى پيدا كرد، مورد توجّه همگان شد. در شرح حال مرحوم ميرزاى قمى مىنويسند: اوّلى كه به قُم آمد هيچ نداشت ولى در اواخر عمر ثروت زيادى داشت و تمام اين ثروت از راه حلال بود. حالا اگر بر اداره املاك يا اموالش انتقاد مىكنند بايد بدانند اصل اين اموال از راه شرعى بودو مردم شيعه مؤمن به عنوان تشكر از اين زحمات، زندگى او را تأمين مىكردند. همچنين در شرح حال حجّت الاسلام سيّد محمّد باقر شفتى آمده(۳۲) اوّل كه به اصفهان وارد شد ثروتى نداشت بلكه هيچ نداشت و فقير و تهيدستى بود، ولى در آخر عمر يعنى موقع وفات ثروت فراوانى داشت. بنابراين بر فرض اينكه حاج ملا سلطان ثروتى داشته باشد در مقايسه با علم و دانش او اين ثروت بسيار كم است. ثروتى كه وى مىگويد از تنگ نظرى خود بر مىخيزد و الّا ايشان جز ثروتهاى زراعتى و موروثى چيز ديگرى نداشتند. اين رسم دنياست كه كسى كه حسادت مىكند مىخواهد به محسود خود تمام عيوب را نسبت دهد. در آخر صفحه چهل و هفت به نقل قول از مرحوم هادى حائرى از جناب ملاسلطان داستانى را ذكر مىكند. من اين داستان را در كتب قدما منتسب به يكى از مدّعيانى كه چند قرن قبل مىزيسته است خوانده بودم و مسلماً حاج شيخ عباسعلى كيوان كه از هرگونه تهمت و افترايى ابايى نداشته است اين داستان را ذكر كرده و الّا در جاى ديگرى چنين داستانى ذكر نشده است. در صفحه چهل و هشت راجع بهاهميت اجازه صحبت مىكند. بايد توجّه كنيم كه اصل اجازه جزء اركان مذهب شيعه است، به اين دليل كه ما مىگوييم اجازه و وصايت پيغمبر براى على عليها السّلام ملاك امامت است، همچنين است اجازه و دستور آن حضرت به امام حسن و بعد به امام حسين و ساير ائمه تا امام دوازدهم عليهم السلام. بنابراين اصل اجازه از ضروريات تشيّع و از ضروريات تصوّف است. اجازه لازم نيست حتماً مكتوب باشد بلكه به صرف گفتار بهنحوى كه همه مطّلع بشوند كافى است، منتهى در دوران اخير براى اينكه اختلافاتى بروز نكند رسم بر اين شده است كه اجازه را بنويسند. قدما هم البته در بعضى موارد اين اجازه را مىنوشتند، بخصوص وقتى كه مىخواستند كسى را مأمور به جاى دورى بكنند. بنابراين بحث وى درباره سبك اجازهنويسى هم ضرورتى ندارد تا مثل سبكهاى ادبى باشد كه مثلاً سعدى يك سبك دارد، فردوسى يك سبك، حافظ يك سبك و امثال اينها. اساساً نوشتن اجازه و سبك آن مهم نيست. در مورد اجازه آقاى سعادتعليشاه هم قبلاً گفتيم كه صحت و اصالت آن بهتصديق رقبا نيز رسيده است. در آخر صفحه چهل و نه راجع به عشريه و فطريه و دستگيرى از طالبان مطالبى نوشته شده است. مسلماً وقتى اجازه صادر مىشود، براى اينكه روشنتر بشود مانعى ندارد كه اين مسائل هم ذكر شود. گرچه با صرف اجازه همه متوجّه مىشوند كه موضوع چيست. در صفحه پنجاه و يك اوّلاً مرحوم شيخ محمد اصطهباناتى ملقّب به فيض على بوده است نه صابر على. بهدنبال اين مطلب به نقل از اجازه مرحوم شيخ اسداللَّه گلپايگانى نوشته است كه "رشته هدايت و ولايت را در اوصياء آنها اتّصال داده". اين همان بحثى است كه قبلاً گفته شد. به اين معنى كه اين سلسله اجازه در اوصياء كه در درجاتى پايينتر از ائمه هستند ادامه پيدا مىكند و اينها نمايندگان امام بودهاند نه مانند امام. در آخر صفحه پنجاه و سه به نقل از نامهاى از حضرت صالح عليشاه مىنويسد: "ولى قائم در زمين است و مُطاع كل اوست و نوّاب مجازين و سلاسل عرفا مظاهر و اجزاء وسائطند." اين كاملاً روشنكننده نظريهاى است كه تصوّف دارد كه اجازه ارشاد از زمان آدم تا زمان خاتم جارى خواهد بود. منتهى در زمان غيبت امام، اين اجازه در سطح اوصياى آن حضرت مىباشد، يعنى كسانى كه نايب آن حضرت در اين مسأله هستند. راجع به نيابت خاصّه و نيابت عامّه هم كه ذكر شده بر لغت اعتراض شده است و در اينجا اگر به رساله رفع شبهات(۳۳) مراجعه شود فرق اين اصطلاح در نزد عرفا و نزد علما روشن مىشود. منظور از نيابت خاصّه آن است كه در امر خاصّى كه اخذ بيعت باشد از حضرت امام غايب نيابت دارند. در آخر اين صفحه كه خود مقدمهنويس اظهارنظر كرده است، مىنويسد "يعنى اين رؤساى آنچنانى مظهر امام زمان و جزء اجزاء امام زمان و واسطه بين خلق و امام زمان مىباشند" كه قسمت اخير كاملاً نادرست است. بههيچ وجه آنان مدّعى اين نيستند كه واسطه بين خلق و امام زمان مىباشند، كمااينكه از قول خود حاج شيخ عباسعلى در صفحه چهل و يك مقدمه مىنويسد: "پرسيدم كه آيا شما نايب خاص اماميد و به خدمت آن حضرت مىرسيد و اخذ مطالب نموده به مردم مىرسانيد؟ گفت نه نايب خاصّيم و نه به خدمت حضرت مىرسيم." بنابراين واسطه بين خلق و امام زمان نيستند بلكه براى اخذ بيعت از امام زمان نيابت دارند. اين نيابت بهطور غيرمستقيم است يعنى هر قطبى از يد قبلى خود اجازه دارد و او ازيد قبلى تا به امام. در صفحه پنجاه و چهار اجمالاً مىنويسد صوفيّه مىخواهند بگويند كه انتخاب جانشين عيناً مثل انتخاب غديرخم و كربلاست و چنين ادّعايى در تشيّع بدعت است. اين مطلب به اين معنى است كه همان طور كه هر امامى را امام قبل تعيين مىكند، در بين اوصياى امام زمان نيز هر وصى را، وصىّ قبلى تعيين مىكند و نشاندهنده آن است كه حجّيت امامت امام به اجازهاى است كه ازيد قبلى دارد و همين طور سنديّت سند اقطاب، هر كدام اجازهاى است كه ازيد قبلى خود دارند. در صفحه پنجاه و پنج با استناد به آيات قرآن و ذكر آيه يا ايّها الرسّول بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِليك(۳۴) را دليل آن گرفته است كه نويسنده اين اجازات (آقاى سلطان عليشاه) خود را مانند رسول خدا تلقّى كرده است. آيات قرآن گرچه در مورد خاصّى صادر شده ولى براى تمام ادوار قابل استناد است و بنابراين استناد به يك آيه قرآن كه خطاب به پيغمبر باشد، دليل اين نيست كه شخص خود را پيغمبر دانسته است. به كار بردن اين آيه در متن اجازهنامه آقاى نور عليشاه تيمّناً و نيز از آن جهت بوده است كه آقاى سلطان عليشاه مدّتها به تعيين جانشين اقدام نكردند، تا اينكه بيمارى سختى پيدا كردند و لذا خود را موظّف ديدند كه وظيفه تعيين جانشين را انجام دهند. اين بيان نويسنده مقدمه دالّ بر آن است كه وى خواسته است از هر مطلبى با هزار تعبير و تفسير نادرست در مسير نيّت و قصد خود استدلال كند. در صفحه پنجاه و هشت و پنجاه و نه راجع به فقها و تقليد ذكرى شده است. همان طور كه مىبينيم در مورد فقها هم تشخيص با استاد است. هريك از فقها وقتى اجازه به فقيه ديگرى مىدهند، اساتيد خود را ذكر مىكنند و غالباًاين سند را به زمان مجلسى و شيخ بهايى مى رسانند. بنابراين سنديّت اين اجازهها شايد چندان مورد قبول قطعى نباشد ولى معذلك بهصرف گفتار اين اساتيد، آن سند را قبول مىكنيم. در صفحه شصت مىنويسد: "صوفيّه كه در تمامى موارد اجازه مىكوشند خويش را در كنار روّات احاديث قرار دهند..." در اينجا ضرورت به كوشش نيست. صوفيّه معتقدند كه سلسله اجازه روايت تا به امام نرسد صحيح نيست و بههمان طريق هم سلسله اجازه درايت يعنى اجازه عرفانى بايد به امام برسد تا قابل قبول باشد و براى توده مردم كه فقط به شريعت و احكام آشنا هستند و از لحاظ شريعت در مرحله تقليد هستند، مثال زده شده است كه همان طور كه فقها بايد اجازه داشته باشند عرفا هم بايد اجازه داشته باشند. امّا اينكه همه اشخاص را نمىپذيرند، اين بستگى به تشخيص قطب دارد. بيعت دوطرفه است و از لغت بيع به معناى خريد و فروش مىآيد كه مشروط به توافق و رضايت هر دوطرف است. وقتى كه در متقاضى بيعت خلوص نيتى نبينند و در او لياقتى نيابند كه بتواند زحمات راه را تحمل كند قهراً نمىپذيرند و اين نهتنها در تصوّف بلكه در هر جايى كه محتاج به پذيرش باشد وجود دارد، چه در زندگى عادى چه در زندگى معنوى. در صفحه شصت و يك از قول خود حاج شيخ عباسعلى كيوان مىنويسد: حاج ملاسلطان هم علاوهبر اجازه طريقتى كه هم كتبى و هم شفاهى به من داد اجازه روايتى هم داده است. اين قول كاملاً نادرست است و هر محقّقى را بايد نسبت به تمام نوشتههاى كيوان بدبين نمايد و وادار كند كه به تحقيق بيشترى بپردازد. بنابراين حق آن بود كه مقدمهنويس هم در مقابل اين همه نقل قول عليه سلسله گنابادى چند كتاب هم از سلسله گنابادى قرائت مىكرد و به آن جوابها توجّه مىكرد. رساله رفع شبهات بسيارى شبهات را مرتفع كرده است. پند صالح، ولايتنامه، بشارةالمؤمنين، تفسير بيانالسعاده كتابهايى هستند كه نكات بسيارى را روشن مىكنند و همه آنها كه در دسترس همگان مىباشند؛ ولى متأسّفانه مقدّمهنويس فقط به گفتار حاج شيخ عباسعلى استناد كرده و حال آنكه در اينجا حاج شيخ عباسعلى نمىتواند بىطرف باشد، همان طوركه بارها ديدهايم بىطرف نيست و نبوده است. اگر حاج شيخ عباسعلى اجازهاى از مرحوم ملاسلطان داشت، مسلّماً در تأييد آن در اجازه بعدى كه آقاى نور عليشاه دادند ذكر مىشد و همچنين در تأييديّهاى كه حضرت صالح عليشاه به او دادند، ذكر مىشد و حال آنكه در همه كتب و تواريخ مربوط به اين سلسله فقط همين قدر نوشتهاند كه كيوان از طرف آقاى نور عليشاه منصوب گرديد. بعد از آنكه مقدّمهنويس در صفحه شصت و دو اجازه حاج شيخ عباسعلى يعنى در واقع تأييد اجازه قبلى او را از طرف حضرت صالح عليشاه ذكر كرده است، در صفحه شصت و سه مىنويسد: "اوّل اينكه چون با سوابق سلحشورى و نافرمانى ملاعباسعلى آشنا بوده و مىترسيده الى آخر" و نيز در همين فرمان نوشته شده است كه "جز اتّصال به فقير به صراطالمستقيم طريقت راهى نيست" و مدّعى شده است كه اين عبارت فقط در اجازه آقاى حاج شيخ عباسعلى است. متأسّفانه مقدّمهنويس در عناد و خروج از انصاف و بىطرفى تا آنجا پيش رفته است كه همين اجازه را كه از نامههايصالح نقل كرده است، صفحات قبل و بعد آن را نخوانده تا اجازه آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى و سايرين را ببيند كه در اجازهنامه همه آنان اين عبارت ذكر شده و اختصاص به حاج شيخ عباسعلى نداشته است. باز نوشته است: "عناد اين طبقه را به مراتب علمى اسلامى مىرساند زيرا به شخصيّتى كه ملاسلطان او را مجتهد مسلّم دانسته در اجازه لقب زينالعرفا مىدهد." اوّلاً لقب زينالعرفا لقب بسيار خوبى است و منافاتى با مجتهد ندارد يعنى در طول آن نيست بلكه در عرض آن است. بدينترتيب كه او را در شريعت مجتهد دانسته و در عرفان زينالعرفا. آقاى صالح عليشاه همين لقب را به آقاى حاج سلطانحسين تابنده رضا عليشاه، جانشين خود نيز دادهاند كه ايشان نيز مجتهد مسلّم بودند و اجازات روايت و اجتهاد داشتند. باز در همين صفحه مىنويسد: "چطور به كسى كه از چهاردهسال زندگى تنگاتنگ با ملاسلطان تا زمان صالح عليشاه گنابادى جز مخالفت نكرده است و جز ناراحتى به وجود نياورده عنوان زينالعرفا داده است؟" حاج شيخ عباسعلى بههيچ وجه اظهار مخالفتى در اين ايّام نكرده بلكه حتّى بنا بهگفته خودش تمام وقت خود را صرف تبليغ تصوّف و عرفان نموده است و اگر در اين چهارده سال مخالفت داشت چرا كناره نگرفت؟ پس اگر اين مخالفت صحّت داشته باشد معلوم مىشود خواسته است بهرهاى ببرد. پس اين استدلال به هيچ وجه صحيح نيست. و باز در همين صفحه مىگويد: " با ادّعاى غيبدانى و غيببينى و از غيب شنيدن كه در متن اجازه هم آمده است "حسب الاشاره" چطور از اوضاع روحى و ايمانى و اعتقادى ملاعباسعلى در آيندهاى نهچندان دور اطّلاع نداشته؟" راجع به اين مطلب قبلاً بيان شد كه بههيچ وجه ادّعاى غيبدانى وجود ندارد و گفتار سعدى در اين مورد كه حتّى نسبت به حضرت يعقوب پيغمبر است حاكى از آن است كه: گهى بر طارم اعلى نشينيم گهى هم زير پاى خود نبينيم خبرى از حضرت باقر(ع) است(۳۵) كه بُنِىالاسلامُ عَلى خَمسَةِ اشياءٍ: عَلَى الصَلاةِ و الزّكاةِ و الحَجّ و اَلصّومِ و الولايَةِ و لَمْ يُنادَ بِشَىءٍ كما نُودِىَ بالوَلايةِ. اسلام بر پنج پايه بنا شده است كه نماز است و روزه و حج و زكات و ولايت و بهدنباله آن مىفرمايند آنقدرى كه بر ولايت فرياد زده شده است بر آن چهارتاى اوّل نشده. از طرفى شيعه مىگويد كه اگر كسى ولايت على عليهالسّلام را نداشته باشد نماز و روزههاى او قابل قبول نيست. بنابراين اگر ترويج تصوّف را كه از نظر معتقدين آن ترويج ولايت مولا على عليه السّلام است، اعظم عبادات دانستهاند، مانعى ندارد؛ ولى وقتى اعظم عبادات مىگويند، نهاينكه عبادات ديگر فراموش شود كمااينكه نماز در بين عبادات اعظم عبادات است، ولى با خواندن نماز ساير تكاليف مرتفع نمىشود. اينكه در صفحه شصت و سه گفته است: ترويج تفكّر صوفيانه را از ترويج احكام دين مهمتر دانسته؛ روح احكام دين همان ولايت است كه تصوّف مدّعى ترويج آن است ولى دانستن آن به معناى بىنيازى از ساير احكام و تكاليف نيست. در صفحه شصت و چهار راجع به القاب مطالبى بيان شده است. القاب از طرف مرشد به كسانى كه فقط شيخ مجاز هستند و اخذ بيعت مىكنند داده مىشود و فعلاً رسم است كه لقبهايى كه به "على" ختم مىشود مىدهند. به شيخالمشايخ يعنى كسى كه از مشايخ ديگر بالاتر است و حقّ تعيين شيخ و حتّى احياناً حقّ تعيين جانشين براى خود داشته باشد برحسب اختيارى كه داده باشند در آخر لقب لغت شاه را هم اضافه مىكنند، ولى اصولاً فقط اقطاب كه مطاع كل اخوان هستند لقب شاهى دارند. البته گاهى هم بهعنوان تجليل از خدمات يك شخص او را بهعنوان شاهى مفتخر مىكنند، مانند حاج شيخ عبداللَّه حائرى كه لقب او، اوّل رحمتعلى بود ولى بعداً لغت شاه هم اضافه شد و رحمتعليشاه گفتند. كسانى كه مىخواهند فكر غلطى را در اذهان مستقر كنند طرق مختلفى به كار مىبرند. يكى از اين طرق آن است كه مبهم حرف مىزنند. در صفحه شصت و شش راجع به مسألهاى كه ذكر كرده مىگويد: "هزار نكته باريكتر زمو اينجاست." چه نكتهاى هست؟! اگر هزار نكته است يك نكته آن را بايد بگويى تا معلوم شود نهصد و نود و نه تاى ديگر از چه قبيل است. هيچ نكته باريكتر از مو يا كلفتتر از ريسمان در اين مطلب نيست. اين بسيار ساده و روشن است. در صفحه شصت و هفت به رساله حضرت آيتاللَّه العظمى آقاى خمينى استناد كرده كه از لقبهاى مجذوب عليشاه يا محبوب عليشاه بهعنوان انتقاد ذكر كردهاند. بايد توجه داشت كه در آن تاريخى كه ايشان اين مطلب را نوشتهاند چه اشخاصى لقب مجذوب عليشاه يا لقب محبوب عليشاه داشتهاند. نظر ايشان به آن رشته و آن اشخاص است والّا حضرت آقاى خمينى از مرحوم حاج ملاسلطان تجليل مىكردند و در كتبشان از ايشان بسيار نقل قول شده است و در تفسير سوره حمد صراحتاً از تفسير قرآن ايشان به نيكى نام مىبرند. در آخر صفحه شصت و هفت لقب منصور على يا منصور عليشاه ذكر شده است و به اين مضمون ايراد گرفته كه همهجا انتقاد كردهاند كه منصور على است نه منصور عليشاه و نهتنها همهجا گفتهاند و جار زدند بلكه حتّى نوشتهاند. اولاً جارزدن و نوشتن امرى كاملاً طبيعى است، براى اينكه بعضىها دچار اشتباه نشوند كه ايشان منصور عليشاه بوده است. ثانياً اگر در نامههاى عادى يا در كتابهايى كه نوشتند از ايشان به نام منصورعلى ياد كرده و لقب شاهى را ترك كردهاند، اين كارى طبيعى است كه درواقع دفاع از روال مكتب است. در صفحه شصت و نه مىگويد: "شنيدم رئيس جديد فرقه آقاى نورعلى تابنده مجذوب عليشاه حتّى آقاى يوسف مردانى صدقعلى را بهلحاظ همين شاهى كه در تسليّتگويى مرگ محبوبعلى او را صدق عليشاه لقب دادهاند مورد مؤاخذه قرار دادهاند." اين كاملاً نادرست است و به اعلان چند نفر ناشناس و احياناً مغرض در روزنامه براى تفرقه افكنى اهميّتى داده نمىشود، براى اينكه دشمنان درصدد ايجاد اختلاف هستند و مسلماً انتشار چنين مطالب و كتابهايى را تشويق مىكنند. اين مغرضين از يك طرف شأن كسى را آنقدر بالا مىبرند كه او را همرديف يا عين قطب مىدانند و بعضى ديگر آنقدر شأن او را پائين مىآورند كه از يك شخص عادى هم پستتر شود. اين دشمنان با تبانى و توطئه ظاهراً دو گروه مىشوند و هر كدام يكى از دو نظر را ترويج مىكنند و ظاهراً با يكديگر هم درمىافتند تا دو گروه در بين فقرا پيدا شود و به اين طريق در بين فقرا تفرقه و اختلاف انداخته شود.اين روش، روش دشمنان است. دشمن دانا كه متأسفانه دوستان ناآگاه هم گاهى در اين مسير قرار مىگيرند والّا حاج آقاى مردانى (درويش صدقعلى) هرگز خود از حدود اجازه تجاوز نكردهاند. اوّلين كسى از مشايخ كه بعد از فوت حضرت محبوب عليشاه تجديد كرد آقاى مردانى بودند كه در سمت خود ابقاء شدند و تاكنون هم در ارادتشان هيچ رخنهاى وارد نشده است. در چندجاى كتاب آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى را از حقوقبگيران انگليس معرفى كرده است و توجّه ندارد كه اين شيخ عبداللَّه مازندرانى كه در كتاب رائين ذكر شده است غير از شيخ عبداللَّه حائرى است. شيخ عبداللَّه مازندرانى مقيم عتبات بود كه با آقا سيد كاظم خراسانى و حاج ميرزا حسين حاج ميرزا خليل در يك رديف قرار داشت و بيانيههايى بهنفع مشروطيّت مىداد، حال آنكه در آن ايام حاج شيخ عبداللَّه حائرى اصلاً مقيم تهران بود و بنا به روشى كه به ايشان دستور داده شده بود اصلاً در مسائل سياسى و اجتماعى دخالت نمىكرد. نويسنده مقدّمه از تشابه اين دو نام سوءاستفاده كرده و خلط مبحث مىكند. اميدواريم انشاءاللَّه توجه داشته باشند كه افترا و تهمت به يك مرد پاك بسيار خطرناك و بالاترين گناه تلقّى مىشود. در پاسخ نويسنده مقدمه در پاورقى صفحه هفتاد كه لقب شاه را از نام حضرت رحمت عليشاه، حاج شيخ عبداللَّه حائرى، حذف كرده است بايد گفت نامها از نظر وى چه خوب و چه بد باشد، حق تغيير آن را ندارد. در اين زمينه عبارتى را از كتاب دورساله(۳۶) در مورد تصوّف كه بسيار مورد استناد نويسنده اين مقدّمه است نقل مىكنم: "اسامى و القاب و كنيه و مضافات و متعلقات آن بههمان گونهاى است كه به روزگار مورد تحقيق رايج مىبوده است و در ضبط درآمده از قبيل حاجى و ميرزا و شيخ و سيد و خان و آخوند و ملا و فلانعليشاه و بهمانالعرفا و غيرها ايراد خواهد گرديد و بايسته است كه چنين ايراد شود از آنرو كه تغيير اين عناوين به هر صورتى كه مىبوده باشد بهگونهاى كه بعضى از فضلاء آورده است بدان مىماند كه امروز مثل را بر ابن يمين، يمين پور و بر طالب اف، طالبزاده اطلاق كنيم كه البته كارى است ناشايست". در صفحه هفتاد و سه به نقل از قول كيوان مىنويسد: "مريد شوم و خدمت كنم و مطلب درونى آنها را بفهمم."اگر نيّت حاج شيخ عباسعلى اين بود، بنا به مثل مشهور "در رقص مجبور بودى، خوش رقصى چرا؟" اگر وى به قول خودش بعد از چهارده سال فهميد كه نزد آنها چيزى نيست، چرا رها نكرد؟ باوجود اينكه به قول خودش مطلب درونى آنها را فهميد بازهم ادامه داد، حتّى عنوان شيخى و لقب منصورعلى را پذيرفت و تمام همّ خود را در تبليغ درويشى گذاشت كه به قول خودش دو هزار نفر بهدست او درويش شدند. بنابراين آيا بايد بعد از چهارده سال كه بهقول خودش مسأله را فهميد رها مىكرد؟ بهعلاوه اگر براى درك مطلب بود بعد از آنكه مطلب را درك كرد ديگر نبايد بگويد الآن اَسف دارم از اينكه اين عمر تلف شد. چون به قصدى كه رفته بود، فهميد و هدفش حاصل شد و بايد اَسف داشته باشد از آن مدّتى كه با وجود اينكه به قول خودش متوجّه بطلان مطلب شد به راه سابق خود ادامه داد و شيخى را قبول كرد. نقل قولهايى كه از مرحوم آقاى هادى حائرى گفته شده بههيچ وجه مستند و مدلّل نيست و ادّعاى مقدّمهنويس با اين پيشداورى كه از او ديده مىشود قابل قبول نمىباشد. از كتابهاى حاج شيخ عباسعلى كاملاً روشن است كه زياد نظر به ماديّات داشت، كمااينكه همهجا حتّى در تفسير وقتى انتقاد از مرشد مىكند از آب و ملك خود در گناباد نام مىبرد، يا بهاندازهاى اهل اين مسأله است كه وقتى خودش مىگويد اينها اينقدر ثروت دارند و ثروتمندان به جيب آنها ريختهاند، بعداً نيز در مورد نبات تشرّف يا نبات مجلس نياز مىگويد مشت را بازتر كرد يا كمتر كرد و دو سه مشت ريخت كه براى خودش نبات بيشتر بماند. اينقدر تنگنظرى كه مرشد را به يك كيلونبات وابسته تلقّى مىكند، از خسّت ايشان است. آن طورى كه همه مىگويند يا شايد قليل پيرمردها ياد داشته باشند در تشرّف مىگفت سكّه طلا بياوريد و اين مسأله نشاندهنده آن است كه براى وى مسأله مالى درجه اوّل اهميّت داشت و اينكه همهجا از منّتهايى كه بر سر اقطاب مىگذارد مىگويد من ثروتى به دامن اينها سرازير كردم، توجّه و علاقه خود وى را به مال نشان مىدهد. بهعلاوه همه گفتهاند كه يك جهت كنارهگيرى ايشان اين بود كه به آقاى حاج شيخ عبداللَّه حسادت مى ورزيد و خود مىخواست جانشين حاج ملاسلطان بشود، بعد هم كه نشد در اين اميد بود كه جانشين آقاى نورعليشاه شود. از حملاتى كه به جوان سىساله (آقاى صالح عليشاه) مىكند كاملاً اين مطلب واضح است، كمااينكه اين داستان را آقاى كيوان سميعى كه شاگرد شيخ عبّاسعلى بود از برخورد نادرست حاج شيخ عباسعلى با آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى ذكر مىكند. در صفحه هفتاد و چهار در مورد مذاكره خود با مرحوم حاج ملاسلطان هيچ سندى دالّ بر وقوع اين مذاكره و بر فحواى آن جز نوشته خود حاج شيخ عباسعلى نيست، يعنى درواقع نويسنده اين مقدّمه عين عبارت مدّعى را مورد رأى قرار داده است. از طرفى در اينجا مىگويد كه ملاسلطان مىخواست به من اجازه بدهد ولى قبول نكردم. اگر اجازه را از حاج ملاسلطان قبول نكردى و فهميدى كه اين باطل است چرا باز هم ماندى و بعد همان اجازه را از جانشين او مرحوم آقاى نورعليشاه قبول كردى و با سر و جان در راه انجام آن اجازه كوشيدى؟ در مورد داستان انگشتر كه مجدداً در صفحه هفتاد و سه نوشته شده است، همانطور كه قبلاً گفتم اين داستان را من در كتب قدما ديدهام كه به كسى نسبت داده شده كه الآن به ياد ندارم و مثل اينكه نويسنده آن را در اينجا جاى داده است تا تهمت تازهاى بزند، در حالى كه مرحوم سلطان عليشاه ملاقات ظاهرى با امام را نفى كرده و خود حاج شيخ عباسعلى به نقل از ايشان مىگويد: "پرسيدم شما خدمت امام زمان مىرسيد؟ فرمودند نه هيچ كس خدمت امام زمان نمىرسد ما هم خدمت امام زمان نمىرسيم." بنابراين دراين داستان مجعول چگونه وقتى مرحوم حاج ملاسلطان به حاج شيخ عباسعلى گفت من در شرفيابى جوياى ماجراى تو شوم، چرا نگفت شما كه قبلاً گفتيد به حضور امام نمىرسيد و آن را قبول كرد؟ بهنظر مىرسد كه اين داستان كاملاً ساختگى است. در صفحه هفتاد و هفت مىگويد: "حائرى {منظور حاج شيخ عبداللَّه حائرى است} كه به گربه خانه ملاسلطان ارادت داشت چه رسد به فرزند و جانشين او تا آخرين لحظات عمر نسبت به سه تن از رؤساى فرقه گنابادى با علم به اينكه آهى در بساط ندارند، معنويّت و حقيقت درشان چون كيميائى است كه قصهاش شنيده مىشود بندگى كرد و متقابلاً نسبت به اتباع فرقه هم آقايى نمود." اين نويسنده از كجا از كُنه ضمير آقاى حاج شيخ عبداللَّه خبر داشته كه مىگويد "با علم بهاينكه آهى در بساط ندارند بندگى كرد" بهعلاوه آقاى حاج شيخ عبداللَّه خود مجتهد مسلّمى بود كه در تمام ايران شناخته شده بود و هرگاه به منصب اجتهاد برمىگشت موقعيّت و نفوذش كمتر از شيخى در سلسله گنابادى نبود و آنهايى كه آقاى حاج شيخ عبداللَّه را ديدهاند آن خلوص و تواضعى كه در تمام طول عمر نسبت به اقطاب مىكرد جالب توجّه شان بوده است كه به هيچ وجه با بىاعتقادى جور در نمىآيد. در آخر همين صفحه، نويسنده مقدّمه مىنويسد: "لكن ملاعباسعلى قزوينى با طرح سؤال چرا بايد با بودن بزرگانى در فرقه، جوان سىساله بىاعتقاد به تصوّف و پدر منصب جانشينى را دراختيار گيرد، زمان اين رئيس گنابادى را هم به سر رسانيد." از خود همين قسمت معلوم مىشود كه حاج شيخ عبّاسعلى نظر بر اين داشت كه جانشين آقاى سلطان عليشاه شود و حال آنكه اگر جانشينى به علم و دانش و موقعيّت اجتماعى بود آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى از او خيلى مقدّمتر بودند ولى هرگز در اين خيال نبودند؛ حتّى در همان ايّامى كه آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى بعد از فوت آقاى سلطان عليشاه مدّتى از تجديد سرباز زدند ادّعاى جانشينى نكردند. اين امر حاكى از آن است كه حاج شيخ عباسعلى متوقّع بود كه بعد از آقاى سلطان عليشاه خودش جانشين گردد و چون نشد او را آماده مخالفت كرد. همچنين بعد از فوت آقاى نورعليشاه توقّع داشت كه او را جانشين قرار بدهند كه باز هم نشد، زيرا تعيين جانشين برحسب علم و دانش تحصيلى نيست بلكه بنا به روحيّه و معنويّت آن شخص است. در صفحه هفتاد و نه مطلبى را از كتاب دورساله نقل مىكند ولى تماماً ذكر نمىكند. در اين رساله كه آقاى كيوان سميعى از ملاقات آقاى حائرى با حاج شيخ عباسعلى ياد مىكند(۳۷)، در دنباله شرح اين ملاقات مىنويسد: "مرحوم كيوان با همه وسعت فكر و شرح صدرى كه داشت در خصومت با فرقه گنابادى كه در اواخر عمر شغل شاغل او شده بود گاه از جادّه انصاف خارج مىشد. چنانكه مثلاً تفسير بيانالسعاده را باوجود اينكه خود انتساب آنرا به حاج ملاسطان تأييد كرده بود، در مجالس شفاهى مىگفت اين كتاب از ديگرى است و امثال اينها". در پاورقى صفحه هشتاد و سه مىنويسد: "بههمين جهت ملّاعلى گنابادى در اجازه منصور عليشاه مىنويسد كه نسبت به شيخ عبداللَّه حائرى و سروستانى اداى احترام نمايد و چنين موضوعى در هيچ كدام از اجازاتى كه در دسترس مىباشد ديده نمىشود و اين به لحاظ بىاعتمادى رئيس فرقه به ملاعبّاسعلى است". اوّلاً در اينجا نويسنده مقدّمه آقاى نورعليشاه را به نام ملاعلى ذكر كرده است و آقاى شيخ عبّاسعلى را بهعنوان منصور عليشاه و حال آنكه كلمه شاه در آخر منصورعلى اضافى است و صحّت ندارد. بهعلاوه اين لقب منصورعلى را از همان ملاعلى گرفته است، آن وقت ملاعلى را بدون لقب مىنويسد و منصورعلى را با لقب كه اين خود نشانه خروج از بىطرفى و حتّى عناد مىباشد. ثانياً در اجازههاى تمام مشايخ لزوم رعايت احترام متقدّمين تصريح مىگردد و اين دستور اختصاص به اجازه شيخ عباسعلى نداشته است و در تمام اجازههايى كه بعد از اين يا قبل از اين صادر شده بههمين مطلب تصريح شده است. در همان كتاب نامههايصالح كه نويسنده مقدمه بارها به آن استناد كرده است، بهدنبال اجازهنامه جديد آقاى حاج شيخ عباسعلى، در تمام اجازات جديدى كه نوشته شده همين مطلب قيد شده است. در فرمان جديد آقاى ميرزا يوسف حائرى ارشادعلى، فرمان جديد آقاى ميرزا ابوطالب سمنانى محبوبعلى، فرمان آقاى شيخ محمد امام جمعه اصطهباناتى فيض على، در تمام اينها اين عبارت قيد شده است و در همان صفحهاى كه فرمان آقاى حاج شيخ عباسعلى است اين فرمانها در دنباله آن ذكر شده، ولى نويسنده اين مقدّمه به آنها مراجعه نكرده يا عمداً ذكر نكرده است و برخلاف واقع چنين امرى را نوشته است كه خود نشانه عناد مشاراليه مىباشد، و اينكه در تأييد فرمان آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى چنين عبارتى نيامده است بدين جهت است كه در آن تاريخ كسى بر ايشان تقدّم نداشت. در صفحه هشتاد و سه ملاقات آقاى حاجى صدر با آقاى حاج شيخ عباسعلى ذكر شده است. قرار بود آقاى حاج شيخ عباسعلى به ديدن آقاى حاج صدر بيايد نه به ديدن آقاى صالح عليشاه و ايشان هم چنين انتظارى نداشتند ولى آقاى حاج شيخ عباسعلى باوجود وعدهاى كه داده بودند، به آن عمل نكردند. در صفحه هشتاد و چهار همان ايرادى را كه بارها گفته تكرار كرده است. او كه مىگويد: "عجيب است رئيسى كه مدّعى مىباشد با عالم غيب ارتباط دارد، دستور از خدا مىگيرد، چطور درباره حال ملاعباسعلى اشتباه كرده و مىنويسد هنوز هم از حال ايشان مأيوس نيستم." هرگز كسى ادّعاى اينكه غيب مىداند نكرده و حتّى خود پيغمبر فرمود: لا اعلَمُ الغيبَ لو كُنتُ اعلَمُ الْغيبَ لَاستَكْثِرتُ مِنَ الخَير و بارها گفتهاند كه پرده وجود مادى جلوى چشم انسان را مىگيرد. خداوند به هر اندازه مصلحت بداند اين پرده را از جلوى چشم هر مؤمنى ممكن است بردارد. بهعلاوه رسول خدا هم فرمود: اَنا بشرٌ مثلكم، من بشرى مثل شما هستم. مسلّماً آقاى صالح عليشاه هم از اين فرمايش قرآنى العياذ باللَّه زيادتر چيزى نمىگويند و بنابراين مأيوس نبودن و اميدوار بودن به رحمت الهى امرى است كه هيچ ايرادى ندارد و بلكه منكر آن به فرموده كافر است. در صفحه هشتاد و پنج مىنويسد كه "آيا مناصب معنوى هم مانند درجه نظاميان مىماند كه فرداى شبى اعلام گردد فلان صاحب درجه از منصب خويش عزل گرديد؟!" وقتى كسى لياقت منصبى را از دست داد چه منصب دنيوى چه منصب اخروى از آن منصب مىافتد. ابليس هفتصد هزارسال عبادت كرد ولى به يك لحظه از مقام خود عزل شد و بهكلى همه آنها را از دست داد. بلعم باعورا نزديك مقام پيغمبرى بود ولى با خطايى كه كرد خداوند به او غضب كرد. بگذريم از اينكه تصوّف صحيح است يا سقيم، در تمام گروهها كسى كه منصبى داشت و بعد با صاحب و بزرگ آن منصب درافتاد، تكليف او چيست؟ آيا بايد بگذارد كه اين شخص در آن منصب باقى بماند و هرچه مىخواهد بكند يا بايد اعلام كند كه بعد از اين ديگر سمتى ندارد؟ بنابراين در اين امر هيچ ايرادى نيست. در صفحه هشتاد و هفت از يادنامه صالح از قول آقاى سلطانپور كه سمتى در درويشى نداشتهاند نقل شده است كه: "در دعوت خود مقاصد دنيوى ابراز مىنمود و برخلاف ميل بزرگان سلسله رفتار مىكرد." از خود كتابهاى مرحوم حاج شيخ عباسعلى اين مطلب فهميده مىشود. خود او بارها تغييراتى را كه در ذكر يا در نقش سينه داده بود ذكر مىكند و حال آنكه حقّ چنين كارى و حقّ تغيير آنچه به او دستور دادهاند نداشت، و از طرفى در همهجا صحبت از مادّيات مىكند. در صفحه هشتاد و هشت ايشان چشم خود را بر بديهيّات تاريخى بستهاند و مىگويند كه "بهائيان فرزندان فكرى صوفيان مىباشند" و حال آنكه حقيقت تصوّف از زمان آدم اِلى خاتم وجود داشته و بهقول اين نويسنده لااقل از قرن دوم هجرى وجود داشته است ولى بهائىها اخيراً پيدا شدند. سيد على محمّد باب مريد و شاگرد سيد كاظم رشتى و او شاگرد شيخ احمد احسايى بوده است، مع هذا دفاع از شيخ احمد احسايى و سيدكاظم رشتى را نمىتوان به عنوان دفاع از بهائيت تلقى نمود. اولاً بهائيت غير از بابيت است و سيدعلى محمّد باب شاگرد آنان بوده است نه بهاءاللَّه مؤسس مكتب بهائى. بهعلاوه شيخ احمد احسايى و سيد كاظم رشتى در مذهب شيعه اثنىعشرى باقى ماندند و نظريّات خاصّى داشتند كه گرچه اين نظريات موردقبول بسيارى از علما نيست ولى به هر جهت آنان را از مسلك شيعه اثنىعشرى خارج نمىسازد. بيان چنين مطلبى اهانت و افترا به اشخاصى است كه به ائمه عليهم السلام معتقد بودهاند. اينكه صبحى قصّهگو بعد از برگشت از بهائيت بهقول نويسنده صوفى شده است كاملاً ناروا و نادرست است. مرحوم صبحى بههيچ وجه در سلسله گنابادى وارد نشده و امّا اينكه مىگويد من ملاسلطان را مانند ميرزاحسينعلى و ملاعلى را مانند عباس افندى و ملاحسن صالح عليشاه را مانند شوقى بلكه بىحياتر مىدانم، اين نقل قول از اختلافيه حاج شيخ عباسعلى است كه از خود ظواهر عبارت غرض ورزى وى مشاهده مىشود. در صفحه هشتاد و نه مىگويد: صبحى از بهائيت كه درآمد گنابادى شد. اين امر صحيح نيست و حتّى اين گونه اشخاص را نمىپذيرفتند، چون بهصحّت نيّت آنها و خلوص نيّتشان اعتمادى نبود و حتّى آقاى عبدالحسين آيتى يزدى (آواره) هم تقاضا كرده بود كه نپذيرفتند و در آخر يادنامه صالح (۳۸) اشعارى را كه آقاى آيتى سروده است ذكر شده و در آنجا اين مطلب آمده است. در صفحه نود باز از فريادهاى حاج شيخ عباسعلى در مورد املاك ذكر شده است. املاكى كه ايشان در گناباد داشتند آقاى حاج سيدمحمّدهادى روحالامين خريد و عدّهاى هم نوشته را امضا كردند و بعد از آن، املاك را خود حضرت صالح عليشاه از آقاى روحالامين خريدند و به نام خود كردند كه الآن عين آن نامه كه قباله فروش املاك گناباد است، موجود مىباشد. امّا از اين همه بحث در مورد اموال و اين همه فرياد در مورد املاك كه داشته است، مادى بودن وى كاملاً مشهود است كه قابل مقايسه است با مرحوم آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى كه هيچ جنبه مالى نداشتهاند و جز همان منزلى كه فقرا تهيه كرده بودند، براى اينكه ايشان از كربلا به تهران آمده و مقيم آنجا باشند، هيچ مالى نداشتهاند. در صفحه نود و چهار به نقل از حاج شيخ عباسعلى از كتاب رازگشا در پاسخ سؤال اوّل مىنويسد: "در اثناء پانزده سال چند بار عيوب طريقتى و شريعتى و آثار تهيدستى او نيز بر من نمودار شد." بايد پرسيد دراين صورت چرا نرفتى و منتظر ماندى تا اينكه اجازه شيخى به تو بدهند و تمام فعاليت خود را در اين راه صرف كردى. همچنين اين مطلب با مطلب صفحه نود و پنج مقدّمه منافات دارد، چون در آنجا مدّعى است پس از اينكه حقايق پشت پرده براى ملاعباسعلى قزوينى معلوم شد، دست از دعاوى صوفيانه كشيده و خرقه رياضت را كنار گذاشت و ترك تصوّف نمود؛ حال آنكه به قول خود او در همان پانزدهسال اوّل، يعنى قبل از اعطاى فرمان شيخى در سال ۱۳۲۸ قمرى، حقايق پشت پرده برايش آشكار شد و با اين حال دست نكشيد و ادامه داد و حتّى با جانشين مرحوم حاج ملاسلطان هم بيعت كرد و از دست او اجازه شيخى گرفت و حقاً در راه فقر و عرفان زحمات فراوانى كشيد، ولى بعد به هدفهايى كه از اول داشت يا در طىّ سلوك شيطان بر قلب اوالقاء كرده بود، نرسيد و بناچار كنار گرفت. تا اينجا نقد مطالبى بود كه نويسنده مقدمه كتاب رازگشا نوشته است و از اينجا به بعد كه متن خود كتاب شروع مىشود به بررسى و نقد خود آن مىپردازيم. همان طور كه در ابتدا گفتيم در چاپ كتابى كه پشت جلد آن رازگشا نوشته شده، سه كتاب با هم چاپ شده است: اوّل كتاب رازگشا، دوّم كتاب بهينسخن و سوّم كتاب استوار. اين سه كتاب در چاپ اوّلش كه قريب به شصت سال پيش بوده جداگانه منتشر شده است، ولى در چاپ فعلى همراه با هم چاپ شده و شماره صفحات آنها نيز پشت سرهم است و جداگانه نيست. از صفحه صد تا صفحه دويست و پنجاه و پنج كتاب رازگشا است و از آن صفحه تا صفحه سيصد و بيست كتاب بهينسخن و از آن صفحه تا آخر كتاب، كتاب استوار است. بنابراين وقتى به صفحات اشاره مىكنيم درك اينكه مطلب مورد استناد در كدام كتاب است امكان پيدا مىكند. در صفحه صد و سه پس از ذكر قشرى بودن عدّهاى مىنويسد: "و خودهاشان را نيز دسته به دسته به نام شيخى و بابى و صوفى و اخبارى جدا كرده نجس مىدانند... پس در اين هنگام اگر من نيز آتشافروز هنگامهطلبان شده، راز صوفيان را موبمو بگويم فضاى اسلام تيره مىشود. بهحدّى كه شما يك صوفى را ديگر مسلمان نمىخوانيد، چنانكه آنها شما را محرمانه مسلمان نمىدانند و هماره به طعن و غمز و لمز نام شما را مىبرند." اين گفتار صددرصد نادرست و تحريكآميز است. براى تحريك صوفيان و در عين حال احياناً استمالت از آنها است كه من همه اسرار شما را نمىگويم و همچنين تحريك ديگران براى مخالفت با صوفىها و تصوّف كه هدف اصلى نويسنده كتاب است و حال آنكه اوّلاً: نويسنده در اين كتاب و در كتاب بعدى به نام بهينسخن و در كتاب استوار هرچه در تصوّف ديده است بهصورت دروغهاى به اصطلاح شاخدار و به صورتهاى منحرف و با لحن طنز و مسخره بيان كرده است، بنابراين چنانكه بهتدريج خواهيم ديد چيزى نمانده كه نگفته باشد. ثانياً: از لحاظ اصل مطلب هم اگر ايشان نويسنده مجتهد است كه هست، مىخوانده كه خوانده است، مسلماً كه در مىفرمايد:وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ اَلْقى اِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً(۳۹)، به كسى كه به تو سلام كرد نگو مؤمن نيستى. ثالثاً اصل اسلام بر شهادتين بنا شده است و همه مسلمانها متّفقالقولند كه هركس شهادتين را بگويد حكم مسلمان دارد و هركس شهادت سوّم يعنى ولايت على عليهالسلام را بگويد حكم مؤمن دارد،حال باتوجّه به مطالبى كه خود اين نويسنده در صفحات بعد گفته است كه به آن خواهيم رسيد، اين شهادات را همه صوفيه در نماز مىگويند و جزو همان اوراد و تعقيبات نماز مىباشد كه خود او مىگويد محرمانه است و به گوش ديگران نبايد برسد - البته بهاندازه ذكر محرمانه نيست ولى باز هم از اغيار بايد پوشيده شود - بنابراين در همانجا كمال اعتقادات صوفيه نشان داده مىشود. از طرفى در اوّل تفسير بيانالسعاده تأليف مرحوم حاج ملاّسلطان محمّد بيدختى گنابادى سلطان عليشاه تقريباً يك صفحه و نيم، ايشان شهادات را نوشتهاند و با اين جمله شروع مىكنند: اَشْهدُ اَنْ لا اِله اِلاّ اللّه، اَشْهَدُ اَنَّ محمّداً رسولاللَّه، اَشْهَدُ اَنَّ علياً ولىاللَّه، و به دنبال آن ساير شهادات از لحاظ معاد، نبوّت، ظهور امام زمان و همه اينها ذكر شده است(۴۰)، كه همين سه شهادت اوّل كافى است كه شيخ عباسعلى مسلمان بودن و شيعه بودن صوفيه لااقل سلسله نعمت اللّهى را قبول داشته باشد. بنابراين، اين قسمت از نوشته نويسنده كاملاً نادرست است. در صفحه صد و پنج مىگويد: از خدا بخواهيد كه "به دروغ نلافم و ناگفتنىها را ننويسم." خود همين درخواست كه انشاءاللَّه در موقع نوشتن آن از صميم قلب بوده است حاكى از اين است كه وى در عمق ضميرش تصميم به لافيدن و گفتنِ ناگفتنىها را داشته است و الّا معنى ندارد چنين دعايى بكند. براى اينكه خواننده وقتى تمام كتاب را مىخواند كه ديگر كتاب نوشته شده و اين خواننده وقتى كتاب به دستش مىرسد كه نويسنده تمام مطالبى را كه مىخواسته است بگويد گفته است. بنابراين دعاى خواننده اثرى ندارد. گرچه اين دعا خطاب به كسانى است كه نويسنده به آنها اجازه داده است كه سؤالاتى بنويسند و وى جواب دهد. او مىنويسد: "بياريد آن پرسشهاى كوتاه را كه مىنگاريد و از يزدان پاك نگهدارى مرا بخواهيد كه ياوه نبافم و به دروغ نلافم و ناگفتنىها را ننويسم." كه به طريقى كه خواهيم ديد متأسّفانه مثل اينكه دعاى آن آقايان قبول نشده است. شايد با توجّه به دعايى كه در ضمن دعاى كميل آمده است: اَللّهُمَّ اغْفِرْلِىَ الذُّنوُبَ الَّتى تَهْتِكُ الْعِصَمَ اِلى آخر... اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنوُبَ الَّتى تَحْبِسُ الدُّعاءَ، دعاى آنان حبس شده است يعنى از صميم قلب چنين دعايى نكردهاند و دعاى آنها به آسمان نرفته است. در صفحه صد و هشت مىنويسد: "پس اقطاب پس از تصديق قابليّت يك شخصى براى يك امر دينى نمىتوانند انكار قابليت او يا ادّعاى حدوث فساد او را نمايند... امّا تصديق مريدْ قطبيّت قطب را و قبول مجازْ اجازه را و اذن ارشاد را از مجيز قابل اشتباه هست و انكار مريد قطب را پس از تصديقش ممكن است و منطقى است زيرا مريد مدّعى علم به غيب و كشف ملكوتى نيست و تصديقش قطب را از امور عاديه است و قابل كشف خلاف است. اما مرادْ كه مدّعى استغناء و محتاج اليه بودن است نمىتواند بگويد من اشتباه كردم." در اينجا اولين دروغ وى كه مىخواسته است خداوند او را مصون بدارد ديده مىشود. هرگز مراد، مدّعى علم به غيب و كشف ملكوتى نيست. و حتّى در صفحات بعد همان طورى كه خواهيم ديد آقاى شيخ عباسعلى مدعى مكالمه و مجادلهاى با مرحوم حاج ملاسلطان مىشود كه اين مكالمه ادّعايى در هيچ كتابى ديده نشده است جز در نوشته خود حاج شيخ عباسعلى و در مقام معارضه فقط به گفته خود استناد كرده كه مسلّماً روش درستى نيست. بنابراين در همين جا اقاريرى دارد كه بطلان ادّعاى خود او را ثابت مىكند و بعداً خواهيم ديد. و در بسيارى از اين موارد هم ايشان چون خود را مرشد مىدانسته است، خود وى داراى چنين ادّعاهايى بوده و حال آنكه اين ادّعاها غلط است و لذا همين ادّعاهاى نابجا از طرف ايشان از موجبات عزلشان شده است. در صفحه صد و نه، مىگويد كه: "پس از گرويدن من به او نامش عالمگير شد و پيش از آن با آنكه بيست سال بود كه دعوى قطبيّت داشت خامل الذكر و گمنام بود و كم كسى نامش را و نام وطنش را شنيده بود." البته زحمات شيخ عباسعلى در راه ترويج تصوّف و عرفان انكار ندارد و كسى منكر آن نيست ولى به اندازهاى كه ايشان براى خود شأن قائل شده است چنين نبود. قبل از ايشان بزرگان دانشمندان و علمايى مانند حاج شيخ عبداللّه حائرى رحمت عليشاه، حاج ميرزا صادق نمازى شيرازى، ميرزا محمدجعفر برزكى كاشانى بودهاند. بعلاوه در كتاب مأثر والآثار(۴۱) كه تاريخ تأليفش مربوط به سالها قبل از گرويدن حاج شيخ عباسعلى بوده است (چون گرويدن وى در حدود سال هزار و سيصد و ده است) در برگشت مرحوم ملاسلطان از سفر حج و عتبات مىنويسد كه در حضرت عبدالعظيم ساكن شدند و بزرگان به ديدار ايشان رفتند و هر كه ديد پسنديد. يا اينكه در كتاب آثار عجم(۴۲) كه مربوط به همين ايام است، پس از تمجيد و تكريم بسيار از حضرت سلطان عليشاه از ايشان به اين عبارت كه "كامل و و حيد است" نام مىبرد. در مورد ملاقات ايشان با مرحوم ميرزاى شيرازى و با حاج شيخ زينالعابدين مازندرانى كه پدر آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى است و همين طور ملاقاتهاى ديگر نشان مىدهد كه ايشان از بدو امر شخصيّت و شهرت علمى هم داشتند. در خود مقدمه اين كتاب و در جاهاى ديگر آمده است كه حاج ملّا على بيدختى پدرزن ايشان، ايشان را ترويج مىكرد و به اصطلاح تثبيت مىكرد كه خود اين امر نشان دهنده آن است كه ايشان در آن ايام احترام و شهرت داشته است. البته ترديدى نيست كه حاج شيخ عباسعلى هم يكى از كسانى بود كه با فضل و دانش به جرگه عرفان درآمد و فضل و دانش خودش را در راه هدايت خلق به كار برد. در صفحه صدو دوازده مىنويسد: "حالا هم سالى بيست هزار تومان كه من در شهرها از مريدان خودم كه به نام او كرده بودم به نحو استمرار به راه انداخته بودم به گناباد مىرود." اين مسأله كه آيا مبلغى به گناباد مى رود يا نمىرود اصولاً قابل ذكر نيست، زيرا اين مبالغ جنبه ديون شرعى دارد و بنابراين اصلاً ربطى به خود مرحوم حاج ملاسلطان هم نداشته است. به علاوه اين عبارت "مريدان خودم" نادرست است. ايشان هرگز مريد مستقلّى نداشت كه بگويد "مريدان خودم". اين عبارت نشاندهنده دو روحيه است: يكى اينكه على رغم آنچه در اينجا نوشته است، سخت به مريد داشتن علاقمند بوده و حتّى در موقع نوشتن همين كتاب هم در كُنه قلب خود به مريدداشتن علاقه داشته است ولو به اصطلاح در ناخودآگاه خود كه اين ناخودآگاه هر چند وقتى در ضمن اين كتاب بروز مىكند. مسأله دوم توجّه به پول و مال است كه به طرق مختلف در اين نوشته ديده مىشود و حال آنكه ايشان اگر تعداد زياد مريد را به تنهايى ذكر مىكرد بسيار مؤثرتر بود و عمق نيّت ايشان ظاهر نمىشد. در صفحه صدو شانزده مىنويسد: "روحيون براى تقدير گويند كه جزاى اعمال دوره سابقه باشد و تخلّف و تخفيف و چارهپذير نيست... هر دوره نسبت به دوره سابقه آخرت است و براى اهل خودش دنيا است چونكه نزديك به آنها است." اين عبارت تصريح در اعتقاد به تناسخ دارد كه در جاى جاى اين سه كتاب ديده مىشود و حال آنكه عقيده به تناسخ مسلماً ضدّ اسلام و ضدّ شيعه است و در هيچ يك از كتب عرفانى تناسخ تأييد نشده و اين نظريه خود ايشان است كه قطعاًتبليغ مىكرده و مىگفته است. در صفحه صد و هفده مىنويسد: "سكوت من تاكنون از ذكر كذب و عيب اشخاص معيّن بوده به ملاحظاتى كه در مقدمه نوشتم و پروراندن من عرفان را لفظاً و كتباً چنانكه عرفاننامه طبع و نشر كردم راجع به اصل حقيقت عرفان است كه اساس انسانيت بر آن است و اين مدّعيان در طلبش بىخبرانند." اين قسمت نوشته آقاى كيوان سميعى را در رساله شرح حال شيخ عباسعلى به ياد مىآورد(۴۳). آقاى كيوان سميعى با وجود اينكه مريد شيخ عباسعلى بوده و حتى مىگويد لقب كيوان را شيخ عباسعلى به او داده است، در اين شرح حال گاهى انصاف به خرج داده است و نكات جالبى مىگويد. مثلاً مىگويد كه عناد شيخ عباسعلى و انتقاد او بيشتر متوجه اشخاص بود و گلهمنديى كه از اشخاص داشت: "و نيز معتقدم كه برخى از نكتهگيرىها و عيبجوئىهايش از اين قوم جز آزرده خاطرى از اشخاص دليل ديگرى نداشت. اين مطلب از بيشتر نوشتههاى او بدست مىآيد و تصور مىكنم هر كس با دقت و بيطرفى تأليفاتش را بخواند از آنها همين استنباط را خواهد كرد." در صفحه صدو بيست و چهار مىنويسد: "و نيز ملاسلطان نام سرسپردن را بيعت مىگذاشت و مىگفت كه مراد از بيعت اسلامى كه تا قرن دوم خلفاى اسلامى خيلى مقيّد به گرفتن بيعت از رعيت بودند شكل سرسپردن بود." لغت بيعت از قديم متداول بوده و به علاوه رواج يك لغت نقشى در ماهيت يك امر ندارد. در كتب قدما هم اين امر را بيعت مىدانستهاند و اين از اساس اعتقادات تصوّف است، نه اينكه به قول نويسنده ملاسلطان اسم اين سرسپردن را بيعت بگذارد، بلكه به نظر همه عرفا اين امر بيعت است. و باز در دنباله همين صفحه مىنويسد: "كيوان گويد كه بودن جوز از اجزاء سر سپردن به ويژه اگر قديم باشد شاهد است بر آنچه در جلد دوم كيواننامه است كه ريشه تصوّف در هند بوده خيلى پيش از طلوع اسلام و از هند به ايران آمده و ايرانى آنرا تزريق به اسلام نموده. چنانكه تشيّع را (انحصار رياست اسلامى به اهل بيت و غاصب بودن خلفاء) تزريق نموده و اين دو تزريق متقارب العهدند." در اينجا وى مانند همان مستشرقين مذكور اساس تشيّع را نيز نفى كرده است و حال آنكه تصوّف اساسش بر تشيّع است و بلكه همانطور كه شيخ سيدحيدرآملى گويد(۴۴) شيعه حقيقى صوفى است و صوفى حقيقى شيعه است. چنين اعتقادى دليل ديگرى بر آن است كه بعد از آنكه به اين عقايد شيخ عباسعلى توجّه شد ضرورت داشت كه ايشان از منصب خود عزل شود. به دنباله اين مطلب مىگويد تصوّف و عرفان يكى نيستند بلكه عموم و خصوص من وجه بين آنها است. نه هر عارفى صوفى است و نه به عكس. و حال آنكه از كتابهاى خود شيخ عباسعلى چنين بر نمىآيد و به دنباله آن در جاى ديگرى، خود مىگويد: "آنچه از تصوّف ياد گرفتم." خود نويسنده تصوّف يا عرفان را به دو قسمت تقسيم كرده است: عرفان علمى و عرفان عملى. عرفان عملى همان تصوّف است. تصوّف راه وصول به عرفان است. عرفان يعنى شناخت خداوند. هر كس، هر موجودى، درجهاى از شناخت را نسبت به خداوند دارد ولى بايد توجه داشت كه: به كنه ذاتش خرد برد پى اگر رسد خس به قعر دريا عرفان درجاتى دارد كه بالاترين درجه عرفان نزد پيغمبر و سپس نزد على عليهالسلام بود. سالك راه خدا در حال سلوك، در هر مرحلهاى از سلوك، يك نحوه عرفان به خدا دارد. تصوّف راه سلوك را نشان مىدهد و هر شخصى در اين راه برود در هر قدم يك نحوه عرفان دارد، ولى عرفان امرى مطلق نيست بلكه درجات دارد و صوفى در هر مرتبه و مقامى كه باشد يك نحوه عرفان مناسب با آن مقام خواهد داشت، بنابراين عرفان و تصوّف به منزله دوروى يك سكّه هستند. در صفحه صدو بيست و هشت در دنباله مطلب صفحه صدوبيست و هفت مىگويد كه آنچه انتظار مريد از مراد است اين است كه چهار تصرّف در وجود او بكند: تصرّف اوّل آنكه اراده گناهان را زائل كند و اراده حسنات را ايجاد كند. تصرّف دوم اخلاق رذيله مريد را به فضائل تبديل كند كه اين امر ظرف دوازده سال بايد انجام شود. تصرّف سوّم اينكه اعتقادات صحيح را در دل مريد ثابت بدارد. چهارم ارض وجود ناسوتى مريد را تبديل نمايد به سماء وجود ملكوتى خودش. در هيچ كتابى چنين تصرّفاتى از جانب مراد نوشته نشده است. بديهى است كه قبول ولايت و بيعت دستورهايى را شامل است كه اگر سالك آن دستورها را با خلوص نيّت ادامه بدهد، ممكن است اراده گناه كمكم از دل او زائل شود. ولى صرفاً مراد نيست كه اين كار را مىكند. مراد توجّهى مىكند و دستورالعملى مىدهد و اين مريد است كه بايد به دنبال اين دستورالعمل برود و آن را انجام بدهد تا معرفت اللَّه و اعتقادات دينى او قوى و ثابت شود. همچنين مدّت دوازده سال هم كه گفته است هرگز چنين مدّتى شرط نشده است. در صدر اسلام مىبينيم كه پيغمبر در اطراف خود بزرگانى داشت كه همه با خلوص نيّت كار مىكردند، ولى بسيارى از اينها بعد از سالهاى طولانى خطاهايى كردند كه اساس اسلام در هم ريخت. دوران زندگى على عليهالسلام نيز اين امر را نشان مىدهد. زيادبن ابيه مادامى كه تحت ولايت على علىالسلام بود، مرد زاهد و بزرگوارى بود ولى به محض اينكه نزد معاويه رفت شقىترين اشقيا گرديد. بنابراين به هيچ وجه نه امام و نه قطب اين تصرّف محال را به مريد قول نداده و نمىدهند، بلكه اگر مريد دستورها را انجام دهد خداوند به او توفيق مىدهد كه به اين تبديلات موفق گردد. وى در دنباله همين صفحه مىگويد: "نشانه تولد ثانوى آن است كه خود قطب از مريد ديگ جوش بخواهد" و سپس ادعا مىكند كه در ذيحجه هزار و سيصد و بيست ونه در گناباد ديگ جوش داده است و حال آنكه اين امر صحيح نيست. حاج شيخ عباسعلى ديگ جوش نداده و همه معاصرين او اين امر را اقرار داشتند و چنانچه ديگ جوش داده بود آن هم در سنه هزار و سيصد و بيست و نه يعنى يك سال بعد از شيخ شدن در نوشتهها و آثار مضبوط بود و حال آنكه در هيچ نوشتهاى چنين چيزى ذكر نشده و من از كسانى كه اطلّاع دارند شنيدم كه به تقاضاى خودش با اجازه آقاى نورعليشاه يك مهمانى داده است. وى تقاضا كرده بود اين مهمانى در منزل آقاى نورعليشاه باشد و او اين را ديگ جوش تلقى كرده است. در صفحه صد و سى و سه حاج شيخ عباسعلى مىنويسد: "حالا مىتوانم فتوى دهم كه امروز موضوع قطبيّت وجود خارجى ندارد. همه متصنع و كيسه خود پركن هستند. اگر در سابق بوده بدبختانه تمام شده، تخمش برافتاده چنانكه مسلمان گويد كه نبوت تمام شد... و احتمال مىرود كه سابق هم مانند حالا بوده و چون اقطاب سابق حالا كهنه شده جزء موهوماتند، اندك رنگ و روئى پيدا كردهاند." كه از اين عبارات تحيّر نويسنده و سرگردانى بين رد تصوّف يا قبول يك نحوه تصوّفى كه بدون مرشد و قطب باشد مشهود است. چنانچه تصوّف و به قول نويسنده تصوّف واقعى وجود داشته باشد، چگونه است؟ غير از اين است كه كسى بايد به مريد تعليم دهد و او را راهنمايى و تربيت كند؟ كسى كه در تصوّف چنين كارى را بر عهده دارد، مرشد و قطب ناميده مىشود. در صفحه صد و سى و چهار غضب نويسنده به جوش آمده و حتّى دامن مولوى را هم گرفته است. وى مىنويسد: "و خصوص مولوى را بعض طبيعين امروز يكى از اركان طبيعى مىشمارند كه در اشعارش پى فرصت مىگشته هر جا كه يافته يك جمله ريشه برانداز مذاهب را جا داده". كه اين امر به اندازهاى واضحالبطلان است كه محتاج به استدلال نيست و خود نويسنده حتى يك نمونه نياورده است كه در كجا مولوى كلمه ريشهبراندازى جا داده باشد و باز هم در اينجا آن عناد و تعصّب ضدّ تصوّف را به طور كلّى ظاهر ساخته است. در صفحه صد و چهل راجع به القاب درويشى بعد از آنكه مىنويسد لقبهاى قدما "الدين" بود مثل نورالدين، لقب شاه نعمةاللَّه و عفيفالدين لقب مرشد او، مىافزايد: "اين بود تا زمان شاه عليرضا دكنى. بعد به جاى لفظ دين على شد و بعد از على لفظ شاه هم افزوده شد. بعضى گويند كه افزودن شاه مختص به اقطاب است. و بعضى اعم از قطب و شيخ مىدانند... و لقب من منصورعلى بود كه بعضى منصور عليشاه در سر پاكتها مىنوشتند و اكنون نفرت و اباء دارم از اين لقب و ننگ خود مىدانم.(۴۵)" وى در اينجا تصريح كرده است كه لقب شاه بنابه نظر بعضى مختص به اقطاب است و بعضى شيخ المشايخها نيز لقب شاه داشتند ولى اقرار مىنمايد كه لقب وى منصورعلى بوده و اگر بعضىها مىنوشتند منصورعليشاه اين دليل بر اين نيست كه ايشان در همه جا خود را منصورعليشاه بداند و در حالى كه شيخ بوده خود را قطب بنامد، و نشان دهنده آن است كه به قطبيّت علاقمند بوده و به قول روانشناسان اين علاقه به صورت يك توهّم و آرزوى ثابت درآمده است كه خود را قطب مىديده است. وى همه جا مىگويد من به قطبيّت رسيدم و لقب خود را منصورعليشاه نيز مىگويد ولى در اينجا اقرار مىنمايد كه لقب وى منصورعلى بوده است. در همان صفحه از فرمان آقاى سعادت عليشاه انتقاد مىكند و مىگويد: "در فرمانى كه رحمت عليشاه شيرازى براى شيخ بودن طاوسالعرفاء نوشته ديدم كه آخرش نوشته كه او را درويش سعادتعلى ناميدم و لفظ شاه ندارد زيرا اجازهاش فقط شيخيّت است نه قطبيّت." در اينجا اولاً قصور و كوتاهى نويسنده در مطالعه كتاب و فرمانها ديده مىشود و ثانياً دالّ بر آن است كه براى كوبيدن سلسله گنابادى و اسلاف وى از هيچگونه دروغ و كوششى اِبا ندارد. چون اگر اجازه آقاى سعادت عليشاه را اجازه شيخى بدانيم قطبيّت حقّ حاج آقا محمد خواهد بود و حال آنكه شيخ عباسعلى آنها را هم قبول نداشت، ولى در اينجا به نفع آنها و به ضرر آقاى سلطان عليشاه هم كه شده دروغى مىگويد. معلوم مىشود هدف اصلى وى كوبيدن آقاى سلطان عليشاه بوده است. امّا اين نظر نادرست است و اجازه شيخىاى كه به آقاى سعادت عليشاه داده شده بعداً با اجازه قطبيّتى كه داده شده تكميل، اگر نگوئيم نسخ، شد و ايشان اجازه قطبى و جانشينى داشتند. در اجازهنامه مورخه شوالالمكرم هزار و دويست و هفتاد و شش هجرى آقاىرحمت عليشاه تصريح مىفرمايد كه: "محكوم به ارشاد طالبين و مأذون در تلقين اوراد و اذكار قلبيّه و قالبيّه مأثوره از اولياء راشدين نمودم و ايشان را در طريقت درويش سعادت عليشاه ملقب ساختم."(۴۶) بنابراين معلوم نيست چرا دروغ به اين بزرگى و خلاف را گفته است و آنهم به حال او اثرى ندارد؟ شايد براى آنكه حاج شيخ عباسعلى هيچ يك از اينها را قبول ندارد و اين نهايت درجه عناد وى را با آقاى سلطان عليشاه مىرساند كه با صراحتى كه در اجازهنامه هست آن را نديده مىگيرد. در صفحه صد و چهل و يك در صحت اجازه آقاى حاج ملا سلطان، سلطان عليشاه ترديد كرده است و حال آنكه در درويشى مسلماً هر قطبى كه رفت جانشين دارد. تمام مريدان حضرت سعادت عليشاه نزد آقاى سلطان عليشاه آمدند و هيچ كس ادّعا نكرد و هيچ كس هم از تجديد اِبا نكرد، بنابراين اصرار ايشان به اينكه انتساب آقاى سلطانعليشاه را به آقاى سعادت عليشاه و انتساب ايشان را به آقاى رحمت عليشاه نفى كند فقط روى عنادى است كه همان گفته آقاى كيوان سميعى را به خاطر مىآورد كه نظر حاج شيخ عباسعلى اختلاف شخصى با اشخاص بود. در همين صفحه به دنباله مطلب قبل مىگويد كه مريد بعد از پذيرفته شدن بايد پنج چيز "قيمتى" بياورد و به مراد بدهد. هرگز چنين چيزى گفته نشده است كه اشيائى كه مىآورند "قيمتى" باشد بلكه توصيه به كم بها بودن آنها نيز مىشود و خود اين نشان دهنده صحّت مطلبى است كه در نابغه علم و عرفان نوشته شده كه شيخ عباسعلى در تشرف نيّات مادى را ابراز مىكرد و مىگفت كه حتماً سكّه بايد قيمتى و طلا باشد، انگشتر قيمتى باشد وحال آنكه اين پنج چيزى كه مىآورند جنبه سمبليك دارد و هيچ كدام جنبه مادى ندارد و اينها هم مال مراد نيست، همان طور كه خود شيخ عباسعلى در جاى ديگر كتاب نوشته است: اينها را كه مىآورند به ديگران نبات را تقسيم مىكنند، انگشتر را به كسى بدهند، سكّه را به كسى بدهند و فقط جوز را نگه دارند كه خود اين نشان دهنده بطلان ادّعاى ايشان است كه اين وسايل را كه اينها مىآورند براى شخص قطب نيست. در صفحه صد و چهل و شش اين طور مىنويسد: "به شرحى كه در اثناء اين كتاب نوشتهام و از او {آقاى سلطانعليشاه} نيز مجاز به ارشاد شدم او ذكر قلبى كه اوّل بمن داد مرتبه پنجم اذكار قلبيّه بود كه "سرّالسر" مىنامند و آن ذكر مشايخ و اقطاب است." اولاً قول به اينكه ذكر سرّالسر به ايشان داده شده كه مرتبه پنجم است هيچ دليلى ندارد بجز نوشته و ادعاى خود او كه صرف ادّعاى مدّعى، بر ضرر مدّعىٌ عليه قابل قبول نيست و به نظر نمىرسد كه هرگز به يك نفر تازه وارد ذكر سرّالسر داده شود، البته ممكن است به تدريج و در مدّت كوتاهى ترقى كند تابه آن برسد. نادرست بودن اين ادعا از اينجا فهميده مىشود كه ادّعاى اول او نيز نادرست است، به اين معنى كه مشارٌاليه از طرف آقاى سلطان عليشاه هيچ اجازهاى نداشت و ادعايى كه از ايشان مجاز به ارشاد شده است نادرست است. به اين دليل كه در خود اين كتاب تأييديّه آقاى صالح عليشاه نسبت به شيخ عباسعلى نوشته شده است. چون مشايخ بايد بعد از فوت هر قطب با قطب جديد تجديد بيعت بكنند و از طرف قطب جديد هم اگر اجازه داد به سمت خود ادامه دهند. بعد از فوت آقاى نورعليشاه كه قطبيّت به آقاى صالح عليشاه رسيد، ايشان در اجازهنامه مشايخ اين مطلب را نوشته و تأييد مىكردند. در اجازهنامه آقاى حاج شيخ عبداللَّه نوشته شده است كه از قدما از آقاى سلطان عليشاه اجازه شيخى داشتند ولى در تأييديه براى شيخ عباسعلى نوشتهاند كه آقاى حاج شيخ عباسعلى قزوينى دامت افاضاتُه از طرف حضرت نورعليشاه طاب ثراه مأمور به دعوت بودهاند. وحال آنكه اگر شيخ عباسعلى از آقاى سلطان عليشاه مجاز به ارشاد بود مسلماً ايشان مىنوشتند: از طرف آقاى سلطان عليشاه. در صفحه صد و پنجاه و سه مىنويسد: "و بابى هم يكى از شعب تصوّف است". چنين بيانى را قبلاً (در صفحه هشتاد و هشت) درباره بهائيت گفته بود. امّا از شيخ عباسعلى كه اهل مطالعه و يا مجتهد و يا قريب الاجتهاد بوده بسيار بعيد است و نشان دهنده عناد اوست نسبت به تصوّف كه حاضر است هر اتّهامى را منتسب كند و هر دروغى را ببافد و همچنين حاكى از جهل و عدم اطّلاع او از بابيّت است. فرقه بابى را سيدعلىمحمّد باب تأسيس كرد و او اوّل ادعاى بابيّت امام زمان كرد و گفت باب امام زمان است و با امام در ارتباط است و سپس ادعا كرد كه خودش مهدى موعود است و بعد از آن ادعاى پيامبرى كرد. اينها به هيچ وجه ناشى از تصوّف نيست. فرقه بابى در حدود دويست سال پيش به وجود آمد و حال آنكه تصوّف به قول خود مخالفين تصوّف كه از مذاهب هندو و مسيحيّت و مانى و بودا گرفته شده است، از قبل از اسلام و به اعتقاد صحيح، همانطور كه قبلاً گفته شد، حقيقت آن از بدو خلقت آدم بوده است. اين گفته مخالفين از اين جهت درست است كه تمام اديان الهى و به تقليد آنها اديان غيرالهى هم نحوهاى تصوّف داشتهاند، به اين معنى كه چون تصوّف روح دين است، هر دينى گذشته از اعمال ظاهرى معنويّت و روح خاصّ خود را داشته است و آن حقيقت تصوّف است. تصوّف به اين معنى از زمان آدم اِلى خاتم وجود داشته و خواهد داشت و حال آنكه بابى مذهب تصنّعى و من درآوردى است كه چه بسا دست استعمارگران هم در ايجاد آن مؤثر بوده و يا سبب اصلى بوده است كه بعداً از بابى شعب ازلى و بهائيت زائيده شد كه فرع زائد بر اصل شد و پيروان بهائيت امروز بيشتر از پيروان فرقه بابى مىباشند. وى به دنباله اين مطلب در صفحه صدو پنجاه و هفت مجدداً بابيّه و صوفيه را به يك چوب رانده است. در صفحه صد و پنجاه و هفت چند مطلب را نوشته است: "۱- آنكه اين طايفه يا شخص كاذبند در ادّعايى كه مىكنند و تهىدستند." در حالى كه خودشيخ عباسعلى به دِين خود به تصوّف اذعان داشته و مىگويد: با آنچه از تصوّف آموخته بودم ادامه دادم. همچنين كيوان سميعى در شرح حال شيخ عباسعلى مىگويد: بايد اقرار كرد كه در اين مدّتى كه مشارٌاليه در تصوّف قدم زده است اطلاعات زيادى به دست آورده و قسمتى از شخصيّت خود را مرهون آن است. وى در كتاب دو رساله(۴۷) چنين مىنويسد: "... معتقدم كه خود او {حاج شيخ عباسعلى} هم از مجالست طولانى با فضلاء صوفيه به آن مرحله از كمال و معرفت رسيده بود." نكته دومى كه در همين صفحه نوشته اين است: "۲- آنچه از مريدان مىگيرند عوضى ندارند كه به آنها بدهند نه در ظاهر نه در باطن نه عاجل و نه آجل." در حالى كه خود وى نيز قبلاً بطور پراكنده شرح داده بود كه از مريدان چيزى نمىگيرند جز همان وسايل تشريفات اوّليه يعنى يك كيلو نبات، يا احياناً نيم كيلو، و يك حلقه انگشترى ارزان قيمت، يك جوز، يك سكّه كم بها ولو سكّه جارى. اينها چيزهايى است كه به هنگام تشرّف مىگيرند و بعد به قول خودشيخ عباسعلى اينها را هم تقسيم مىكنند. نباتش را به ديگر فقرا مىدهند، حلقهاش را پخش مىكنند، بنابراين چيزى براى خودشان نگه نمىدارند. غير از آن هم اگر كسى وجوهات شرعيّه بدهد مصرف دينى خاصّى دارد كه مشخص است و براى نيازمندان و مجالس دينى و اين گونه امور خرج مىشود و اگر هم نذرى يا نيازى تقديم مىشود بدون آن است كه مطالبهاى شود يا گفته شود و آنها هم باز خرج مراسم فقرى مىشود. باز در همين صفحه مىگويد: "۳- آنچه مىگويند خود معتقد نيستند و مىخواهند مريد ساده را معتقد كنند به چيزى كه خود معتقد نيستند، براى آنكه رياست كنند و دخل ببرند." در جايى كه پيغمبر به دستور الهى مىفرمايد: لا اَعْلَم الغيب، آقاى شيخ عباسعلى نه تنها ادعاى علم غيب مىكند بلكه معتقد است كه درون فكر ديگران را هم مىخواند و لذا مدّعى مىشود كه خود معتقد نيستند. از كجا بىاعتقادى آنان را متوّجه شدهاى؟ مگر اينكه بگوئيم خود تو كه مدّتى ارشاد مىكردى اعتقاد نداشتى و قياس به نفس كردهاى. همچنين ايرادات ديگرى كه در همين صفحه مىنويسد: "۴- خود را بىغرض مىنمايانند ولى پركينهتر از هر مغرضند. ۵ - مىگويند كه ماهيچ ادّعايى نداريم ولى پرمدّعاتر از همه مسندنشينانند ۶- مىگويند كه عقايد و اعمال ما همه مدارك صحيحه عقليّه و نقليّه دارد ولى هيچ دليلى بجز ادّعاى خودشان و قبول كردن مريدانشان ندارند". كه تمام اينها يا حاصل ادّعاى نفوذ در فكر طرف است و يا اينكه خود مشارٌاليه يعنى خود حاج شيخ عباسعلى چنين ادّعاهايى داشته و به مريدان نيز تلقين مىكرده است، كه اگر چنين باشد مسلماً دليل عمدهاى است بر اينكه ايشان را عزل كنند؛ كه وقتى برملا شده است به عزل اقدام نمودند. همچنين در اين همه كتابهايى كه درباره تصوّف نوشته شده دلايل بسيارى را در تأييد آن ذكر كردهاند. البته بسيارى كتب هم در ردّ درويشى و در ردّ اين دلايل نوشته شده و بنابراين نمىتوان گفت هيچ مدارك صحيحه عقليّه و نقليّه ندارند. مداركى هست كه گاه مورد اعتراض دشمنان و معترضين است ولى به هر جهت مورد بحث است. پيداست كه غرض از اين گونه مجملگويى سوء استفاده از خلوص نيّت خوانندهاى است كه مطالب اين كتاب را مىخواهد باور كند. در صفحه صدو شصت و يك مىنويسد: "همين اقطاب هم... تا ديروز مانند همه بچهها براى لقمهاى گريهها و براى تيلهاى جنگها مىكردند و پروا از هيچ زشتى نداشتند چه شد كه تا پدرش مرد همه حقايق قطبيّت بر او تابيد و ولىاللَّه مطلق و كليددار بهشت و دوزخ شد". از اين اعتراضى كه وى مىكند كاملاً عنادش با شخص يعنى با كسانى كه تقريباً به زعم خودش جاى او را غصب كرده بودند ديده مىشود و بازهم اين خود دليل روشنى است بر گفته آقاى كيوان سميعى كه مىگويد دشمنى ونظر او با بعضى اشخاص بود و در اينجا مشارٌاليه مغالطه مىكند. اوّلاً كه همه بزرگان هم در دورانى بچّه بودند و به اقتضاى بچگى بازىهاى بچگى مىكردند تا بزرگ شدند. ثانياً اينكه چه شد كه نورى بر او تابيد، اين اعتراض بر كار خداوند است. مگر عيسى عليهالسلام در گهواره صحبت نكرد؟ مگر عيسى و يحيى در كودكى به پيغمبرى نرسيدند؟ مگر بعضى ائمه عليهم السلام در كودكى به امامت نرسيدند؟ آنها كه از كودكى معصوم و بزرگوار بودند ولى اين اقطاب به قول تو در بچگى مانند همه بچّهها بازى مىكردند و بعد موهبت الهى بود كه در سن رشد و وقتى به دستوراتِ بيعتِ اخذ شده عمل كردند، خداوند به آنها كمك كرد و راه سلوك فقر را پيمودند. امّا اينكه چطور شد به او كمك شد و مثلاً به حاج شيخ عباسعلى كمك نشد و نور بر او نتابيد، اعتراض به خداوند است. در اينجا روش شيخ عباسعلى همان روش كفّار و دشمنان اسلام است و اعتراض او بر اقطاب كه خادم و خاكپاى ائمه و پيغمبر مىباشند همان اعتراضى است كه كفّار و مشركين بر پيغمبر و بلكه بر خدا داشتند كه چرا وحى به پيغمبر فرستاده است و قالوا لو لا نُزِّلَ هذا القرانَ عَلى رَجُلٍ مِنَ القريتين عَظيمٍ، يعنى چرا اين بر يكى از مردان بزرگ آن دو قريه نازل نشد. ما كه مردان بزرگى داشتيم، چرا وحى بر آنها نازل نشد. و در جواب اين اعتراض نابجا مىفرمايد: اَهُمْ يَقْسِمونَ رَحْمَتَ رَبِّك(۴۸)؟ يعنى آيا آنها هستند كه رحمت خداى تو را تقسيم مىكنند؟ در آخر صفحه صد و شصت وشش و اوّل صفحه صدو شصت و هفت اين طور مىنويسد: "و بعد اين كار و منصب را امام حسين داشت و به نوبت سائر ائمه داشتند، تا زمان غيبت كبرى كه امر امامت منتقل شد به جنيد بغدادى و او تا زنده و امام بود حاضر بالين اموات مىشد بصورت جنيدى نه به صورت شخص على و يا به صورت امام دوازدهم كه امامت از او منتقل به جنيد شده، زيرا بعد از انتقال بايدتمام كارهاى امامت به نام و شكل منتقل اليه كه جنيد است صورت بيابد." عناد و دشمنى با شخص، نويسنده را به آنجا كشانده است كه اتّهاماتى كه بطلان آنها كاملاً بديهى است وارد مىكند. حاج شيخ عباسعلى خود در تصحيح و چاپ تفسير بيان السعادة دست داشته است و مىداند كه مفسّر محترم در مقدمه تفسير(۴۹) صريحاً اقرار به اين مىكنند كه امام دوازدهم زنده است و ظاهر خواهد شد و اقرار مىكنند به اينكه در غيبت امام جنيد امام نبود بلكه مأمور اخذ بيعت و نايب از جانب امام بود. با اين اقرار و اينكه در تفسير و ساير كتب هم عقايد ايشان نوشته شده و هر كس بخواهد مىتواند بدان دسترسى يابد، چنين اتّهامى، چنين ايرادى، مسلماً ارزش اقوال نويسنده را پايين مىآورد به طورى كه به هيچ يك از حرفهاى او ديگر نمىتوان استناد كرد، بخصوص به مطالبى كه هيچ سندى ندارد جز گفته خود او. مثلاً در تأييد ملاقات به قول خود او با حاج ملاسلطان و مباحثه با ايشان كه بنا به ادّعاى حاج شيخ عباسعلى منجر به نوشتن رساله اختلافيه شد، هيچ دليل ديگرى در هيچ كتابى يا هيچ منبعى نيست وحال آنكه مكاتبات حاج شيخ عباسعلى و اظهاراتش و همچنين شرح حالى(۵۰) كه از زندگى و كيفيت شهادت آقاى سلطان عليشاه نوشته، ارادت كامل وى را نشان مىداد. همان طور كه گفتيم به نظر آقاى سلطان عليشاه و جانشينانشان، جنيد بغدادى امام نبود و امر امامت به او منتقل نشد بلكه امر امامت كماكان در دست امام دوازدهم است كه از ديده ما پنهان هستند و در غيبت آن امام، جنيد و سپس جانشينان او مجاز بودند كه به نام امام و از طرف او اخذ بيعت نمايند. به دنباله اين مطلب در همين صفحه مىنويسد: "حاج ملاسلطان هم اشخاصى را پيش از خودش مىداند و بعد خودش را و بعد پسرش ملاعلى را و بعد پسر ملاعلى ملاحسن را و بعد پسر او تا وقتى كه منقرض شود." در همين جا روشن است كه حاج ملاسلطان به قول او اشخاصى را پيش از خود مىدانسته است. پدر خود را بنابراين قطب نمىدانسته و در همين جا بطلان ادّعاى اينكه قطبيت از پدر به پسر مىرسد ثابت مىشود. به علاوه به قول او ملاحسن (آقاى حاج شيخ محمدحسن صالح عليشاه) و بعد پسر او قطب است. ولى بايد از او پرسيد در زمانى كه اين كتاب نوشته شده درست است كه آقاى صالح عليشاه قطب بودند، ولى او از كجا مىداند كه بعداً پسر ايشان قطب باشد و اگر هم به فرض اين ايراد وارد باشد، مىداند كه با اين رأى باطل، ائمه معصومين هم چون يازده فرزند على عليهالسلام امامت را عهدهدار شدند مورد انتقاد قرار مىگيرند. در همه كتب مربوطه نوشته شده هر كسى را كه قطب بنابر الهام الهى چه در خواب، چه در بيدارى، چه با استخاره لايق ديد، به جانشينى تعيين مىكند، خواه فرزندش و خواه ديگرى باشد. امّا نمىتوان گفت اگر فرزندش قابلتر و لايقتر از همه بود و استخاره و الهام الهى هم به او راه داد حتماً ديگرى را تعيين كند كه در درجه دوم هستند يعنى ترجيح مفضول بر فاضل كند. از اينجا نيز كاملاً عناد شيخ عباسعلى با اشخاص روشن مىشود و نشان دهنده عمق ضمير ناخودآگاه اوست كه علاقمند به قطبيّت بوده و خود را صالحتر از همه مىدانسته است. به دنباله اين مطلب در همين صفحه و در پاسخ به پرسش بيست و پنجم مىگويد: "هركه امروز با مشايخ آنها كه ملا و معمّم هستند محشور است مىداند كه آنها كاغذهاى ملاحسن را به نام (توقيع مبارك) اسم مىبرند و مىگويند (اعليحضرت آقا ارواحنا فداه در توقيع مبارك چنين فرمودهاند و من بايد اجرا كنم)". اوّلاً اين ايراد بر ديگران است كه خود او هم احياناً جزو اين ديگران بوده و شايد خود او اين كار را مىكرده است. ثانياً لغاتى كه براى احترام به كار برده مىشود سهم و اهميّتى در موضوع ندارد. در هر زبان و در هر مكان و زمان كلمات و عرف خاصّى وجود دارد و كسانى كه مىخواهند احترام خود را اظهار كنند با آن لغات بيان مىكنند. فرضاً لغت "توقيع مبارك" هم به كار برده شده باشد (كه به خاطر ندارم)، لغت كه گناهى ندارد. همين كه لغت توقيع در پاسخهاى حضرت امام عصر به كار برده مىشود موجب نمىشود كه اين لغت را به كلى از فرهنگ و از لغتنامهها حذف كنند. توقيع لغتى است كه در آن موقع براى آن مطلب به كار برده شده است. ممكن است كسى به دليل شدّت احترام به ديگرى اين لغت را به كار ببرد، به علاوه خود ايشان كه نگفتهاند. لغت اعليحضرت هم هرگز گفته نشده است. از طرف مريدان اصطلاحاً به قطب "حضرت آقا" يا "جناب آقا" گفته مىشود و اعليحضرت اصلاً گفته نمىشده و شايد همين اصطلاح و همين لغت بوده كه كتابهاى حاج شيخ عباسعلى موجب گرديد كه رضاشاه نگران شده و تصوّر كند كه فقرا قطب خود را شاه و اعليحضرت مىدانند. در صفحه صد و شصت و هشت، در پاسخ به اين پرسش كه: "پس اتباع حاج ملاسلطان معتقد بزندگى امام دوازدهم نيستند و انتظار ظهور ندارند و بقول مردم امام سيزدهم قائلند و اثنى عشرى نيستند؟" مىنويسد: "امام سيزدهم حرف عوام است، اگر بشمارى امام چهل و پنجم مىشود و همواره شماره بالا مىرود...". در خطبهاى كه معمولاً در روزهاى جمعه خوانده مىشود و لااقل از زمان مرحوم آقاى نورعليشاه ثانى متداول بوده و خود حاج شيخ عباسعلى هم مكرّر آن را خوانده و در جلسات حاضر بوده است و خطبه خوانده مىشده، به امام دوازدهم كه مىرسد امامت ختم مىشود. از جنيد در يك مرحله پائينتر به عنوان نايب امام ذكر مىشود و سلسله اجازه در سطحى پائينتر از امامت ادامه پيدا مىكند. پيغمبر هم نبوّت داشت و هم ولايت و سرسلسله تصوّف اسلامى ايشان است. بعد از پيغمبر در سطح امامت سلسله ادامه پيدا كرد كه ائمه دوازدهگانه مقام نبوّت نداشتند و فقط امامت داشتند. بعد از غيبت امام دوازدهم همين سلسله اجازه يعنى سلسله كسانى كه حق اخذ بيعت داشتند، در سطحى پائينتر ادامه پيدا كرد و الّا قطب واقعى امام دوازدهم است كه غيبت نمودهاند، منتهى چون دست مردم به آن حضرت نمىرسد، اقطاب به نمايندگى از آن حضرت بيعت مىگيرند و افتخارشان شاگردى مكتب آن حضرت است، كمااينكه در تمام كتب عرفانى نوشته شده و در خطبه نامبرده هم معلوم است. افتخار معروف كرخى آن است كه دربان امام هشتم حضرت رضا (ع) بوده است كه اين دربان بودن باعث افتخار او و باعث افتخار تمام اقطاب جانشينان اوست. آن وقت چگونه حاج شيخ عباسعلى جنيد را امام سيزدهم مىداند؟ باز مگر اينكه اگر نخواهيم بگوئيم صد در صد سوء نيّت و غرض داشته، بايد بگوئيم كه خودش چنين اعتقاد نادرستى داشته و چه بسا خودش مىگفته است و شايد بازهم به واسطه اين گونه اعتقادات است كه او را عزل كردند زيرا با اصول عقايد تصوّف منافات دارد. در صفحه صد و هفتاد تحيّر و احياناً تذبذب نويسنده آشكار شده و فراموش كرده است كه در پاسخ سؤال قبلى در دو صفحه قبل گفته است كه جنيد امام سيزدهم است و فعلاً تا چهل و پنج امام است و مىگويد: "اين صلوات كبير امامت را ختم كرد به امام دوازدهم و امروز رئيس دين او است و تا او به كسى اجازه ندهد در امور دينيه و در هيچ كارى نمىتواند مداخله نمايد." اين امر كاملاً صحيح است. صلوات كبير به همين نحو دلالت دارد(۵۱) و اقطاب سلسله گنابادى هم مدّعى اين هستند كه به طور غيرمستقيم و با وساطت از امام اجازه دارند و امّا سلسله اجازه هم در كتب مضبوط است و در اين اواخر نيز غالباًبه نوشته تعيين جانشين مىشود. نويسنده از سلسله اجازه فقها كه مستند به مقبوله عمربن حنظله است ذكر مىكند. تصوّف هم همين طور سلسلهاى دارد كه به امام مىرسد. در خاتمه صفحه صد و هفتاد مىنويسد: "من آن وقت كه آلوده به گناه وقيحانه قطبيت بودم انصاف ميدادم كه من قابل اين مسند نيستم." وى از خود به كار بردن لغت قطبيّت و اينكه مكرّر در جاهاى ديگر گفته است كه قطب منحصر به يك نفر است و مىگويد ملا سلطان مىگفت منحصر به من است، فرق قطب و شيخ را مىداند ولى معهذا همه جا خود را قطب مىنامد و مىگويد: "در دوران قطبيت خود". اين از لحاظ روانكاوى نشان دهنده آن است كه مشاراليه در عمق ضمير ناخودآگاه علاقمند به قطبيّت بوده و گاه حتّى خود را قطب تصور مىكرده است و تمام عناد و دشمنى او از اينجا ناشى شده كه در حالى كه خود را لايقتر از همه مىدانست به اين آرزوى خود نرسيد. در آخر صفحه صد و هفتاد و يك به قول خودش ايراد ديگرى مىگيرد و مىگويد: "اگر ملاسلطان خود را نمىباخت و پسر معلوم الحال خود را نائب خود نمىساخت..." كه نشان دهنده عناد وى با آقاى نورعليشاه است. وى اميدوار بود كه جانشين آقاى سلطان عليشاه باشد. بايد از او پرسيد اگر به آقاى نورعليشاه ايراد دارى، چرا تجديد كردى؟ و چرا اجازه شيخى كه ايشان به تو دادند قبول كردى؟ و نه تنها در آن ايّام به وظيفه ارشاد عمل كردى بلكه بعد از فوت ايشان با آقاى صالح عليشاه نماينده و جانشين ايشان تجديد بيعت كردى و اجازهنامه خود را به تأييد ايشان رساندى و از ايشان تجليل كردى؟ و بعد از آن هم چند سال به ادامه كار وارشاد خود ادامه دادى؟ در صفحه صد و هفتاد و يك مىنويسد: "تا آنكه به نيروى يزدان يكباره دل را دريا كرده و خود را به درياى ننگ زدم و ترك همه گفتم، طلسم موهومات رياست را بر خود شكستم و جَستم و رستم." وى اين امر را، يعنى ترك كردن ارشاد را، درياى ننگ ناميده است كه اگر باز از جنبه روانكاوى تحليل كنيم اين وضع نشان دهنده حالت تحيّر و ترديد وى است، لااقل در موقعى كه از ارشاد دست كشيده يا در موقع نوشتن اين كتاب. و الّا اگر اين را كار خوب مىدانست به چه مناسبت درياى ننگ مىگويد؟ و بعد از آنكه مىنويسد صلوات كبير صراحت دارد بر غيبت امام دوازدهم ولى براى اينكه نتوان قرائت صلوات كبير را دليل بر بطلان نوشتههاى او دانست، در اينجا مىگويد منظور از گفتن اين صلوات فقط براى اين است كه بعداً خود را به امامت معرفى كند. معلوم نيست اين تحقيق را نويسنده از كجا پيدا كرده است، در حالى كه در همين صفحه اقرار مىكند حاج ملاسلطان "خيلى فاضل بود هم در نحو و صرف و طب و فنون حكمت طبيعى و الهى و هم در خصوص عرفان". در صفحه صد و هفتاد و سه باز مىگويد: "حاصل دعاوى حاج ملاسلطان چهارچيز بود." آنوقت آن چهار چيز را ذكر مىكند. وى سعى دارد هر چيزى را به جنبه نادرست آن ارائه بدهد. با توّجه به شهاداتى كه ايشان در اوّل تفسير بيانالسعاده دادهاند، مسلّم است كه اعتقاداتشان چيست چرا كه آن اعتقادات را صريحاً و علناً نوشتهاند و كتاب مزبور هم چاپ شده كه همه مىتوانند آن را بينند. و امّا آنچه در مورد ائمه نوشته شده، چنانكه گفتيم اين است: اقطاب خود را هم رديف امام نمىدانند بلكه خود را مأمور و نايب و خادم امام مىدانند. آنچه در تربيت مردم مؤثر است و امام حائز آن بوده است اقطاب هم به نيابت از امام حائزند. بنابراين اگر مطالبى كه در اين كتاب نوشته شده با دستورات و اعتقادات امام منطبق است كه ايرادى بر آن وارد نيست و چون اقطاب نايب امام در امر خاص تربيت و تزكيه نفوس هستند بعضى از آن اختيارات را دارند و انتقاد بر آن قابل قبول نيست. چون انتقاد بر امام عليهمالسّلام است، آنچه اضافه بر اين نوشته شده يا استنباط نويسنده است و يا اينكه خود او چنين ادّعايى داشته و يا اينكه عمداً براى تحريك دشمنى ديگران بىجا مىنويسد. امّا درهمين صفحه هم مىنويسد: "اطاعت مرا تا دوازده سال امرار و ادامه دهد (سال شمسى يا قمرى معلوم نبود) پس بعد از دوازده سال..." ازاينجا كاملاً روشن مىشود كه نويسنده قصد دارد از جزئىترين چيزى كه مىبيند ايراد بگيرد و انتقاد كند. مثل وضعيت بعضى انجمنها و گزارشها كه وقتى كسى مىخواهد صحبتى بكند مخالف او قبل از اينكه سخن او را بشنود، مىگويد: مخالفم. چرا همان سال نپرسيدى كه اين سال، سال شمسى است يا قمرى؟ به علاوه تفاوت چندانى ندارد، مكلّف مىتواند احتياطاً سال شمسى بگيرد يا اينكه بپرسد. و امّا اينكه گفته است اطاعت مرا ادامه دهد "وانقطاعش از غير من كه غير مرا نه خوب بداند و نه اطاعت كند" اين كاملاً نادرست است و به هيچ وجه اينطور نيست. اين تعهّدِ دوازده سال تعهّد خدمت به فقرا و خانوادهاش و خدمت به مردم است كه تا دوازده سال خود او بايد بر خود واجب گرداند. بعد از آن نيز هميشه در خدمت خلق بكوشد. از اين قبيل مطالب نادرست بسيار نوشته شده كه به هيچ وجه در هيچ كتابى و در هيچ جاى ديگر ذكر نشده است. در صفحه صد و هفتاد و پنج ايراد مىگيرد كه آقاى سلطان عليشاه در فرمان جانشينى آقاى نورعليشاه نوشتهاند: "چون خدا يآ اَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مآ اُنْزِلَ اِلَيْكَ فرموده لذا من آنچه از نوازل غيبيّه داشتم واگذاشتم به نور چشمم حاج ملّاعلى تا آنكه تبليغ استمرار يابد تا قيامت." در دنباله ذكر اين مطلب، مؤلف اعتراض مىكند كه اين آيه خطاب به پيغمبر است و راجع به ولايت على عليهالسّلام واين عبارت در فرمان آقاى نورعليشاه حاكى از آن است كه "هرچه پيغمبر داشت من دارم و من به جاى پيغمبرم و پسرم خليفه من است". در اينجا كاملاً عناد وى مشهود است كه قلب حقايق و قلب وقايع مىكند و يا تحليل نادرست و انحرافى از وقايع مىكند. دستوراتى كه خداوند به پيغمبر مىدهد براى امّت نيز در جايى كه صدق مىكند وجود دارد. در اينجا او به جاى اينكه بگويد كه به آيات تيمّناً و تبرّكاً استناد كردهاند همين را مايه انتقاد قرار مىدهد و به هيچ وجه اين امر حاكى از اين نيست كه چون اين آيه در مورد پيغمبر است، پس من پيغمبرم بلكه نشانه اين است كه چون دستور خدا آن است كه آنچه به پيغمبر وحى مىشود انجام بدهد در ساير موارد هم آنچه دستور الهى است يا آنچه بر قطب الهام مىگردد يا در خواب مىبيند بايد به تأسّى از پيغمبر انجام دهد. همچنين اگر به ادّعايى كه اقطابدارند توجّه شود، همانطور كه قبلاً گفته شد به اين صورت است كه آنچه پيغمبر داشت به على عليهالسّلام منتقل كرد بجز نبوّت كه نبوّت به آن حضرت ختم شد و از على عليهالسّلام هم به امام حسن (ع) رسيد و بعد به ائمه بعدى تا امام دوازدهم كه امروز از ديدهها غايب هستند. امام دوازدهم هم آنچه راجع به تربيّت امّت و اخذ بيعت بود به جنيد بغدادى واگذار فرمود و به او اجازه داد كه جانشين براى خود تعيين كند. و او جانشين تعيين كرد و جانشين او نيز جانشين ديگرى و اين رشته همين طور ادامه پيدا كرد و ادامه پيدا خواهد كرد تا زمان ظهور. بنابراين نفرمودهاند آنچه پيغمبر داشت من دارم. نفرمودهاند آنچه پيغمبر داشت و به امام داد، يعنى اختيارات خود را به من يعنى قطب واگذار كرده است و من آن اختيارات را دارم لاغيْر. در آخر صفحه صد و هفتاد و پنج و ادامه آن در صفحه صد و هفتاد و شش در مقابل پرسش بيست و نهم كه: "آيا همه اقطاب صوفيه داراى اين دعاوى بودهاند يا نه" پاسخ مىدهد كه: "ادّعاى حاج ملّا سلطان اين بود كه همه داراى اين ادّعاها بودهاند امّا از كتب قدماء چيزى معلوم نمىشود بلكه در اكثر كتب تصريح به پست بودن مقام قطب است از امامت و نبوّت." اوّلاً كتابهاى قدما همه موجود است و با آنچه به قول او ادّعاى ملاسلطان است منافات ندارند، چون همه آنها و خود آقاى سلطان عليشاه مدّعى بودند كه مقام قطب پائينتر از امامت و نبوّت است و همان طور كه گفته شد اقطاب وكيل و نماينده امام هستند و فقط به همان اندازه كه اختيار دارند داراى ولايت جزئيّه هستند. ولايت مطلقه مختص به شخص امام است. ولايت در بعضى موارد اصطلاح شده است به ولايت شمسى و قمرى. ولايت امام و پيغمبر ولايت شمسى است مانند خورشيد كه از خود و بالاصاله نورانى است، ولى ولايت اقطاب قمرى است يعنى به همان اندازه كه لياقت دارند اخذ نور از شمس ولايت مىكنند. در صفحه صد و هفتاد و هفت از ملاقات آقاى نورعليشاه با مرحوم آقاشيخ عبدالكريم حائرى مىنويسد كه مرحوم آقاى شيخ از ايشان پرسيده بود ادّعاى شما چيست و ايشان بياناتى كرده بودند. به دنباله اين اضافه مىكند: "و پيداست كه اين سخن چقدر منافى است باآن ادّعاهاى گزاف كه در دل خود دارند." عجيب است كه بارها نويسنده كتاب مدّعى آن است كه از دل و ضمير مردم خبر دارد و مىداند كه در دل خود نيّت ديگرى دارند. در صفحه صد و هشتاد و صد و هشتاد و يك در پرسش سى و يكم كه مىگويد: "آيا ادّعاى حاجى ملا سلطان از اوّل تاآخر و براى هر كسى يكنواخت بود يا فرق و درجات داشت؟" مىگويد: "سه درجه مرتبه ادّعا داشت: اوّل كه براى عموم و بىپرده بود... مىگفت يك عالم و مرجع تقليد مىبايد باشد. من آن عالمم در زمان غيبت امام... (درجهدوم) ادّعاى امامت بود كه امام غائب منتظر منم و هميشه اين طور بوده و خواهد بود... (درجه سوم) ادّعاى الوهيت بود كه در دل همه اقطاب هست و اخصّ خواص مريدان معتقدند كه آنچه از خدا (جهت غيب) مىخواهند از ملّا سلطان مثلاً مىخواهند...". عناد و دشمنى چنان چشم و دل نويسنده را كور كرده است كه دروغهايى به اين بزرگى مىگويد. به هيچ وجه ادّعاى امامت يا الوهيّت معنى ندارد. در كدام يك از كتابهاى سلسله چنين چيزى ديده مىشود؟ اگر يك درويش نادان فرضاً اين گونه اعتقادى را بگويد، نادرست است و ملاك نيست. كمااينكه در زمان ائمه هم غلاتى بودند كه خود امام آنها را طرد فرمود. امّا در مسأله ادعاى الوهيّت وى توجّه به شفاعت ندارد كه مردم در همه زمانها چه پيغمبر و چه امام و حتّى بعضى از اولياى خدا و مردان راه رفته را شفيع در درگاه خداوند قرار مىدادند و مىخواهند كه خداوند حاجت آنها را برآورد و اين به هيچ وجه جنبه ادّعاى الوهيّت ندارد و به ياد گفته ديگرى از مرحوم كيوان سميعى مىافتيم كه مىگويد نبايد همه حرفهاى شيخ عباسعلى را در مخالفت با گنابادىها قبول كرد چون خيلى اوقات از عناد دروغهايى گفته است. براى اينكه صحّت اين انتساب معلوم شود عين عبارت كتاب را مىنويسيم: "اگر در طرفدارى از مرحوم كيوان متعصب نباشيم بايد بگوئيم با همه وسعت فكر و شرح صدرى كه داشت در خصومت با فرقه گنابادى - كه در اواخر عمر شغل شاغل او شده بود - گاه از جاده انصاف خارج مىشد(۵۲)." مشارٌاليه سپس در مسأله تأليف تفسير بيان السعاده بىانصافى شيخ عباسعلى را بيان مىدارد و در آخر اين مبحث مىنويسد: "چنانكه با اطمينان خاطر مىتوان او را حكيم وعارف ناميد امّا با اينهمه مانند تمام فرزندان آدم در معرض صفات وحالات خوب و بد واقع مىگرديد ومثل هر دانشمند ديگر اجتهاداتش گاه صواب و گاه خطا بود از اينرو نبايد در حق او به طرف افراط يا تفريط رويم و همين اعتدال را هم بايد در حق كسانى كه آن مرحوم به مخالفت آنان كمر بسته بود رعايت كنيم."(۵۳) در صفحه صد و هشتاد و دو مىگويد: "در اقليم مادو نفر مدعى الوهيّت شدند ميرزا حسينعلى و حاج ملاسلطان." وى قبلاً راجع به بابيّه صحبت كرده است. در همين مورد اولاً بابيّه را با بهائىها خلط كرده و اطّلاع درستى از اين موضوع نداشته است و ثانياً همان طور كه گفتيم تصوّف را با بهائيت هم رديف كردن از كمال عناد سرچشمه مىگيرد. عنادى مانند عنادى كه معاويه با على داشت وحتّى شايع كرده بود كه على اصلاً مسلمان نيست و نماز نمىخواند؛ بطورى كه وقتى به مردم شام خبر دادند كه على عليهالسّلام شهيد شده است، پرسيدند در كجا و چه جورى؟ وقتى جواب دادند كه در محراب مسجد، با تعجب گفتند مگر على نماز مىخواند و به مسجد مىرفت؟ به اين گفتار حاج شيخ عباسعلى كه خود مدّت هفده سال ارشاد كرد و تمام درويشهايى كه به دست او به فقر مشرّف شدند بعد ازاين جريان از او بريدند هيچ كدام اعتقاد نداشتند. در صفحه صد و هشتاد و چهار و صد و هشتاد و پنج و بسيارى صفحات ديگر داستانهايى غالباً بدون ذكر نام اشخاص نوشته است. البته بعضى از اين داستانها را با ذكر نام نوشته است ولى اين اشخاص فعلاً وجود ندارند و آثار كتبى هم از آنها موجود نيست تا بتوان بدان استناد كرد ولى غالباًمىنويسد از يكى از مشايخ (بدون ذكر نام آن شيخ). بيشتر به نظر مىرسد كه هدف و منظور او آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى بوده كه رقابت و عناد خاصّى با ايشان داشت و اين رقابت و عناد از داستانى كه آقاى كيوان سميعى درباره ملاقات وى با ايشان در كتاب خود آورده و ما هم آنرا نقل كرديم، روشن مىشود.(۵۴)مؤلف آن رساله به دنبال ذكر اين ملاقاتاضافه مىكند: "مرحوم حاج شيخ عبداللَّه حائرى يكى از بزرگان مشايخ صوفيّه در عصر ما بود و در ايران ركنى از اركان تصوّف به شمار مىرفت... وجودش در ميانه سلسله گنابادى موجب شهرت آن سلسله شده بود." با اين شرح، حتى كيوان سميعى هم كه از مريدان شيخ عباسعلى بود اين نكته را تصريح مىكند و خود همين داستان نشان دهنده ارادت آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى به حضرت صالح عليشاه است. در دوران آقاى سلطان عليشاه، همان طورى كه در اجازهنامه جانشينى آقاى نورعليشاه هم مشخّص است، ايشان مدّتها با وجود اينكه به اصطلاح تصميم معنويشان به جانشينى آقاى نورعليشاه بود به قول خودشان مسامحه يا اغماض مىكردند تا كسالت سختى پيدا كردند وبه اين جهت توجّه كردند كه بايد زودتر جانشين تعيينكنند و لذا ايشان را بهجانشينىمنصوبكردند. شايد اين دوران ترديد آقاى سلطانعليشاهدر آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى اثر كرده بود كه بعد از فوت آقاى سلطان عليشاه ايشان تا مدّتى تجديد نكردند ولى در سفرى كه آقاى نورعليشاه به تهران آمدند و در حضرت عبدالعظيم مقيم شدند، آقاى حاج شيخ عبداللَّه (رحمت عليشاه) تجديد كردند و در تمام مدّت قطبيّت ايشان و حتى در زمان بعد از ايشان يعنى زمان آقاى حاج شيخ محمدحسن صالح عليشاه، آقاى حاج شيخ عبداللَّه ارادت خود را ظاهر مىساختند و اين امر در كتابها و نامهها و سخنرانىهاى ايشان كاملاً روشن بود. آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى به قول شيخ عباسعلى استفاده مادّى را در نظر داشتند و حال آنكه ايشان چون مجتهد بودند اگر به جنبه اجتهاد برمىگشتند خيلى استفاده مادّيشان بيشتر مىشد. چون ايشان در درويشى هيچ نظر به استفاده مادّى نداشتند و بعداز فوتشان ثروتشان فقط همان منزل اندرونى و بيرونى بود كه آنهم فقرا خريده بودند كه ايشان منزلى داشته باشند و حال آنكه آقاى حاج شيخ عباسعلى بنا به قول خودش اموال زيادى داشت كه موجب تفرقه بين خانواده و فرزندان او شد. عناد خاصّى كه حاج شيخ عباسعلى با آقاى حاج شيخ عبداللَّه داشت يكى از جهت اين بود كه ايشان از جنبه علمى بر شيخ عباسعلى تفوّق داشتند و اهل شعر و ادبيات نيز بودند. حاج شيخ عباسعلى از لحاظ علمى به پاى ايشان نمىرسيد فقط چون اهل منبر بود شخصيّت او از اين حيث ظاهر بود. به علاوه آقاى حاج شيخ عبداللَّه مقدّم بر شيخ عباسعلى بودند و در اوائل زمان آقاى سلطان عليشاه به مقام ارشاد رسيدند ولى حاج شيخ عباسعلى در هزار و سيصد و بيست و هشت اجازه ارشاد از طرف آقاى نورعليشاه گرفت و چون رسم است كه در تمام اجازهنامهها توصيه مىشود كه مشايخ مقدّم و سابق بر خود را مقدّم دارند، حاج شيخ عباسعلى از اين قسمت اِبا مىكرد و خوش نداشت. به اين جهت هم به نظر مىرسد بسيارى جاها كه بدون ذكر نام مىگويد: "يكى از مشايخ" نظر او بر آقاى حاج شيخ عبداللَّه باشد. در صفحه صدو نود و يك به عنوان سؤال نوشته شده است كه: "آيا ثروت اولاد ملاسلطان كه حالا دارند موروثى ملاسلطان بوده...؟" اوّلاً آقاى سلطان عليشاه ثروت چندانى نداشتند و فرزندان ايشان را هم كه ديگران ديدهاند در همين اواخر زندگى بسيار متوسطى داشتند. همه آنها كار مىكردند، زراعت مىكردند و خود آقاى سلطان عليشاه هم اهل زراعت بودند و ممرّ درآمد ثابتشان از زراعت بود. به علاوه پدرزنشان آقاى حاج ملّاعلى از مجتهدين به نام خراسان و گناباد و مورد توجّه مردم بود. ثروتمند نبود ولى به اندازه معتدلى ثروت داشت كه به فرزندان ايشان به ارث رسيد. به علاوه چرا وقتى در اين موضوع ايراد مىگيرد، از علما نمىگويد كه قبلاً گفتيم وقتى مرحوم آقاى شفتى به اصفهان آمد هيچ چيز نداشت و فقط با همان لباس خود آمد ولى درهنگام مرگ چندين ده آبادى و ملك داشت. همچنين مرحوم ميرزاى قمى (سيدابوالقاسم گيلانى) وقتى به قم آمد ثروتى نداشت ولى بعد از مدّتى در موقع فوتش ثروت زيادى داشت. آقايان روحانيان چون مورد علاقه و توّجه هستند، مردم با اصرار و خواهش براى آنها نذر مىكنند و قبول اين نذر به هيچ وجه قبيح نيست. زندگى ساده آنها در گوشه ده كه در كتب هم نوشتهاند نيازمند به ثروت فراوان نبود و آقاى سلطان عليشاه مىتوانستند با همان درآمد املاك امرار معاش كنند. و به دنبال آن در صفحه صدو نود و دو حاج شيخ عباسعلى از املاك خود كه در گناباد خريده بود، ذكر مىكند. اين املاك از كجا بود؟ حاج شيخ عباسعلى قزوينى از كجا در گناباد ملك خريد؟! وى مدّتى راجع به اين موضوع بحث مىكند و اصولاً در هر جا مجال پيدا كرده است بدون هيچ گونه تناسب موضوعى از املاك خود ذكر كرده كه دلالت بر عمق علاقه او به مال و ثروت است به طورى كه درا مور دينى نيز آن را تسرّى داده كه حتّى مىگويند تأكيد مىكرد طالبان در موقع تشرّف بايد سكّه طلا بياورند. در صفحه صد و نود و سه در ضمن نقل قول از آقاى حاج ملاسلطان، شرح حال ايشان را مىنويسد و چون اين شرح حال را كتابهاى ديگر هم نوشتهاند اشتباه حاج شيخ عباسعلى در اينجا معلوم مىشود، براى اينكه مىنويسد: "مىگفت من بچه بودم كه پدرم را تركمان به اسيرى برد ومادرم مرد و من نان خور عمو شدم و بكار گاو و زراعت عمو بودم تا هفده ساله شدم." ايشان نان خور عمو نبودند بلكه بعد از فوت پدرشان يعنى بعد از مفقودالاثر شدنشان، برادر بزرگتر ملامحمّدعلى سرپرستى خانواده را به عهده گرفته بود و اموال آن مرحوم را اداره مىكرد كه ايشان براى او يعنى در واقع براى خودشان كار مىكردند و مدّتى هم چوپانى گوسفندان مىكردند. به دنباله اين مطلب در صفحه صد و نود و چهار به عنوان انتقاد مىگويد: بىچيزى او يعنى حاج ملاّسلطان بر همه مسلّم بود كه همه نقل مىكردند. اين مطلب محتاج به نقل ديگران نيست، خود ايشان در شرح حال خود همين مطلب را نوشتهاند كه چندان ثروتى نداشتند و با زحمت زياد در طلب علم برآمدند. بنابراين با اقرار و بيانات خود آقاى سلطان عليشاه ذكر اين جمله "مجملاً بىچيزى حاج ملاّسلطان به منتهى درجه مسلّم همه پيرمردان گناباد بود كه متّفقاً نقل مىكردند" در صفحه صد و نود و چهار موردى ندارد و ضرورى نبود و صرفاً براى تحريك عناد خواننده كم اطلاع است. در صفحه صد و نود و شش باز از ماترك آقاى سلطان عليشاه مطالبى نوشته است كه آنچه ذكر كرده هيچ دليل و مدركى بر آن نيست و با عناد خاصّى كه وى داشته اصولاً قابل باور كردن نيست، كما اينكه دامادهاى ايشان حاجى قوام و حاجى ناصرى از متمولين گناباد بودند. حاجى ملك برادرزاده ايشان بود و در بيدخت زراعت و نمايندگى بنگاه تجارى داشت و داراى ثروت كافى بود. ملّاسلطان محمود برادرزاده ايشان ثروت چندانى نداشت و حتى بعد از فوتش خانواده او قدرى در زحمت بودند. يك داماد ايشان آقاى ملامحمد صدرالعلماء نوه حاج ملاعلى فقيه مجتهد گناباد بود كه مرد بالنسبة متمكّنى بود. از فرزندان پسر ايشان آقاى نورعليشاه كه خود نوه دخترى حاج ملّاعلى مجتهد نامدار گناباد آن زمان بودند، نوه ديگر حاج ملّاعلى يعنى دختر دايى خود را به زوجيّت گرفتند. فرزند ديگر ايشان مرحوم حاج محمدباقر سلطانى داماد مظفرالسلطان بود كه نائب الحكومه گناباد و خود بالنسبه فرد ثروتمندى بود. بنابراين تمام گفتههاى ايشان نادرست و دروغ است كه يا از روى جهل و يا از روى عناد و يا از هر دو سرچشمه گرفته است. در صفحه صد و نود و هشت تشريفاتى را كه براى تشرّف ذكر كرده و چيزهايى را كه مىآورند به عنوان قيمت ذكر تلقى كرده است و حال آنكه آن تشريفات جنبه نمادى دارد و حاكى از اين است كه خود حاج شيخ عباسعلى همان طورى كه در نابغه علم و عرفان نوشتهاند نظر به مادّيات داشت و اين را قيمتِ ذكر تلقّى مىنمود و الّا اينها سمبليك است و كمترين قيمت و اصولاً قيمتى بر آنها تصوّر نمىكنند. بعداً در مورد سخاوت حاج ملّاسلطان مىگويد: به اشخاصى مىدادند، ولى اين دهشها تدبير است نه سخاوت. چنانكه ديده مىشود او سعى مىكند اگر جايى هم احتمال اين مىرود كه صفت و مزيّت خاصّى در حاج ملّاسلطان باشد آن را به نحوى تعبير كند كه به ضدّ خود تلقّى شود. در صفحه صد و نود و نه مىگويد: "كسانى كه اسلام مىآوردند و بعد برمىگشتند و همه عيبها را بمسلمين نسبت مىدادند، چرا اين امر محرمانه را بروز ندادند كه بگويند (از ما پيغمبر پنج چيز گرفت: جوز، انگشتر، پول، نبات، پارچه قيمتى و گفت اين محرمانه است بكسى مگو حالا من مىگويم)." اوّلاً در اينجا هم پارچه قيمتى نوشته و خواسته است نيشش را بزند ولو ربطى نداشته باشد. پارچه قيمتى مورد نظر نيست حتى پارچه سفيد گفتهاند كه علامت روشنى و سفيدى دل باشد. به علاوه اينها تشريفات صورى است كه ممكن است در طى تاريخ تغيير كند. اصول دين اسلام غيرقابل تغيير است ولى اين تشريفات ممكن است تغيير كند. در صفحه دويست راجع به غسلهاى تشرّف ايراد گرفته است. در موردغسل زيارت، اصولاً هر مؤمنى را كه انسان بخواهد ديدار بكند، اصطلاحاً زيارت ناميده مىشود و براى زيارت هر مؤمن، داشتن غسل بهتر است بخصوص مؤمنى كه قصد دارد بااو بيعت كند به عنوان اينكه با خادم و نماينده امام بيعت مىكند. درمورد غسل اسلام هم خداوند تمام پيغمبران را در مسلمان ناميده است و پيغمبر هم فرمود: شيطانى اَسْلَمَ عَلى يَدى. اَسْلَم به معنى تسليم است. پيغمبران را هم مسلمان و مسلم ناميده و مىفرمايد: اسلام آوردند. منظور از غسل اسلام تسليم در برابر امر خداوند است. در مورد غسل جمعه و روز جمعه هم مطلب اين است كه جمعه قبلاً نام ديگرى داشت و از وقتى نمازجمعه و اجتماع مسلمين در آن مقرّر شد به نام جمعه ناميده شد. هرگونه اجتماعى از مسلمين اضافه بر حيثيّت و احترام افراد يا افرادى كه آن را تشكيل مىدهند خود احترام مستقلّى دارد كه طالب به اين قصد غسل مىكند. بعلاوه جمعهها مستحب است كه مسلمان غسل جمعه به جا آورد، گرچه اين مستحبّ قضا ندارد. در صفحه دويست و يك پس از آنكه آداب تشرّف را ذكر مىكند، اضافه مىنمايد: "حالا من نه عبا دارم نه جوراب نه شال... حالا ملاسلطان هم سجدههاى مرا مىبيند با آن دست بستگى و يخه و بندهاى باز با فلاكت و اسيرى و حظّ ميكند و دقّت ميكند تا ببيند كه خوب آداب سجده را بجا آوردم..." چگونه حاج شيخ عباسعلى از دل به قول او "ملاسلطان" خبر دارد و مىفهمد كه ايشان حظ مىكند. جز اينكه خود او اين آداب و تشريفات را كه جنبه سمبليك دارد متناسب ارضاى ساديسم (ديگرآزارى) خود مىديده و از اين وضعيت حظّ مىكرده است. در صفحه دويست و دو پس از بيان تعهّدات مأخوذه در بيعت مىنويسد: "... چهارم خدمت ۱۲ سال كه خود را خادم من بدانى... هر خدمتى رجوع كنم مالى جانى بايد بجاآرى." اين ادّعا جز اينكه گفته شود خود نويسنده اين گونه عمل مىكرده است و چنين تعهدّى در بيعت مىگرفته است تفسير ديگرى ندارد؛ زيرا تعهّد مأخوذ، تعهّد خدمت و شفقت به خلق اللَّه است و توصيه مىشود كه سالك به نيّت نذر هم كه شده ۱۲ سال خدمت به مردم را بر خود واجب گرداند. در صفحه دويست و سه كه گفتار فقرا را بعد از تشرّف خودش ذكر مىكند، مىنويسد به من گفتند: "... حالا تو شدى مملوك و بنده او، مال و جان تو مال اوست. بىرضاى او تصرّف در مال خودت نمىتوانى بكنى و هر چه پيدا كنى.... ده يك آن را اوّل بايد به او بدهى..." و از اين دروغهاى عجيب و غريب صفحهاى را پر كرده است. اگر هم دروغ نگفته باشد گفتار يك درويش ملاك عقيده يك مكتب نمىشود. اطاعت و خدمت درويش در قلمرو امور مذهبى و در حدود قلمرو بيعتى است كه انجام داده است. در صفحات دويست و سه و دويست و چهار، بار ديگر بخششهاى آقاى سلطان عليشاه را حق السكوت و تدبير ناميده است نه سخاوت و اين بدان معناست كه در دشمنى و عناد خود حاضر نيست حتّى يك صفت خوب را در ايشان ببيند و به لطايف الحيل مىكوشد كه تعبيرى انتقادآميز از آن بنمايد. در صفحه دويست و شش مىنويسد: "و هنوز هزاران اسرار خفيه دارند كه من ننوشتم . اين اندازه كه بزبان ملاهاى گناباد جارى شده بود و پيام داده بودند من نوشتم بطور حكايت و هنوز سرّى از آنها بروز ندادهام...". از اين عبارات اوّلاً محرّك وى در شروع به اين تأليفات فهميده مىشود و ثانياً عدم صحّت گفته او روشن است، زيرا تا همين جا بسيارى از مواردى كه به قول او سرّ است و كسانى كه مشرّف به درويشى مىشوند موظّف به حفظ آنها هستند بروز داده است. ثالثاً اگر هم تا اينجا بروز نداده باشد شايد به اميد اين است كه بعد از اين كتاب (رازگشا يكى از سه كتابى است كه دراين مجلد واحد چاپ شده است) به نحوى كه مورد رضايتش باشد از او استمالت كنند. ولى در كتاب (استوار آخرين كتاب) از اين گونه مطالب ناگفتهاى را باقى نگذاشته است و خوشبختانه همين اسرار را كه مأمور به حفظ آن بوده است، گوياى بطلان حملات اوست. در صفحه دويست و دوازده مىنويسد: "... هم وصى است هم موصى هم قطب است و هم قطب نشان (قطب الاقطاب بمعنى قطب نشان است) ... هم غائب از اشخاص مريدانست مادام كه آنها ناقصند و هم ظاهر شونده بر آنهاست وقتيكه كامل شوند و چشم ملكوت بينى بيابند و يكوقت هم يكى از اين نفرها خواهد ظهور كلى نمود در دنيا..." كه در اين صفحه و صفحه قبلى صفات و خصوصياتى را براى قطب برمىشمارد كه چه بسا اگر براى امام عليه السلام برشمارد احياناً او را به غلو نسبت دهند، اگر هم هدف او نباشد نتيجه اين اظهارات تحريك عناد مخالفين و استمالت (به قول او ملاهاى گناباد) است و همچنين تحريك دستگاههاى حكومتى. در صفحه دويست و سيزده مىنويسد: "... من حق كشى نمىكنم كه بگويم او عالم نبود و يا صحيح العمل نبود..." ولى تمام صفحات كتاب او حاكى از اين "حق كشى" است. درصفحه دويست و هجده مىنويسد: "اغلب صوفيان مانند سايرعوام الناس غير مسلمان رانجس ميدانند و مسلمان غيرصوفى را ناقصالمعرفه امّا پاك و ناجى مىدانند..." جايى كه در تفسير بيان السعادة(۵۵) مؤلّف آن آقاى سلطان عليشاه صريحاً و برخلاف نظر بسيارى از فقها اهل كتاب را بالاصاله پاك مىدانند، چنين انتسابى به "اغلب صوفيان" نشانه آن است كه نويسنده خواسته است از هر زاويهاى بتواند حملات ناروايى بكند و هر جا نتواند حمله را متوجّه شخص اقطاب نمايد، "اغلب صوفيان" را هدف قرار دهد. درصفحه دويست و بيست و هفت مىنويسد: "و اگر من به اجازه ارشاد نمىرسيدم اين انكشافات مفيده نمىشد و تا ابد زير بار ارادت به اقطاب بودم و به آن حال جهل مركّب مىمردم... امّا مىخواستم كه به راستى نجات يابم و در جهل نمانم و اگر نمىخواستم و همان ارشاد را كه هم رياست بود و هم دخل، فوز عظيم مىشمردم، هرگز متوجّه به اين انكشافات نمىشدم." حاج شيخ عباسعلى در ۱۳۲۸ (ه ق.) اجازه ارشاد دريافت كرد. در سال ۱۳۳۷ آقاى نورعليشاه رحلت كردند و وى با وجود اينكه به ادّعاى خود طى جملات فوق نه سال بود كه اين انكشافات برايش حاصل شده بود،مع هذا با جانشين ايشان نيز تجديد بيعت كرد و تا سال ۱۳۴۵ در سمت خود باقى بود يعنى ۱۷ سال بعد از اين انكشافات به اجازه ارشاد خود باقى بود و " هم از رياست و هم دخل" فوز عظيم مىبرد. در صفحه دويست و سى و يك در پاسخ به اين سؤال كه "آيا اعتقاد و رفتار صوفيه درباره اموات فرقى با مسلمين دارد يا نه" به زعم خويش فرقهايى را مىنويسد و در بدو آن مىگويد: "... يكى آنكه مىگويند ما در جمعه مىميريم يا دوشنبه" آنگاه مواردى را ذكر مىكند كه خلاف اين نظر است. معلوم نيست وى اين گفتهها را از كجا آورده است. اگر هم يك شخص معمولى چنين حرفى زده است، چه ارتباطى به درويشى دارد؟ در صفحه دويست و سى و چهار در مورد سؤال نكيرين در شب اوّل، پس از ذكر عبارت "و نيز گويند" نارواها و نادرستىهايى را مىنويسد و نسبت مىدهد كه واقعاً مسخره است. امّا با اين عبارت براى خود مفرّى درست مىكند كه اتّهام را مستقيم وارد نسازد. در ادامه گويد: "... و آن نور قطب است كه براى سؤال نكيرين حاضرقبر مىشود تا مريد ببيند و جواب هر پرسش آنها را اشاره به قطب نمايد كه هذا الهى و هذا نبيىّ و هذا وليىّ...". اگر كسى به حضور نكيرين معتقد باشد، اين اعتقاد را از مبانى اسلامى، پيامبر و ائمه عليهم السلام گرفته است و آن را مىگويد كه آنان دستور دادهاند. نويسنده سلاسل صوفيه را در مقابل "مسلمين" قرار داده است و در تمام نوشتههايش سعى دارد القاكند كه تصوّف (به قول او مرسوم) غير از اسلام است. در صفحه دويست و چهل و پنج مىگويد: "پيش از اين من تهيدستى اقطاب را فهميده بودم همان كه از حاج ملاّ سلطان كه فعليت اخيره تصوّف من بود مأيوس شدم از همه دست و دل شستم امّا مىپنداشتم كه موضوع تصوّف صحيح و اشخاص باطلند. اكنون يقين كردم كه يگانه كمال بشر خدمت به نوع است به هر نوع كه تواند و مطالب تصوّف اوهام مفسده دماغ و مبطل عمر خود و عمر ديگران است." اوّلاً اگر ايشان بيست سال پيش اين مطلب را فهميده بود مىبايست همان موقع اقدام به اين كار كند و اجازه ارشاد را نپذيرد. پس اگر اجازه ارشاد را با وجود شك و ترديد پذيرفته است احياناً براى جذب منافع مادّى و غيرمادّى بوده است. منظور از منافع غيرمادى جذب احترامات ديگران است و به علاوه در اينجا اساس تصوّف را اوهام باطله مىداند ولى همان طور كه قبلاً ذكر شد كه وى كتاب استوار را بعد از رازگشا و بهينسخن نوشته است و در آنجا تصوّف مرسوم را باطل دانسته و معتقد به تصوّف واقعى شده يا بوده است و شايد هم بنا به مصلحت بدان قائل شده است. و در بسيارى جاهاى ديگر مىگويد اساس تصوّف صحيح است، منتهى به زعم او تصوّف مريد و مرادى ندارد، اساس تصوّف ايدهآل بشر و علّت همه اديان است (صفحه ۳۳۸). كمااينكه در صفحه دويست و شصت و هشت نيز تصريح مىنمايد كه: "خود من سالها داراى اين اساس بودم و خوب زير و رو نمودم اينك بر ضرر خود مىگويم كه اين دامى بود كه ما گسترده بوديم براى منافع شخصى مادّى خود و اغفال سادهدلان خداجو تا آنها را يكسره رو به خودمان كنيم و نگذاريم كه فكر خود را به كار برند و از سرمايه طبيعى خود سود ببرند. من به يارى خدا دام خود را برچيدم و دلسوزانه فرياد مىزنم تا مرغان دانه جو به دام نيفتند". از اين عبارات كه با لفظ متكلّم معالغير يعنى لغت "ما" استفاده كرده، خود صريحاً اقرار مىكند كه خود وى هم دام گستر بود براى اغفال سادهدلان و اين امر مؤيّد اين مطلب است كه مشارٌاليه اجازه ارشاد را كه قبول كرد براى جلب منفعت بوده است و اينكه مىگويد خواستم دنباله امر را بفهمم صحيح نيست و مىخواهد از نتيجه منطقى ادّعاهاى خود فرار كند، چون نتيجه منطقى اين بيانات او اين است كه وى از قبول اجازه ارشاد نيّت سوء داشته است. و امّا اين ايرادممكن است به گمان بيايد كه در صورتى كه مشارٌاليه چنين نظرى داشته است چرا به او اجازه شيخى دادهاند. پاسخ آن است كه اوّلاً: ملاك در انتخاب شخص براى مأموريت دينى، فعليت اخيره اوست و حالات ايمانى كه در زمان اخذ اجازه دارد. ولى معلوم نيست كه اين حالات همواره ثابت بماند و تزلزل يا شدّت نيابد. خطرات و مهالك سلوك اِلى اللَّه بسيار است كه بجز مُخلَصين ديگران از آن نمىتوانند بگذرند. ساعتى كافر كند صدّيق را ساعتى مؤمن كند زنديق را چنانكه درمورد بلعمباعورا كه از مأذونين حضرت شعيب (ع) بود پيش آمد و بر اثر حسادت با حضرت موسى (ع) مطرود شد يا در زمان حضرت عيسى (ع) براى يهوداى اسخريوطى تزلزل ايمانى پيش آمد و با اينكه از حواريون بود از حضرت برگشت و حتّى ايشان را به دشمنان تسليم كرد. ثانياً: قطب هم هرگز (حتّى به اندازه امام) ادّعا ندارد كه بر همه غيوب مسلّط است و مىداند كه در آينده چه مىشود، چه برسد به اينكه بالاتر از امام يا پيغمبر ادّعا داشته باشد. خود امام على (ع) هم به زياد مأموريّت داد و بعداً ديديم كه زياد چگونه درآمد. اشعثبن قيس از صحابه حضرت بود و بعد دچار آن وضعيّات شد. طلحه و زبير از صحابه خاص پيغمبر(ص) و بنابر روايت از عشره مُبشرّه بودند و بعد دچار آن انحرافات شدند و همچنين بسيارى از كسانى كه در زمان خود پيغمبر يا امام به نحوى نمايندگى داشتند بعدهابه قول مشهور توزرد درآمدند. به خاطر ندارم در زمان كدام يك از ائمه بعد از حضرت رضا بود كه نمايندگان مالى ايشان پولها را خوردند. بنابراين اين دليل نيست و در واقع اراده الهى بود كه قدرت بيان و اطّلاعات شيخ عباسعلى، علىرغم آنكه خود مىخواست، درخدمت فقر و درويشى درآمده و عدّه زيادى به واسطه او ارشاد شدند و اين اشخاص هرگز مريد او نبودند بلكه مريد فقر و درويشى بودند كما اينكه بعد از انصراف شيخ عباسعلى و بعد از عزل او هيچ كدام از آنها در دور و بر او نماندند. در صفحه دويست و شصت در پاسخ به اينكه چرا صوفى شدن وى به سرعت شايع شد و برگشت او شايع نشد، مىگويد: چون من نخواستم رو به رياست فقهى بنمايم، زيرا در تصوّف رياست من بيشتر بود. ولى به نظر مىرسد كه فقها نيز در صحّت كلام وى مشكوك بودند كمااينكه قبلاً گفته بود كه به خواهش و تمناى "ملاهاى گناباد" اين كتاب را نوشته است ولى همان "ملاهاى گناباد" هم نيز به او هيچ كمك مادى و معنوى نكردند. در صفحه دويست و هفتاد و دو در ضمن عللشهرت و شخصيّت آقاى سلطانعليشاه مىگويد كه چون همه آخوندهاى مقيم گناباد قبل از او مردند و او منحصر شد و حاج ملاّعلى پدرزن آقاى سلطان عليشاه هم از ايشان حمايت مىكرد و ايشان را از نوده به بيدخت آورد و دختر خودش را به ايشان داد. در حالى كه خود حاج ملاعلى مورد احترام تمام اهالى گناباد و بلكه خراسان و فقير بزرگوارى بود. به قرارى كه در نابغه علم و عرفان(۵۶) نوشته شده در زمان سفر مرحوم نورعليشاه اوّل حاج ملاعلى پدرزن آقاى سلطان عليشاه، جدّ مادرى آقاى نورعليشاه ثانى و نيز عدّهاى ديگر به فقر مشرّف شدند و حاج ملاعلى بعد از آنكه آقاى سلطان عليشاه مشرّف به فقر گرديد از ايشان حمايت مىكرد لذا علىرغم گفته شيخ عباسعلى در جاى ديگر كه (اگر حاج ملاعلى مىدانست ملاسلطان درويش است او هم حمايت نمىكرد) بايد گفت كه حاج ملاعلى از ايشان حمايت مىكرد به خاطر اينكه ايشان درويش بودند نه اينكه نمىدانست. همچنين در اين صفحه و صفحه بعد از علل شهرت مرحوم آقاى سلطان عليشاه نوشته است كه ايشان به علّت نيامدن به شهرها و دچار افاضل و اقوياء نشدن و كم خرجى دهات و چشم تنگى اهل دهات بود كه شهرت پيدا كردند و الاّ اگر به تهران مىآمدند با بودن كسانى مانند ميرزا ابوالحسن جلوه و آقا محمدرضا قمشهاى و ساير علما شخصيّتى پيدا نمىكردند. اين گفته با گفتههاى ديگر حاج شيخ عباسعلى در جاهاى ديگر اين كتاب (از جمله صفحه صدو هفتاد و يك) كه از ايشان و مراتب علمى و عرفانيشان تعريف مىكند،منافات دارد و نويسنده از سر عنادى كه داشته، خواسته است در هر موقعيتى كه بتواند، نيش بزند و از همه طرف حمله كند. بنابراين بسيارى اوقات دچار تناقض شده است و از طرفى چون بنا به قول آقاى سميعى كتابهايى را كه مىنوشت، دو مرتبه نمىخواند كه به اين تناقضات پى ببرد و آنها را رفع كند - و شايد موهبت الهى بود كه اين كتابها به همين صورت منتشر شود كه هر كسى با دقّت بخواند حقيقت امر را درك كند(۵۷) - بدين جهت در بسيارى جاها از حُسن خلق، مقام علمى و هوشمندى آقاى سلطان عليشاه تعريف كرده است. شايد هم در ضمن تأليف و نوشتن كتاب گاهگاه باقى مانده وجدان الهىاى كه در او مانده بود، او را وادار مىكرد كه به برخى محاسن ايشان اقرار بكند و يا اينكه براى نشان دادن بيطرفى خود چنين اقرارهايى را مىكرد. به هر جهت اين قبيل تناقضات در اين كتاب كاملاً روشن است.(۵۸) در صفحه دويست و هفتاد و هشت راجع به ديگ جوش مىگويد: من مراقب بودم در تمام عمر از كسى ديگ جوش نگرفت. حاج شيخ عباسعلى به قول خودش بيشتر ايّام در مسافرت بود و نمىتوانست اطلاع دقيقى از اين مسأله پيدا كند، بنابراين به صراحت نمىتواند ادّعايى بكند و اگر ديگ جوشى هم بوده دليلى ندارد كه به او خبر داده باشند و مسلماً خبر نمىدادند. امّا ايراد گرفته است كه قبل از ديگ جوش دادن كسى شيخ بشود و ارشاد كند. دادن ديگ جوش از علائم و آداب رسيدن به كمال درويشى و آخرين درجه است و لازم نيست كه سالك در آخرين درجه كمال، ديگران را ارشاد كند و چه بسا اصولاً مأمور به ارشاد نشود بلكه به درجه معيّنى كه رسيد به دستور تشخيص قطب و به تأئيد الهى ارشاد مىكند و پايينتر از خود را لااقل مىتواند به درجه خود برساند. خود حاج شيخ عباسعلى علىرغم ادّعايى كه مىكند ديگ جوش نداد. از كسانى كه مطّلع بودند شنيده شد كه خود حاج شيخ عباسعلى درخواست مهمانى كرده بود و آن مهمانى را به خيال خودش ديگ جوش تلقى كرد و الّا او ديگ جوش نداده بود چون به هيچ وجه حاج شيخ عباسعلى بر ديگران مقدّم نبود كه ديگ جوش بدهد. و چون آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى مقدّم بودند اگر قرارى به اين كار بود، ايشان بايد ديگ جوش مىدادند. اين هم كه مىگويد يك شيخ از مشايخ اصرار كرد، چون همواره با لحن تحقيرآميز و بدون آوردن نام ذكر مىكند، منظور او همه جا حاج شيخ عبداللَّه حائرى است. البته بر صحّت ادّعايى كه در صفحه دويست و هفتاد و هشت در مورد آقاى حائرى كرده است يقين نمىتوان كرد ولى بنا بر قرائن موجود، احتمال آن كم است. مسلماً هر كسى علاقهمند است كه به درجه كمال برسد و اگر رسيده باشد، طبيعى است كه تقاضاى دادن ديگ جوش كند و ردّ كردن آن هم تحقيرى براى او نيست چون تشخيص با قطب وقت است. در صفحه دويست و هفتاد و نه مىگويد: نورعليشاه از من ديگ جوش گرفت كه نشانه قطبيت من بود بعد همه ساله چهار تومان مىگرفت. اولاً: همان طور كه خود او گفته ديگ جوش يكبار است واين ادّعا با آنچه خود وى در مورد قواعد ديگ جوش گفته است، منافات دارد. ثانياً: حاج شيخ عباسعلى همانطور كه گفتهايم ديگ جوش نداده است. ثالثاً: در همان صفحه مىنويسد كه "نورعليشاه جانشين او... روز جمعه در گناباد در خانه خودش از من ديگ جوش جامع شرايط كه نشانه قطبيّت من بود گرفت." باز در اينجا حاج شيخ عباسعلى عمق ضمير خود را كه نشانه علاقهمندى تام به قطبيّت بود ذكر مىكند. براى اينكه ديگ جوش به هيچ وجه علامت قطبيّت نيست. رابعاً در همين صفحه مجدداً از آن شيخ به اصطلاح او معلومالحال كه به دليل ذكر شده منظورش آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى است، سخن به ميان مىآورد. وى روى رقابتى كه به موقعيّت و شأن ايشان داشت كه جامع معقول و منقول و شريعت و طريقت بودند، حسادت مىورزيد. از صفحه دويست و هشتاد به بعد راجع به مجلس نياز مطالبى ذكر مىكند و بعضى اوقات عبارتهايى را مىآورد كه فقط از جانب شخص كاملاً معتقدى ممكن است ادا شود و چه بسا شيخ عباسعلى در موقع نوشتن اين سطور مجدداً وجدان شرعى و طريقتىاش به او نهيب زده است و اختيار قلم را از اراده ظاهرى او گرفته و چنان از آداب مجلس نياز ياد مىكند كه مثل كسى است كه خود صاحب مجلس است و گوئى آن را تبليغ مىكند. در صفحه دويست و هشتاد و پنج مىگويد: "و حاج ملاسلطان براى يك مجلس كه من خبر داشتم ۷۰ تومان گرفت و دو سه من هم نبات فايده برد كه از آن مجلس زياد آمد". در اينجا باز تنگنظرى و مادّىگرى حاج شيخ عباسعلى ديده مىشود كه در عمق ضمير او جا داشت و ناخودآگاه او گاهى او را در اختيار مىگرفت و از قلم او مطالبى حاكى از اين خصلت جارى مىشد. در جاى ديگرى مىگويد: همه نباتها را قسمت مىكند و بايد به همه بدهد و حتّى انگشتر و سكّه را هم بايد به ديگران بدهد، ولى در اينجا يك دو سه من نبات را كه زياد مىآيد به عنوان فايده ذكر مىكند. دو سه من نبات در مقابل آن مقدارى كه وى مدّعى است كه سالى بيست هزار تومان (مربوط به سنوات ۱۳۴۵ و ۴۶ قمرى) سرازير كردم چه ارزشى دارد؟ به علاوه خود مىگويد كه همه مىريزند و اين نباتها را به عنوان تبرك مىگيرند. در اينجا جز اينكه بگوئيم بر او از عمق ضميرش تنگنظرى حكومت مىكند تعبير ديگرى نمىتوان گفت. در صفحه دويست و هشتاد و هشت پرسش ششم مىپرسد: "آيا شما در امر تصوّف مخترع هم بوديد و تصرّفاتى از خود نموديد و به يادگار گذارديد يا نه؟" در پاسخ مىگويد: "بلى كمّاً و كيفاً يادگار از من بسيار است." اين پرسش و پاسخ مؤيّد گفتهاى است كه در نابغه علم و عرفان در مورد علّت عزل آقاى حاج شيخ عباسعلى نوشته شده است كه: "... تا آنكه پس از چندى در دعوت خود مقاصد دنيوى ابراز مىنمود و بر خلاف ميل بزرگان سلسله رفتار مىكرد." به دنباله اين پرسش و در پرسش هفتم مىپرسند كه: "آيا صلاح است كه بعضى از اختراعات خود را بنويسيد تا يادگار بماند؟" در پاسخ مىگويد: "بلى بعضى از آنها اساسى است كه حالا قصد فاش كردن ندارم و بعضى جزء كيفيات است كه همان مطالب عامه مرسومه صوفيان را بطرز تازهاى كه به نظرم خوب آمده قرار دادهام." كه همه اينها مؤيد آن است كه دخالتهايى خارج از دستور قطب و به ميل خود انجام مىداده و ضميرناخودآگاهش كه علاقه به قطبيّت و اختيار تام داشته او را وادار به دخالتهايى مىكرده است كه در ضمن اين كتاب برخى از آنها ذكر شده است،ولى در هيچ جا نگفته است كه اين تغييرات با اجازه آقاى نورعليشاه بود. اينكه همه جا از خود سخن مىگويد و به اين ترتيب خروج از دستورى كه به او دادهاند مىكند، مؤيّد همان مطلبى است كه در نابغه نوشته شده است. در صفحه دويست و نود و دو مىنويسد: "دوم آنكه من بعد از مردن ملاسلطان قرار دادم كه شب فوت او را در هر شهر عزادارى و مهمانى سنگين نمايند و دو سال خود در استهبان بانى خرج شدم...". و در چند سطر بعد از زحماتى كه به قول خودش در راه تجليل سلسله و تجليل گذشتگان متحمل شده است، مىنويسد: "از سيئات اعمال خودم كه در زمان موهوم به راستى چه كارها مىكردم و خدا مىداند كه به صدق و اميد مىكردم آنها كاذب بودند و نالايق امّا خدا عمل صادقانه را ضايع نمىكند." اوّلاً در اينجا محتاج به اينكه شيخ عباسعلى اين كار را بكند نبود. خود فقرا بر اثر علاقه فراوانى كه به آقاى سلطان عليشاه داشتند و همچنين به دليل علاقهاى كه ورّاث و خانواده آن بزرگوار داشتند و شخصيّت ايشان را منحصر به فرد مىدانستند در تجليل از ايشان كوتاهى نمىكردند.به طورى كه امروز نه تنها اقوام بلكه تمام فقرا تاريخ دقيق فوت ايشان و آقاى نورعليشاه، آقاى صالح عليشاه، آقاى رضاعليشاه و آقاى محبوب عليشاه را مىدانند و مراسم سوگوارى برگزار مىشود. امّا در اينكه مىگويد خدا مىداند به صدق و اميد مىكردم با توجه به اينكه اجازهنامه شيخى آقاى شيخ عباسعلى در ۱۳۲۸ قمرى صادر شده يعنى يك سال بعد از فوت آقاى سلطان عليشاه و در زمان آقاى نورعليشاه، بنابراين در اين اوقات وى مدّعى است كه به صدق و وفا قدم مىزده است و حال آنكه در صفحات ديگر مىگويد بعد از دوازده، چهارده سال از حاج ملّاسلطان بريدم ولى باز هم ماندم. جاى اين سؤال است كه چرا با وجود بىاعتقادى كه مىگويى داشتم، اجازهنامهاى را كه آقاى نورعليشاه جانشين آقاى سلطان عليشاه به تو دادند قبول كردى و حال آنكه به قول خودت اجازهنامهاى را كه آقاى حاج ملّاسلطان مىخواستند بدهند قبول نكردى و بعد از آن هم به قول خودت با صدق و صفا قدم زدى؟ معلوم مىشود در اين مدّت حالت ترديد و گيجى يا حالت تذبذب داشتهاى. به دنباله اين صفحه باز بدون ذكر نام مىگويد: "ويك شيخ ديگر بود... از اوّل با آنها به زرنگى و سطحى رفتار مىكرد براى دخلهاى گزاف كه از آنها مىبرد...". منظور وى از "شيخ ديگر" چنانكه قبلاً گفته شد، حاج شيخ عبداللَّهحائرى بود. و چندين بار گفته شد كه آقاى حاج شيخ عبداللَّه وقتى رحلت كردند فقط يك منزل داشتند و سخن وى از روى عناد است. در صفحه دويست و نود وسه مىنويسد: "... امّا حالا به خواهش شما يك كتاب كوچكى كه آن وقت نوشتهام براى آداب جلسههاى صوفيانه... اينجا مىنويسم... و از اين نظامنامه در همه ولايات نزد صوفيان هست امّا حالا هم نمىخوانند وهم اقرار نمىكنند كه از من است...". اگر به قول حاج شيخ عباسعلى آن نظامنامه رانمىخوانند لزومى ندارد كه اقرار بكنند يا نكنند و خود همين كه نظامنامه را نمىخوانند علامت اين است كه اين نظامنامه بىاجازه قطب وقت بوده است. وى در ذيل اين مطلب خود نظام نامه را ذكر مىكند. در صفحه دويست و نود و شش شق هشتم اين نظامنامه را چنين مىنويسد: "در محل اجتماع كشيدن ترياك مطلقاً ممنوع است و هكذا مسكرات و ساير محرّمات اگر چه درغير جمعه باشد كه بايد آن محل را مقدّس دانند و مقدّس بدارند و آلوده به قبايح ننمايند...". در اينجا فقط در روز جمعه كشيدن ترياك را ممنوع كردهاند و حال آنكه كشيدن ترياك به فتواى آقاى حاج ملّاسلطان به طور كلى ممنوع وحرام است و به هيچ وجه امر حرام را نبايد انجام داد چه در روز جمعه و چه در غير جمعه و ايشان در اينجا منحصر كرده است به روز جمعه و به محلّ مكان مقدّس يعنى مكان مجالس و همچنين مسكرات كه تحريم آن تصريح دارد و اجماع علماست. در شق دهم مىنويسد: "غيرمشرّف بطريقه خود را داخل اين مجلس ننمايند تا روحانيت مجلس مشوب نشود..." و حال آنكه ورود به مجالس عمومى فقرى آزاد است و درويش و غيردرويش مىتوانند در آنجا حضور يابند. اينها نمونههايى است از تصرّفات ايشان كه بدون اجازه قطب انجام داده است. از صفحه دويست و نود و هفت ابتدا مسئله فكر و سكينه و صورت فكريّه را ذكر كرده است و چهار درجه براى آن بيان نموده. از عباراتى كه در اينجا نوشته شده است برمىآيد كه عيناً مثل يك نفر آدم معتقد به فقر اين حرفها را مىزند ولى يك مرتبه در ميانه كلام مطالبى خلاف مىگويد. در صفحه دويست ونود و نه مىنويسد: "و هزار سال از عمر عرفان (تصوّف) اسلامى بيشتر است كه مىگذرد به همين وعدهها گذشته و يك نفر چيزى نديده مگر به اختلال دماغ كه دعوى قطبيت كند...". از اين عبارت چند تناقض ديده مىشود. اولاً: چگونه حاج شيخ عباسعلى از تمام گذشته خبر مىدهد كه هيچ كس هيچ چيز نديده و به اين طريق تمام كتب قدما را نفى مىكندو اين نفى، شدّت عناد او را مىرساند. او براى اينكه آقاى سلطان عليشاه را نفى كند تمام گذشتگان را بدون اينكه اطلاعى داشته باشد نفى مىكند. ثانياً: مشارٌاليه كه قبلاً مىگويد من به دنبال عرفان بودم و به تصوّف گرفتار شدم، در اينجا عرفان و تصوّف اسلامى را يكى مىداند. مىگويد: عرفان و در داخل پرانتز مىنويسد: تصوّف. يعنى عرفان را همان تصوّف دانسته است و در اينجا صحّت آن را نفى مىكند. در صفحه سيصد و هفده شرح حالى از مرحوم حاج ميرزا كوچك نايبالصدر ذكر كرده است و در آخر مىگويد: "پس او رفت به گناباد دوباره گرويد به ملاسلطان و پذيرفته شد امّا چندان مورد اعتنا نبود. نگارنده آن وقت در گناباد بود و همه اين مطالب را به چشم خود ديد و باطن امر را هم فهميد و او پس از ملاسلطان به نورعليشاه و پس از او به ملاحسن هم گرويد اما به ناچارى بود و اعتقاد قلبى نداشت...". در اينجا باز شيخ عباسعلى كه خود به زور مىخواهد بگويد كه اقطاب ادّعاى علم غيب دارند، خود وانمود مىكند كه علم غيب و نفوذ در افكار مردم دارد، چنانكه مىگويد اعتقاد قلبى نداشت. بايد پرسيد:تو از كجا مىدانى كه اعتقاد قلبى نداشت؟ از كجا مىدانى كه چندان مورد اعتنا نبود؟ حال آنكه مرحوم حاج نائب الصدر(۵۹) وقتى مىخواست عمل جراحى كند در متعلّق به خود ورقهاى چسبانده و از يكى از فقرا تقاضا كرده بود كه اين را به گناباد حضور حضرت آقا تقديم كنيد. كه الآن عين آن با اين خط موجود است و همچنين در وصيتنامه خود حضرت صالح عليشاه را به عنوان وصى تعيين كرده است. حضرت صالح عليشاه همان كسى است كه شيخ عباسعلى به عنوان ملاحسن از او ذكر مىنمايد و اين طرز نام بردن نيز حاكى از عناد خاص و رقابتى است كه با ايشان داشته است. بعد از فوت حضرت سلطان عليشاه حاج شيخ عباسعلى هنوز يك درويش ساده بود و اجازه شيخى نداشت ولى يك سال بعد از فوت ايشان به او اجازه ارشاد دادند. بنابراين در زمان فوت مرحوم آقاى نورعليشاه شيخ بود و متوقّع اين كه به جانشينى تعيين شود و چون به جانشينى تعيين نشد و آقاى صالحعليشاه به جانشينى تعيين شدند از همان اوّل حسادت خاصّى نسبت به ايشان داشت. شايد هم اين امر واكنش بدبينى بود كه نسبت به وى پيدا شده بود، به اين معنى كه باوجود اينكه اقطاب همواره به مشايخ سفارش مىكنند كه كسانى كه شهرتى دارند چه بهخوبى و چه بهبدى و اصولاً شخصيّتها را بدون اجازه از قطب دستگيرى نكنند، حاج شيخ عباسعلى وقتى كه آقاى نورعليشاه عازم تهران بودند، از تهران به كاشان رفت و ماشاءاللَّهخان پسر نائب حسين را دستگيرى نمود. بعد هم كه آقاى نورعليشاه عازم كاشان شدند حاج شيخ عباسعلى در كاشان نماند و از كاشان رفت و همان ماشاءاللَّهخان موجب مسموميّت آقاى نورعليشاه شد. قهوهاى كه در منزل او خوردند مسموم بود. شايد اين امر از اوّل يك سوءظنّى نسبت به وى ايجاد كرده بود؛ گو اينكه چنين ظنّى كه آن زمان طبيعى به نظر مىرسيد بعداً صحّتش ثابت نگرديد. در صفحه سيصد و بيست و دو باز آن استقلالطلبى و ميل به قطب و مرجع كلبودن وى ظاهر است. مىگويد كه "در اثر ترك ارشاد... سههزار مريد بندهوار كه هستى و نعم خوشيهاى خودشان را از ناحيه من مىدانستند و به تمام قواى ظاهره و باطنه بذل جهد در استرضاء خاطر من به جان و مال مىنمودند و مانند يك بت بزرگ مرا مىپرستيدند...". اگر مريدها به قول او، او را مثل بت مىپرسيدند به عنوان اجازهاى بود كه به او داده بودند و اين احترامات هرگز براى خود او نبود كمااينكه بعد از عزل حاج شيخ عباسعلى و كنار رفتن او هيچ يك از كسانى كه نزد او مشرّف شده بودند يا بهقول خود او هيچ يك از مريدان دوروبرش با او نرفتند و به او اظهار ارادت نكردند. او در همين صفحه مىگويد: "من خودم آنها را از خود راندم". بله خودت آنها را از خود راندى زيرا كه مريد تو بودند بهاعتبار اجازهاى كه در دست تو بود. وقتى آن اجازه را گرفتند، آن مريدها هم رفتند. در دنباله همين صفحه مىنويسد: "گرچه حالا كه مىدادند {اموال و هدايا} بىقصد عوض مىدادند بلكه معتقد بودند كه من مالك حقيقى آن اموالم و خود آنها غاصبند و تا من راضى نشوم بر آنها حلال نيست بايد رضاى مرا بخرند به اين اندازه مالى كه به من مىدهند (عُشر)." در اينجا باز غرور و استقلالطلبى وى ديده مىشود. اگر هم فرضاً در اين اعتقادى كه نوشته است صادق باشد، بنابر نوشتههاى سابق وى اين اعتقاد در مورد قطب است. زيرا خود شيخ عباسعلى مىگويد مريدان قطب را مالك اموال مىدانستند و خودشان را غاصب. بنابراين هرگز شيخ عباسعلى را مالك آن اموال نمىدانستند و اگر هم هديهاى به وى مىدادند، به واسطه انتسابى بود كه به قطب داشت و انتصاب او از طرف قطب. در مورد عشر هم باوجود اينكه خود شيخ عباسعلى در جاهاى ديگر گفته است كه اين عُشر بهجاى خمس و زكات است و بدعت تلقّى مىشود، ولى در اينجا عشر را مالى مىداند كه به خود او مىدادند و خود اين امر نشان مىدهد كه در عُشر تصرّف مىكرده و آن را مال خود مىدانسته است. در صفحه سيصد و بيست و پنج مىنويسد: "نهتنها در اسلام، در مزارع همه اديان، ريشه تصوّف روئيده، هرجا با يك برگ و سازى... يك جابهنام فلسفه، يك جابهنام اخلاق، يك جابهنام وجدان، يك جابهنام درويشى، يك جابهنام خويشى، يك جا... پس اين الحان مختلف هوسناكان را به هوس قطبيّت انداخته كه طلبهاى صميمى سادهدلان را اداره كنند." در اين جا اقرار به اين دارد كه تصوّف هم در اسلام و هم در همه مذاهب ديگر بوده است و درواقع اقرار به اين است كه تصوّف از اوّل خلقت آدم بوده است. اين مطالب، با بعضى مطالب ساير صفحات وآثار ديگر وى كه در آنها اساساً منكر تصوّف است تناقض دارد. امّا در صفحه سيصد و بيست و شش به عنوان فرق تصوّف حقيقى و تصوّف سلاسل متباغضه مىگويد: فرق اوّلشان اين است كه تصوّف حقيقى سلسله ندارد و مىنويسد: "تصوّف حقيقى مريد و مراد و قطب و استاد ندارد" پس چگونه كسى به تصوّف (به اصطلاح او حقيقى) راه پيدا مىكند؟ از چه منبعى؟ كتابهاى مختلف كه براساس احوال و نيّات مختلف دستورات متفاوت دادهاند، چنانچه بعضىها مىگويند عزلت كن و در گوشهاى بنشين و با مردم تماس نگير، بعضى مىگويند در ميان مردم باش و به مردم خدمت كن؛ بعضى مىگويند ازدواج كن، بعضى مىگويند ازدواج نكن. پس كسى كه بهدنبال تصوّف حقيقى است - به قول حاج شيخ عباسعلى كه تصوّف حقيقى را جدا مىكند - چگونه بايد پيشرفت كند؟ هركسى بايد به ميل خود رفتار كند؟ بنابراين ممكن است دونفر متناقض، دو نفر كه رفتارشان ضد هم است، هر دو مدّعى صوفى بودن و حتّى مدّعى رهبرى تصوّف شوند. در صفحه سيصد و بيست و هفت از فرقهاى بين تصوّف حقيقى و به قول اوسلسله تصوّف مىگويد: "تصوّف حقيقى... دائم غيرموقت، مطلق غيرمقيّد به يك دين و سياستى و نه به اعمال خاصّهاى است." در اين صورت باتوجّه به آنكه مىگويد تصوّف در همهجا بوده است و خود به تصوّف حقيقى علاقهمند است، پس مشارٌاليه بين اسلام و ساير اديان، حتّى اديان غيرالهى فرقى قائل نيست و حال آنكه تصوّف اسلامى، تصوّف تشيّع و سلسله آقاى سلطان عليشاه، مقيّد به دين اسلام بوده و لذا تمام تعليمات را بايد منطبق بر اين امر قرار دهند؛ كه اين استدلال حاج شيخ عباسعلى هم برخلاف دستوراتى است كه به وى داده شده است. در صفحه سيصد و بيست و هشت مطلب را صريحتر مىگويد و مىنويسد: "بويژه تصوّف اسلامى كه رقابتش با اديان غليظتر از مسلمان غيرصوفى است... باز بويژه تصوّف شيعه كه در ايران بسيار است چنان متعصّب است كه در تمام ذكر و فكر و نياز و ديگ جوش و القابش عصبيّت نمايان است". در اينجا نيز حمله او به تصوّف تشيّع و اعتقادى كه راجع به اين امر نشان مىدهد و دستورات را تعصّبآميز مىداند، نمايانگر آن است كه خود برخلاف دستوراتى كه داده شده رفتار مىكرده است. همين مطلب را در صفحه سيصد و بيست و نه نيز ادامه مىدهد و در واقع در اينجا به اساس تشيّع حمله مىكند. وى راجع به دعاى چراغ، راجع به اينكه صوفيه شيعه "عليّاً ولىاللَّه" و "حىّ على خيرالعمل" مىگويند و جمع ميان دو نماز مغرب و عشاء يا ظهر و عصرمىكنند، ايراد مىگيرد. البته مانعى ندارد كسى براساس تشيّع ايراد داشته باشد ولى او نبايد درويش بشود. درويش گنابادى بايد اعتقاد به تشيّع و التزام به احكام آن داشته باشد و اينكه مىنويسد التزام به ترك مستحّب مؤكّد حرام است، يعنى اينكه مستحّب است كه پنج نماز را جداگانه انجام بدهند ولى اينها (شيعه) جمع مىكنند. در حالى كه چنين التزامى نيست كه حتماً جمع كنند. اجازه جمع بين دو نماز داده شده و ترك مستحّب دستور داده نشده است. بهدنباله اين مطلب و آنچه كه به نظر او تعصّبات مىآيد، از صفحه سيصد و بيست و نه به بعد اعتقادات غلطى را به صوفيه نسبت مىدهد و بر آن اعتقادات، انتقاد مىكند. مثلاً مىگويد: كسى گفته است كه در روى آدمى دو تا لفظ على به قلم خلقت نوشته شده يا اينكه ماه لفظ على دارد و امثال اينها كه عوام الناس مىگويند، كمااينكه در خيلى از نقاشيها ممكن است به ديده كسى مطلب ديگرى هم برسد. ولى اينها اصلاً جزء اعتقادات تصوّف نيست. وى آن چيزهايى را كه خود مىدانسته است يا از كسى حتّى يك نفر عوام شنيده است در اينجا بعنوان اعتقاد تصوّف ذكر كرده است. در صفحه سيصد و سى و دو بعد از آن كه انتقادات بسيار بىجايى از تشيّع تصوّف كرده و انتسابهاى ناروايى كه جزو اعتقادات تصوّف نيست و به تصوّف نسبت مىدهد، مىگويد: "گرچه مذهب رسمى اين ناچيز شيعه است نه سنّى، ولى در هر موردى بايد مناسب آن مورد رأى داد و عصبيّت را به كنار نهاد كه هم زهر علم است هم زهر دين...". بايد گفت اينكه مىگويد مذهب رسمى اين ناچيز شيعه است يعنى چه؟ مذهب در نسبت به شخص كه رسمى و غيررسمى ندارد. مذهب رسمى يعنى آنچه كه حكومت تجويز مىكند يا آنچه كه در شناسنامه فرد نوشته شده است. به علاوه بعد از اين همه انتقادات ذكر اينكه مذهب رسمى اين ناچيز شيعه است، لزومى ندارد. اين مطلب عبارت كلمةُ حقٍّ و يراد بها الباطل را در خاطر مىآورد. در صفحه سيصد و سى وسه مىنويسد: "پس از انزوا و انداختنم خرقه قطبيّت را از دوش با همّت افاضل عصر...". اولاً خرقه قطبيّت به ايشان داده نشده است. خرقه قطبيّت اصطلاحاً اجازهاى است كه هر قطب به جانشين خود مىدهد نه به ديگران و اجازه ارشاد را خرقه قطبيّت نمىگويند. به علاوه ايشان اصرار دارد همهجا سمت خود را به عنوان قطبيّت ذكر كند و حال آنكه گفتيم فقط قطب رأس سلسله است و همه تابع او هستند نه ديگران و اين نشاندهنده آن است كه ايشان در عمق ضمير حسرت قطبيّت را داشته و تمام حواس و هوشش متوجه قطبيّت بوده است. و شايد همانطورى كه بعضى روانشناسان مىگويند اين اشتياق تا بدينجا رسيده است كه خود را قطب مىدانسته است و به اين طريق انحراف فكرى براى او پيدا شده و در همهجا سمت خود را قطب مىگويد و لقب منصور عليشاه را هم به خود داده است. و حال آنكه ايشان با لقب منصورعلى فقط اجازه ارشاد داشته است. در صفحه سيصد و سى و هشت مىنويسد: "... تصوّف علّت غائيه همه اديان و در طىّ لسان همه پيغمبران است نه صريح ولى منطوق عيسى مسيح است كه او آنچه را پيمبران در زير زبان داشتند و در دل پنهان كرده بودند براى نتيجه روز آخر او بر زبان آورد صريحاً بىپرده از اوّل و يا آنكه گوئيم كه غرض پيمبران ديگر از وضع دين سياست بود و عيسى فقط غرض تجرّد و تصوّف را داشت و به سياست نپرداخت نه به نفى نه به اثبات...". در اينجا از تصوّف تعريف مىكند و مىگويد كه علّت غاييه همه اديان است درحالى كه صفحه سيصد و بيست و هفت گفته بود: "تصوّف دائم غيرموقت مطلق غيرمقيّد به يك دينى و سياستى... است". به علاوه در اينجا بطور ضمنى تمام پيغمبران را موردانتقاد قرار داده است كه آنها دين خود را براى پيشرفت سياسى بنا كردهاند. در صفحه سيصد و چهل قول بعضى از مستشرقين را تكرار كرده و مىگويد تصوّف را ايرانيها درست كردند و چون تصوّف بهتر از تشيّع درگرفته شد، از ترس خلفا تشيّع را رها كردند و همان منظور خود را با رواج تصوّف عملى نمودند و بهتدريج كارى كردند كه خلفا را هم جذب خود كرده و آنها هم ترويج تصوّف كردند. در اينجا اولاً دچار تناقض شده است. اگر خلفا با تشيّع بد بودند، پس با هر مسئلهاى كه بوى تشيّع مىداد و همان تعليمات را نشان مىداد بايد بدى مىكردند نه اينكه آن را ترويج كنند. ثانياً اين مطلب نشاندهنده آن است كه تشيّع و تصوّف يكى است. نام آن را عوض كردند تا بتوانند ترويج نمايند. در صفحه سيصد و چهل و دو پس از آنكه مىگويد تصوّف اصلى از هند آمد، ادامه مىدهد: ".... اين ناچيز كه از بن دندان تصوّف را مىنكوهد غرضش اين زوائد و اضداد است {بهقول خود اين مؤسسه مريد و مرادى، قطب و سلسله و امثال اينها} و مؤسسات اجتماعى.... بىخرج و بىغائله و جدل و مراء..... نه آن تصوّف را كه در هند بوده و نه آن را كه به ايران آمده و جاى مذهب مسيحى را گرفته بود زيرا از شرح آنها خبر عمقى نداريم تا بنكوهيم يا بستائيم. ما حقّ نكوهش ديده و دانستههاى يقينى خود را داريم... و اكنون اين ناچيز كه مدّتها خود قطب و مرشد شديدالعملى بودم و به نيروى يزدان ترك نمودم...". باز در اينجا حاج شيخ عباسعلى خود را قطب معرفى مىكند و مطالبى كه باطل بودن آن واضح است و خلاف اقوال ديگر خود است بيان مىنمايد. در صفحه سيصد و چهل و چهار مىنويسد: "خدمت غيرعبادت و پرستش است. قطب از مريد پرستش مىخواهد...". اينجا شايد خود او چنين امرى را ترويج مىكرده و از مشرّفين نزد خود متوقّع پرستش بوده است و الّا بههيچ وجه اقطاب پرستش نمىخواهند و دعوت به بندگى حقّ مىكنند. در صفحه سيصد و چهل و پنج مىنويسد: "و رسيد {منظور خود نويسنده است يعنى شيخ عباسعلى به مناصب رسيد} به پنج منصب مرتّب آنها كه آخرش قطبيّت بود و در اثر هر منصبى بهاندازهاى از اسرار كه لازمه آن منصب است به او رسيد...". در اينجا باز پنج منصب مرتّب را كه آخر آن قطبيّت است ذكر مىكند و مدّعى است كه به همه اين مناصب رسيده است و حال آنكه بارها نوشتيم كه شيخ عباسعلى فقط به شيخى رسيد و لقب منصورعلى گرفت نه منصورعليشاه. و باز در همين صفحه اضافه مىكند: "در مدّتى كم آنچه را كه اين ناچيز در سىسال به قيمت جان و آبرو و مال خريده و ديده، همه را نوشتم و از مال حلال خود طبع كردم. امّا آنچه كه خود در باطن هفتم دلم از اين ديدنىها فهميدهام (زيرا لَنَهديَّنهم سُبُلَنا در اثر جاهَدوا فينا است)، نمىتوانم گفت. كسى هم توقّع نداشته باشد. كشف اسرار غيركشف سرائر است فهميده هركسى سريره خاصه او است (استر مذهبك)." اوّلاً تمام آنچه كه در درويشى به قول او سرّ است و تعهد به حفظ آن كرده است و نبايد به كسى بگويد همه را نوشته است و چيز ديگرى نمانده كه ننوشته باشد و ثانياً اينكه مىگويد "آنچه كه خود... فهميدهام" چون آنچه به كتابت درمىآيد همه را نوشته است ممكن است اين نيز حاكى از عمق ضمير او باشد كه در ناخودآگاهش هنوز به درويشى معتقد است منتهى وسوسه شيطان و حسد و حرص به مقام قطبيّت در او قوى بوده كه مانع مىشده است. از صفحه سيصد و چهل و پنج به بعد آثار تعليماتى است كه حاج شيخ عباسعلى در سلوك طريق تصوّف ديده و به دل پذيرفته و آنها رادر اينجا به قلم آورده است. بسيارى از مطالب اين صفحات همانهاست كه عرفا و صوفيان صافى دل گفتهاند و نوشتهاند حتّى وى در اين زمينه حدّ اعلا را گفته است. در اوّل صفحه سيصد و چهل و نه بعد از بيان خصوصيّات انسان كامل مىگويد: "پس محال است كه همه يا اكثر در هر دوره دارا شوند... بلكه در هر دوره اگر يك نفر باشد بس است...". به دنباله اين مطلب مىافزايد كه هدف از خلقت و وظيفه انسان مثل خدا شدن است. و اضافه مىكند: "و نيز در آن كه يطعم ولا يطعم يعنى نِعَم طبيعيه به طفيل صوفى است...." در اينجا قلم او سركشى كرده و از وراى حسد، بخل و عناد مستقيماً با ناخودآگاه او كه هنوز از تعاليم عرفانى كاملاً خالى نشده است ارتباط يافته است. وى كه در اينجا معتقد است يك نفر انسان كامل حتماً وجود دارد چرا بعد از ترك ارشاد (به قول خود او ترك قطبيّت) به دنبال اين انسان كامل نرفت و به قول خود عزلت گزيد. به نظر مىرسد كه او خود را آن انسان كامل تلقى مىكرد شايداين تلقّى موجد توهّم "قطبيّت" واشتياق به آن بوده است واين تلقّى ريشه آن فكر ثابت را آبيارى مىكرد. در صفحه سيصد و پنجاه و سه و صفحه بعد مىنويسد: "... تا از آخرين سلسله شنيد كه مىگويند تا كسى به مقام قطبيّت نرسد درهاى حقيقت به رويش باز نمىشود... لذا اين ناچيز همّت گماشته هر آنچه گفتند كرد و دندان بر جگر فشرد... و مقام قطبيّت را به استحقاق و به تصديق قطب آن سلسله كه سرآمد و مورد امضاء سلاسل ديگر بود يافت... سه هزار مريد شيفته موافق به او گرويده... كه او را بر اقطاب ديگر حتّى به قطب سابق خودش و اجازه دهندهاش ترجيح داده تفضيل نهادند..." ايشان قطب نبودند كه "قطب سابق" داشته باشند. در اينجا عقيده خودبزرگ بينى و جلوه همان "فكر ثابت" كاملاً مشهود است. در صفحه سيصد و پنجاه و هفت مىنويسد: "اكنون اين ناچيز در دل چيزهايى ناگفتنى هم دارد امّا آنچه صلاح مىداند نشر و افشايش را به طور پيشنهاد نه به طور دعوت كه اعلى درجهاش را داشت و نگه نداشت...". در اين كتاب (استوار) وى چيزى ناگفته نگذاشته است. ممكن است در پشت پرده اين حملات، عقايد و نظريات شخصى داشته است شايد هم ته مانده اعتقاد اوست كه در ناخودآگاهاش گاهگاه غليان مىكند ولى خود آگاه او كه مصمّم به تخريب و اضلال اذهان است مانع ظهور آن مىشود. در صفحه سيصد و پنجاه و هشت دستورات كلى براى صحّت روح و جسم مىدهد كه همان تعليمات تصوّف را با عبارات ديگرى بيان مىكند و مؤيّد مطلبى است كه خود مىگويدو آقاى كيوان سميعى نيز در شرح حال او نوشته است كه تعليمات تصوّف و تجارب وى از اين دوران به او شخصيّت علمى داد. در صفحه سيصد و شصت و دو مىنويسد: "... رياضت كش بايد كين در دلش نباشد... خصوص مورد و طرف مناط نيست. رياضت كش را اگر دعوت به جهاد دينى با كافر مهاجم هم بكنند بايد نپذيرد و بگويد كه من دين شخصى را مكلّفم و نوع دين كه مسلمانان بيضه اسلام گويند به من دخل ندارد. او از حمايت من مستغنى است من به حمايت دين درونيم نيازمندم...". سپس نويسنده جريان دفاع (و نه جهاد) نجم الدين كبرى و نيز به جهاد رفتن جنيد بغدادى را ذكر كرده و بر آنها چنين ايراد مىگيرد: "پس ظاهر شد كه اين اقطاب كينه كافر به دل داشتند و كينه با دعوى تصوّف خيلى ضد است...". حاج شيخ عباسعلى كه آن همه انتقاد از آقاى سلطان عليشاه مىكند بديهى است كه از اسلاف معنوى ايشان نيز انتقاد كند و با مطلق گرايى خود تصوّف موهومى را رسم نمايد و چون آن دو بزرگوار با اين خصوصيّات منطبق نيستند از آنان انتقاد كند. صوفى بايد به پيروى پيغمبر كه رحمةللعالمين بود و با تخلّق به اخلاق اللَّه كه فرمود: سَبَقَتْ رَحْمَتى غَضَبى رحمت او چيره باشد و با توجه به اينكه دفاع بر همه واجب است ولى جهاد در غيبت امام مصداق نمىيابد، رحمت و غضب را در تعادل نگه دارد. در صفحه سيصد و شصت و شش به دنبال شرح تصوّف حقيقى (به زعم وى) مىنويسد: "... قطب حقيقى كه خليفةاللَّه باشد خود مالك سر و جان و دل تو است و حاضر و ناظر بر اعماق وجود تو. نبايد تو به اختيار به او سر بدهى...". وى چنين القا مىكند كه هر كوششى در راه كشف حقيقت و يافتن رهبر واقعى زايد است و اين نظر مسلّم البطلان مىباشد. از صفحه سيصد و شصت و هفت تحت عنوان "در تشخيص روح تصوّف حقيقى" تعليمات عرفانى را كه دريافت داشته به صورت مبالغه با اين عنوان ذكر مىكند. معلوم نيست ايشان چگونه تصوّف حقيقى - به زعم خويش - را شناخته است و خود را استاد آن دانسته و تعليم مىدهد. اقطاب سلاسل - همانها كه مورد اعتراض او هستند - لااقل يك سندى به عنوان اجازه نامه كتبى يا شفاهى از سلف خويش دارند، ولى ايشان درحالت پا در هوا تصوّف حقيقى(؟!) بر او الهام شده است. به دنبال اين مطلب در صفحه سيصد و شصت و هشت به زعم خويش تعاريفى از تصوّف حقيقى مىكند كه گرچه عبارات صحيح است ولى با ساير محتويات كتاب و احوال خود وى همخوانى ندارد؛ مثلاً از پشت پا به دنيا زدن دم مىزند يا از نداشتن كينه حتى نسبت به كافر. در صفحه سيصد و هفتاد، خود را استاد دانستن، جلوه روشنترى دارد، به اين معنى كه ادعيه و اورادى مىدهد كه از كتاب سير و سلوك مرحوم بحرالعلوم و همچنين ورقه اوراد و ادعيهاى كه به همه مشرّفين فقرا داده مىشود اقتباس كرده منتها در موارد مختلف آن ادعيه را تغيير داده است. در صفحه سيصد و هفتاد و سه جزو خصوصيّات "تصوّف حقيقى" به طور ضمنى ازدواج را منع مىكند و حال آنكه ازدواج در فطرت انسان است و اسلام هم دين فطرت است. ايدهآل آن است كه همه مردم به اسلام حقيقى و به تصوّف - به زعم نويسنده تصوّف حقيقى - گرايش يابند. آيا اگر همه مردم از ازدواج خوددارى كنند بشريّت نجات مىيابد؟ يا تدريجاً و با مرگ نسل موجود از بين مىرود؟ شايد ايشان از زندگى خويش كه چند زن گرفتهاند(۶۰) اين نظريه را اتخاذ نمودند. غالباًنظريههاى افراطى نتيجه تجربه شخصى ابراز كننده آن است گرچه همواره در همين افراط مقدارى حقيقت وجود دارد، مانندنظريههاى فرويد. درصفحه سيصد و هفتاد و هفت مىنويسد: "... و شايد تهيه مىشود براى دوره ديگرش كه به دنيا برگردد على القول آنكه در دوره قديم ايران بود كه هر كاملى چند بار به دنيا آمده و رفته، تا بار آخر كامل تمام عيار شده كه مىرود ديگر بر نمىگردد و يكى از سلاطين ارواح مىشود و به ظاهر يكى از ستارهها مىگردد كه هر ستارهاى يك انسان كاملى است و اكنون متصرّف و مؤثر در عالم طبيعت است واسباب كمال بشر را ظاهراً و باطناً او فراهم و تسهيل مىكند امّا نسبت به دوره خودش خسرالدنيا و الآخرة به نظر مىآيد هم به نظر خودش و هم به نظر ديگران..." كه در اين عبارات عقيده به تناسخ تا تجليل به حدّ پرستش ستارگان و شريك دانستن آنها در مشيت الهى مشاهده مىشود و شرك كه بالاترين گناه در تصوّف - و حتّى به زعم نويسنده در تصوّف حقيقى - و اديان الهى است استشمام مىگردد. عبارت آخر: "نسبت به دوره خودش...،" به نظر مىرسد شرح حال خود نويسنده مىباشد. كيوان قزوينى در صفحه سيصد و هشتاد درباره يكى از فرقهايى كه به عقيده او بين تصوّف واقعى و تصوّف مرسوم وجود دارد مىنويسد: "فرق سوّم آنكه اقطاب مرسوم طالب مريد و شهرتند و خيلى خوشگذرانند." در اينجا مثل ساير جاها نويسنده هيچ ابايى ندارد از اينكه تهمت بزند، شايد هم بهقول مشهور مصداقِ "كار پاكان را قياس از خود مگير" باشد. خود او اين گونه بوده است و الّا اقطاب سلسله اوّلاً طالب مريد نيستند براى اينكه بههيچ وجه تبليغات ندارند و معتقدند كه جنبه ولايت و بيعت تبليغ ندارد و بايد خود علاقمندان جستجو كنند و راه خود را پيدا كنند. ثانياً در مورد خوشگذرانى هم باز بايد پرسيد مگر خود او اين كار را كرده است و اِلّا زحمتى كه براى اقطاب هست (ولو بهقول شيخ عباسعلى ادّعاى آنان درست نباشد و طالب مريد باشند) اين زحمت بههيچوجه مجال خوشگذرانى نمىدهد. در همين صفحه بهعنوان فرق چهارم مىگويد: "اهل تصوّف مرسوم مىخواهند بر سه چيز خود بيفزايند... يكى معارف راجعه به عوالم غيبيّه.... و كرامات مجعوله اقطاب از اين قبيل است و ماديّون گفتهاند كه موهومات هيچ طائفهاى بهقدر موهومات صوفيان نيست. دوّم لذائذ وجدانى طبيعى مانند شعر خواندن و عشق بههم رسانيدن و رقص و خنده و معاشرتهاى پركيف و بزمهاى پرنوش... سوّم عدّه خود را مىافزايند اگرچه به ادّعا باشد كه غالباًده برابر دروغ را مرسوم دارند.... و بر اموال خود نيز اگرچه به اختلاس باشد بهنام آنكه دنيا همه حقّ ما است و بر ما حلالست و بر غير ما حرام است..." دروغ بودن اين اتّهامات كاملاً روشن است. درباره معارفِ راجع بهعوالم غيبيّه نكته جالب توجّه و صحيحى است، زيرا اساس تصوّف كوشش در راه حق به منظور تعالى عرفانى است، ولى نويسنده از اين نكته نتيجه غلطى گرفته است كه مىگويد اين امر براى ساختن كرامات مجعوله اقطاب است و بعد از آن از ماديّون عليه صوفيان نقل قول مىكند. راجع به بزم و مال و اين قبيل امور، اين قول كاملاً دروغ است و باوجود اينكه امكان ثروتاندوزى كاملاً فراهم است معهذا بههيچ وجه در اين مسير نبودهاند. متأسفانه اينجا حاج شيخ عباسعلى قياس بهنفس كرده است و هرگز چنين چيزى صحّت ندارد. در صفحه سيصد و هشتاد و دو در مورد فرق پانزدهم بهقول او بين تصوّف حقيقى و تصوّف مرسوم مىگويد: "و از هر جهت خود را ذيحق مىشمارد {منظور وى قطب است} حتّى مالك جان و تن و مال و ناموس همه طبقات مردم مىداند...". بهتان اين نوشته كاملاً روشن است و نشاندهنده بغض عجيب حاج شيخ عباسعلى است كه خواسته است انتقام بگيرد ولو با بيان دروغهايى كه احياناً با قياس از روحيه خودش است. در صفحه سيصد و هشتاد و سه مىنويسد: "... هر قطبى خود را و مريدانش او را پيمبر وقت مىداند و ذيحق در سلطنت و زمامداران را غاصب حق او مىداند و بهخود و به دنيا وعده مىدهد كه روزى خواهد آمد كه او قيام و نهضت تامّ و خروج و ظهور نمايد و همه كرسىنشينان را فروكشد... و خود بر كرسى انحصار برآيد..."(۶۱). در اخبار شيعه آمده است كه جز با ظهور قائمآل محمّد حكومت واقعى تشيّع نخواهد بود و پيروان طريقه تصوّف و اقطاب سلسله گنابادى صددرصد به غيبت امام دوازدهم و انتظار ظهور آن حضرت معتقدند كمااينكه آقاى سلطان عليشاه در شروع تفسير بيان السعاده كه اعتقادات خود را شرح مىدهند، مىنويسند: "اشهد اَنْ لا اله الّا اللَّه... و اَنّ محمّداً خاتم الانبياء والمرسلين(ع)... و انّ عليّاً (ع) اوّل العتره... و بعده الاحد عشر مِنْ ولده(ع) و انّ الحادى عشر منهم غائب قائم منتظر لو لم يبق من الدّنيا اِلّا يوم واحد لطوّل اللَّه ذلك اليوم حتّى يخرج و يملأ الارضَ قسطاً و عدلاً كما مُلئتْ ظلماً و جوراً."(۶۲) تعبير نادرستى كه حاج شيخ عباسعلى از اين مطلب كرده و مىگويد اينها به مهدى نوعى معتقدند با اين عبارت كاملاً ردّ مىشود. و با توجّه به اينكه حاج شيخ عباسعلى در آداب مجلس نياز ذكر مىكند كه دعاهاى اين مجلس محرمانه است و هيچكس نبايد بداند و فقط خود قطب يا شيخى كه اجازه مجلس نياز دارد از اين دعاها باخبر است، خود او اين محرمانه را به صورت آشكار در كتاب استوار مىآورد و در دعاى سجده اوّل مىنويسد: "جناب اقدس الهى همگى اهل سلوك را از خطرات نفسانى مبرّا سازد و قابل ركاب نصرت انتساب حضرت قائم صلواتاللَّه و سلامه عليه بگرداند..." كه روشن مىشود اقطاب در خفا و در عمق ضمير خود نيز بهغيبت امام زمان و انتظار ظهور ايشان معتقد هستند و در دعاهاى محرمانه و مخفى خود نيز از آن استفاده مىكنند و امّا مطالب همان كتب آقاى سلطان عليشاه و كتب بعدى سلسله تا هماكنون تصريح دارد كه درويشى (و نه درويش) در سياست دخالت نمىكند چه برسد به اينكه درصدد در دست گرفتن حكومت باشد و براى اينكه دراويش دچار اشتباه نشوند خود قطب هم در سياست اظهارنظر نكرده و نمىكند و اين تهمت بسيار ناروايى است كه از جانب حاج شيخ عباسعلى زده شده است. نويسنده در صفحات سيصد و هشتاد و شش و سيصد و هشتاد و هفت بدواً مىگويد: "خود تصوّف (عرفان عملى) از شعب مستحدثه دين اسلام است علىالمشهور و سابق بر اسلام على التحقيق." و در صفحات قبل گفته است كه تفاوت دين و علم آن است كه در دين اختراع و ابتكار جا ندارد و جز پيغمبر در دين اسلام كسى حق اختراع نداشت، ولى در خاتمه همين صفحه سيصد و هشتاد و هفت مىگويد كه: "اين ناچيز قسمت علم را در عرفاننامه كه طبع شده بهوجهى غيروجه علمى متداول آن بيان نموده و سليقه اختراعى خودش ناميده چنانكه در اين كتاب نيز سليقه خودش را تصوّف حقيقى ناميده و آدابى خاص برايش قرار داده و در تقريرات فارسى و عربى كه هنوز طبع نشده بهوجه متداول علمى بيان نموده و در اين كتاب استوار نظر به علم تصوّف ندارد. فقط تصوّف عملى موضوع كتاب است." اوّلاً باوجود اينكه خودش مىگويد در دين اختراع راه ندارد، براى خود اختراعاتى و ابتكاراتى قائل است و يكى از علل عزل حاج شيخ عباسعلى همان طورى كه در نابغه علم و عرفان نوشته شده است، همين به كاربردن سليقههاى شخصى و بهقول خود ابتكار و اختراع در درويشى است كه قبلاً بيان شد. مسأله ديگرى كه از اين مطلب استنباط مىشود اين است كه مشارٌاليه درصدد بوده است كه بهعنوان تصوّف حقيقى، اصولى را اعلام كند و چهبسا آرزوى قطبيّت خود را به اين طريق برآورده سازد ولى بعد از كتاب استوار كه اين صفحات در آن مندرج است، گويا بيش از يك سال عمر نداشته و چنين مسألهاى انجام نشده است (اين هم از روى حدس و گمان است كه باتوجه به روحيّه مشارٌاليه و تلفيق عباراتى كه گفته است مىتوان چنين حدسى زد). در صفحه سيصد و نود و دو مىنويسد: "وغاية مطلوبه پيمبران از وضع قانون اديان رسيدن به مقام فناء است و فناء حاصل نمىشود مگر در مقام محمّدى كه آخر مقامات است لذا ظهور تصوّف در دين محمّد شد نه در اديان سابقه...". در اينجا آن جدال درونى ناخودآگاه كه در ذهن نويسنده بوده، مشهود است كه اعتقادى را كه سالها بدان عمل كرده است بهكلى ترك نكرده و در درون او بين اين اعتقادات و اعتقاد خلاف آن هميشه مبارزه بوده است. گاهى انتقاد از تصوّف مىكند و اصولاً نوشتن اين كتابها بهقصد انتقاد از تصوّف بوده، ولى گاهى در ناخودآگاه او آن جناح ديگر پيروز شده و تجليلى از تصوّف ديده مىشود كه يكى از موارد آن اينجا است. بهدنباله و تقريباً بهعنوان توضيح اين مطلب مىگويد: ".... غالباًغيرصوفى منكر صوفى مىشود ولا عكس زيرا صوفى فاقد غيرصوفى نيست بلكه واجد او است با زيادتى. امّا غيرصوفى فاقد مقام تصوّف است زيرا نرسيده به آنجا مانند طفل و پير كه پير طفل بوده و طفوليّت را طى نموده تا پير شده پس پير منكر طفوليّت نيست." اين مطالب و صفحات بعد بخصوص از صفحه سيصد و نود و پنج بهبعد عيناً مانند نوشته كسى است كه اعتقاد كامل به تصوّف دارد و از تصوّف دفاع مىكند. در صفحه سيصد و نود و شش مىنويسد: "و فرق ديگر آن (يعنى تصوّف) كه هرچه در اسلام مكروه يا مباح است در تصوّف حرام و لغو است و آنچه در اسلام مندوب است در تصوّف واجب است و آنچه تخيير است بايد آن شقّ اصعب را اختيار نمايد." همان طور كه در اخبار هست: حلالُ محمّدٍ حَلالٌ اِلى يَومِ القيامةِ و حرامُ محمّدٍ حرامٌ الى يَوم القيامة. بنابراين مستحب و مكروه و واجب و حرام را بههيچ وجه نمىشود تغيير داد. اگر بهمناسبتى به شخصى دستور دهند كه تو فلان مستحبّ را بر خود واجب گردان، آن فرد بهصورت نذر شخصاً مىتواند مستحبى را بر خود واجب گرداند ولى بهعنوان حكم كلى نمىتوان چنين كرد. بنابراين ممكن است به بعضى دستور داده شود كه دعاهاى مخصوصى را بر خود واجب گرداند كه اين امر بسته به نيّت اوست و بستگى به نذر آن شخص دارد و الّا بههيچ وجه قاعده كلى نيست و نمىتوان مستحبى را واجب گرداند. در صفحه چهارصد البته نويسنده بهعنوان انتقاد مسأله جالبى را گفته است بهاين معنى كه مىگويد: معنى قطب الاقطاب اين است كه قطبهاى بعدى را در واقع او تعيين مىكند. مىگويد هر قطبى نسبت به گذشتگان خاتم الاقطاب يا خاتم الاولياست و نسبت به آيندگان فاتح الاولياست. اين قول استنباط شخصى وى است ولى مىخواهد از آن اعتقاد به مهدويت نوعيه را استنتاج كند حالى كه بزرگان سلسله صراحتاً مهدويت نوعيه را انكار كرده(۶۳) و مهدى موعود را امام دوازدهم حضرت حجت بن الحسن العسكرى عجّل اللَّه فرجه مىدانند و روزى چند بار در صلوات كبيره نام آن حضرت را برده و متوسّل مىشوند. در صفحه چهارصد و چهارصد و يك مىنويسد: "پس قطب منصف آن است كه اندازهاى براى خود معين كند كه ده نفر يا ده ميليون نفر را مىتوانم تكميل نمايم... بهاندازه همين شماره نه بيشتر زيرا قادر مطلق خدا است من عالم محدود و قادر محدودم به تعليم و اقدار خدا نه به ذات خودم...". اين گفته گرچه وجهى از آن درست است ولى اساساً سفسطهاى است. درست است كه هر قطب شايد تعداد مشخصى از مردم را بتواند ارشاد نمايد و تربيت كند ولى اين اندازه را خود او نمىداند؛ بلكه به همان تعداد كه خداوند كسانى را پيش او فرستاد كه درخواست ارشاد كردند و او آنها را لايق دانست و ارشاد كرد، همان قدر در حيطه قدرت اوست. يعنى بهجاى اينكه خداوند به او صريحاً به الهام اعلام كند كه تا چند نفر را مىتواند ارشاد كند، بههمان تعدادى كه مىتواند ارشاد كند مقدّرات الهى موجب مىشود كه اشخاصى كه قابل قبول هستند به او رجوع نمايند. در صفحه چهارصد و هفت مىگويد: "ادّعاى سوّم قطب آنكه من از قيود طبع و نفس آزادم و ديگران بندهاند و بنده مالك مال نمىشود و مال هم بىمالك نمىشود، پس اموال همه بندگان خدا گرچه با رنج دست خود يافته باشند، و در باطن (نه در ظاهر) مال من است كه آزادم و چون قوه متنفذّه ندارم مگر نسبت به مريدانم پس مال مريدان مال حلال من است ولى من قانعم به عشر و فطر و نذر كه به من بدهند باقى را بر آنها حلال مىكنم و اگر عشر را ندادند همه بر آنها حرام است." بهنظر مىرسد اگر سوءنيّتى هم درنظر نگيريم نويسنده اين كتاب آيينهاى جلوى خود گذاشته و از روى اعمال و نيّات خود و كارهايى كه مىكرده به اقطاب چنين نسبتهايى داده است. يك جهت عمده عزل حاج شيخ عباسعلى هم همين بود كه به مسائل مالى خيلى توجه داشت و فقرا را دچار مشكل مىكرد و الّا هرگز چنين مطلبى صحّت ندارد و جز آنچه كه احكام شرعى در مورد وجوه شرعيّه تجويز كرده است هيچ دستورالعمل ديگرى نيست. در همين صفحه بهعنوان دعوى چهارم قطب مىنويسد: "دعوى چهارم قطب آنكه همه عبادات و معاملات مريدان بايد به اجازه من باشد كه امر من امر خدا است و هركار اگرچه نيك باشد و به قصد صحيح سرزند تا به اجازه من نباشد باطل است." اين حرف صددرصد نارواست. درويشها معتقدند كه اگر اجازهاى در امور معنوى گرفتند بايد طبق اجازه و دستور رفتار كنند، امّا لازم نمىدانند كه در امور مادّى و دنيايى اجازه بگيرند. در مورد عبادات واجبه هم همان دستورى كه پيغمبر داده است نسبت به تمام مسلمين اِلى يوم القيامة مُجرى است. در مورد مستحبّات هم چون نظر به استطاعت فكرى و روحى طرف دارد، خود آنان غالباًمىپرسند كه آيا فلان دعا را بخوانيم، فلان مستحب را انجام بدهيم، كه اگر متناسب با وضعيّت روحى شخص باشد به او اجازه مىدهند. بهدنبال همين مطلب در صفحه چهارصد و نه مطالبى را مىنويسد. البته دعوى چهارمى نيست بلكه نويسنده خواسته است مطلب واحدى را به عبارات و صورتهاى مختلف بيان كند. وى مىنويسد: "كسى نپندارد كه واجبات ضرورى عمومى مانند روزه و حجّ و زكوة حاجت به اجازه ندارد و تنها مندوبات و ختومات و ذكر و فكر حاجت دارند نه بلكه همهيكسان محتاجند و صحّت بهمعنى قبول خدا و اسقاط قضا و اداء مافىالذمّه و ترتّب ثواب موقوف است بر اجازه قطب." خود حاج شيخ عباسعلى در جاهاى ديگر جزء شروطى كه در موقع تشرّف گرفته مىشود، شرط اوّل را مىگويد: تعظيم امراللَّه. تعظيم امراللَّه يعنى اطاعت از دستورات كلّى شرعى، بنابراين اين دستور كاملاً جامعى است كه تمام كسانى كه به فقر مشرّف مىشوند نهتنها بايد بلكه موظف هستند واجبات را انجام بدهند؛ مستحبات را هم تا درجهاى كه در اوراد به اشخاص داده مىشود بايد سعى كنند انجام دهند ولى بههيچ وجه جنبه وجوب پيدا نمىكند. در صفحه چهارصد و ده مىنويسد: مريد در امور دينيّه مفترض الطاعه و در امور دنيويّه لازم الخدمة نسبت به قطب است و لازمالحفظ نسبت به حيات قطب يعنى اگر براى قطب حادثه پيش آيد بايد او ولو جان خود را فدا كند. و در دنبالهاش در آخر اين صفحه و صفحه بعد مىنويسد: "هر مريدى بايد خود را خادم مجانى قطب داند و كار او را بر كارهاى خودش مقدّم شمارد... و نگويد من گرسنهام، امر معاشم از كجا بگذرد؟... تا جان دارد بايد خادم قطب باشد و از او حق خدمت نخواهد. تكليف قطب هم عنداللَّه آن است كه يا خودش قوت لايموت به او بدهد يا اجازه گدايى به او بدهد... و باقى روز حاضر به خدمت باشد و ترك اولاد و عيال كند يا از اوّل زن نگيرد و اگر هم داشت رها كند و اولاد را سر راه اندازد تا مسلمين كفالت نمايند...". از قوه تخيّل و دروغسازى نويسنده كتاب در حيرتم. اين همه دروغ، دروغهاى بهاصطلاح شاخدار، چگونه بهخاطر او رسيده است، جز اينكه خودش علاقمند بوده باشد كه اين گونه با او رفتار كنند والّا هيچ كدام از اينها به شهادت همه فقرا صحيح نيست. در صفحه چهارصد و يازده بهعنوان ادّعاى هشتم قطب مىگويد: "آنكه من در عقايد خودم و اخلاق و كارهاى دينى و دنيوى خودم آزادم و معاف از قانونم. لازم نيست كه تابع آن قانونى باشم كه به مريدانم تكليف كردهام و نه تابع مطلق قانون باشم زيرا قانون در حدود است... و من كه برتر و بيرون از حدودم." اينها هم اتّهامات ناروايى است مانند ساير اتّهامات ديگر كه وى بايد نزد خداوند جوابگو باشد. اگر در دنيا جواب نگفت در آخرت از او جواب خواهند خواست. در صفحه چهارصد و سيزده ادّعاى نهم قطب را چنين مىنويسد: "آن است كه من هميشه حاضرم در دل مريد، بلكه هركس گرچه دشمن من باشد؛ و ناظرم به احوال قلبيّه و تطوّرات روحيّه و ارادات حادثه متعاقبه او و به افعال صادره از او بلكه مبدأ اطوار و ارادات او منم." از عباراتى از اين قبيل تعجب مىكنم كه حاج شيخ عباسعلى چگونه به خود اجازه داده است كه به اين اندازه دروغ بگويد و اتّهام ببندد. چنين ادّعاهايى را پيغمبران هم نداشتند چنانكه يعقوب مىفرمايد: بگفت احوال ما برق جهان است گهى پيدا و ديگر دم نهان است گهى بر طارم اعلى نشينيم گهى هم زير پاى خود نبينيم هرگز چنين ادّعايى نبوده است. دستورات طريقتى در اين حدّ است كه وقتى به طالبى دستوراتى دادند، وى با رفتاركردن به آنها و از خدا همّت خواستن، خداوند بدىهايش را انشاءاللَّه اصلاح مىكند. در صفحه چهارصد و چهارده مىنويسد: "و مريد براى تحقيق اين نُه دعوى بايد دو قسم تحقيق بهكار برد. يكى استكشاف باطن قطب و اين خيلى دشوار است و دوّم استكشاف حال خودش كه ببيند تغيير حالى و اخلاقى پيدا كرده يا نه؛ و اين خيلى آسان است زيرا هركسى بر نفس خود بصير و به حال خود آگاه است. گرچه اگر تغيير حال و اخلاق پيدا كند اعمّ از مطلوب خواهد بود. زيرا شايد از ناحيه خودش باشد يا از ناحيّه ديگر غيرقطب ولى اين دو احتمال هر دو ضعيف و خلاف ظاهر است. امّا اگر هيچ تغييرى در خود نديد نيكو دليل است بر بطلان و كذب دعاوى قطب... بلكه بيشتر مريدان با آنكه هيچ تغيير هم در خود نمىبينند باز سالها به انتظار مىنشينند." به هيچوجه قطب ادّعا ندارد كه من بدون خواسته خود شخص مىتوانم او را تغيير دهم. اين محتاج به همّت خود شخص است كه دستورات را دقيقاً اجرا كند و اگر اجرا كرد به اندازهاى كه همّت كند خدا توفيق مىدهد و تغيير حال پيدا مىشود. در صفحه چهارصد و پانزده، ادّعاى دهم قطب: "آن است كه من قاسم الجنة والنارم و نمونه بهشت و دوزخ را در همين دنيا به مريد نشان مىدهم و متدرّجاً در خودش بهشت و دوزخ را موجود مىكنم و او را عارف به آنها مىگردانم كه نيكو مميّز آنها شود بىاشتباه." معلوم نيست اين ادّعاهايى را كه حاج شيخ عباسعلى اظهار نموده از كجا استخراج كرده است؟ از كدام كتاب آقاى سلطان عليشاه چنين ادعاهايى را درآورده است؟ تمام كتابهاى ايشان حاكى از عقايد شيعه اثنىعشرى خالص بوده و ايشان چنانكه قبلاً ذكر شد در اوّل تفسير بيان السعادة بعد از بسم اللَّه اوليّه اعتقادات خود را در يك صفحه و نيم نوشتهاند. با اَشهدُ اَنْ لااله اِلّا اللَّه؛ اَشْهدُ اَنَّ محمّداً رسول اللَّه واشهدُ اَنَّ علياً ولي اللَّه شروع كرده و تمام اعتقادات خود و به قول حاج شيخ عباسعلى ادّعاهاى خود را در آنجا نوشتهاند. در كتب ديگر هم مثل بشارةالمؤمنين و ولايتنامه و سعادتنامه اعتقادات ايشان بههمين منوال مذكور است و آن مقاماتى را كه حاج شيخ عباسعلى مىگويد مدّعى آن هستند فقط مخصوص امام دانستهاند و در غيبت امام عرفا را فقط مأمور و وصى در اخذ بيعت طريقتى خواندهاند و اين خود شخص است كه بعد از بيعت بايد به دستوراتى كه داده شده و به تعهّدات دينى كه در آن بيعت بهعهده گرفته است رفتار كند و همّت نموده از خدا تغيير حال خود بخواهد كه اگر اين كار را بكند، خويشتن نمونهاى از بهشت و دوزخ را در درون خود احساس مىكند، نه اينكه قطب به او آنها را نشان بدهد. قطب آن دستورات اوّليه را مىدهد و سالك با رفتاركردن مطابق آنها حالات خوشى مىيابد كه نمونه بهشت است و در مقابل، حالات دوزخىاى كه دارد نمونه دوزخ خواهد بود. در صفحه چهارصد و شانزده بهدنباله همين ادّعاى حاج شيخ عباسعلى مبنىبر توضيح ادّعاى دهم قطب، مىنويسد: "و گذشتن از صراط همين نتيجه دعوى دهم قطب است كه بتواند مريد را از صراط بگذراند...". هرگز قطب ادّعا ندارد كه مريد را از صراط مىگذراند بلكه آن كار امام است كه درصورتى كه سالك به دستورات ايشان رفتار كند از صراط مىگذرد. قطب هرگز چنين ادّعايى ندارد كه مىتواند كسى را از صراط بگذراند. در آخر صفحه چهارصد و شانزده مىنويسد: "من قدرى از دعاوى قطب را در رازگشا (صفحه ۱۱۴ و ۱۱۵) نوشتهام و دراينجا استقصاء نمودم كه همه آنچه ممكن است كه قطب ادعاء نمايد اين ده ماده است كه ذكر شد. و همه اقطاب هم مدّعى اين ده ماده نيستند...". در اين ده ماده حاج شيخ عباسعلى آنچه توانسته تهمت و افترا زده است. شايد بعضى از اين تهمتها و افتراها ادّعاهايى است كه خودش كه بهقول خود قطب بوده نزد دراويش اظهار مىكرده والّا سراسر اتهام است مع هذا براى جواب سؤال مقدّر گفته است: "همه آنچه (ممكن است) كه قطب ادّعا نمايد" كه جاى اِن قُلْت باقى بگذارد. در صفحه چهارصد و بيست و سه در فصلى تحت عنوان "در بيان صورت تشرّف" مىگويد: "پس خودش {قطب} و يا دليل از جانب او به مريد امر مىكند كه يك جوز و يك انگشتر و يك سكه (هريك شروط و علاماتى و فلسفهاى دارد بايد در فصلِ خلاصه ذكر شود( و يك قواره كفنى پارچه سفيد و قدرى نبات بهقدر همّتت حاضر كن كه بدهى در ازاء اسم اعظم...". اوّلاً آنكه مىگويد آن پنج چيز را بهاندازه همّتت حاضر كن. اين مطلبى است كه مىگويند غالباًخود حاج شيخ عباسعلى به مريدان مىگفته و حتى تأكيد مىكرده كه قيمتى باشند و اِلّا اصولاً چنين چيزى عنوان نمىشود. ثانياً آنها در ازاء ذكر قلبى نيستند بلكه به منزله سمبول و نشانه هستند، همان طورى كه در هر مجلسى بهتناسب آن مجلس اشيائى برده مىشود كه هر يك نشانههايى دارد. مثلاً در مجلس عروسى بخصوص زنها لباسهاى روشن مىپوشند و شيرينى خورده مىشود، ولى در مجالس عزا همه لباس سياه مىپوشند و بههيچ وجه شيرينى پخش نمىشود. در هر مجلسى بهتناسب خود آن مجلس اشيائى به عنوان سمبول و نشانه در نظر گرفته مىشود. در مجلس تشرّف هم چون عنوان بيعت را دارد يعنى كسى مىخواهد تعهّد كند كه جان و مال خود را در راه خداوند بدهد، بهتناسب آن اشيائى را مىبرد و اين اشياء جنبه سمبليك دارند: جوز علامت سر، سكّه علامت دارايى، انگشتر علامت حلقه بندگى، نبات علامت جان شيرين و يا سرور اين مجلس، دستمال هم علامت دل روشن و جامع همه اينهاست و اين چيزها بههيچ وجه نبايد قيمتى باشند. حتّى بسيارى اوقات اگر اين اشياء قيمتى باشند، مسترد مىدارند و مىگويند چيزهاى معمولى آورده شود. ولى خود حاج شيخ عباسعلى گويا تأكيد مىكرد كه قيمتى باشند و حتى بعضىها را رد مىكرد به اين عنوان كه اينها قيمتى نيستند والّا در اصل بههيچ وجه چنين دستورى داده نمىشود. در آخر صفحه چهارصد و بيست و پنج مىنويسد: "دوم شفقت به همه مردم گرچه كافر و دشمن باشند كه براى همه خيربخواهى انواع خيرها و خير كافر اسلام است و خير دشمن ترك دشمنى. اين ناچيز تعميم مىدادم اين قسمت را به نيازردن هرچه صاحب نفس است از نبات و حيوان و انسان تا شامل نبريدن گياه و درخت و نكشتن هر حيوان مطلقاً و نخوردن گوشت شود و سدّراه تكميل جمادات هم نشدن و به بلاهاى عمومى راضى نشدن...". در اين صفحات تعهّداتى كه از طالب درويشى اخذ مىشود، ذكر شده است كه خود آن دستورات حاكى از عقايد درويشى است. در اينجا باز مورد ديگرى از آنچه در كتاب نابغه علم و عرفان نوشتهاند كه حاج شيخ عباسعلى از نزد خود دستوراتى مىداد و كارهايى مىكرد كه صحيح نبوده است - مثلاً نخوردن گوشت - ديده مىشود. اصولاً هرگز چنين دستورى داده نمىشود. از على عليهالسلام منقول است كه فرمود: هركس چهل روز گوشت نخورد از ما نيست. مرحوم سرتيپ عبدالرزاقخان بغايرى كه از فقراى معتقد و دانشمند معاصر بود، گوشت نمىخورد ولى هر چهل روز يكبار آبگوشت درست مىكرد و مىخورد كه اين فرمايش حضرت على عليهالسلام رعايت شده باشد. در صفحه چهارصد و بيست و هفت مىنويسد: "و قطب مىرود و آن پنج چيز را مىبرد كه مال حلال اوست و قيمت اسم اعظم است كه اجازه داده...". باز در اينجا وى روحيّه مادّى خود را نشان داده است. كراراً گفته شد كه بههيچ وجه آن پنج چيز قيمت اسم اعظم نيست. اسم اعظم قيمت ندارد. قيمت اسم اعظم تمام دنيا و آخرت است، البته اگر كسى قدر آن را بداند. شايد درنظر حاج شيخ عباسعلى آنچه مىآوردند قيمت اسم اعظم بوده و شايد هم بههمين دليل كه اسم اعظم خيلى قيمتى است مشارٌاليه دستور مىداده است كه چيزهايى كه مىآورند قيمتى باشد. در صفحه چهارصد و بيست و نه بهعنوان آداب مصافحه و صفا مسائلى را ذكر كرده است كه بههيچ وجه عموميّت ندارد. اگر يك نفر درويش ناخودآگاه بهاعتبار بروز حالت محبت ايمانى پاى قطب را مىبوسد يا اينكه عقب عقب مىرود يا اينكه دست را بهحالت دعا نگه مىدارد يا گريه مىكند يا به هنگام مصافحه زيادتر و كمتر دست را مىبوسد و بهچشم مىگذارد، اينها جزء آداب عمومى نيست و به كسى دستور داده نمىشود و حالت بعضىهاست. شايد خود حاج شيخ عباسعلى از اين حالات خرسند مىشده و توصيّه مىكرده است والّا مصافحه هيچگونه آداب و رسوم خاصّى ندارد فقط چون قطب نشسته است و ميسّر نيست كه به تعداد مصافحه كنندگان برخيزد، كسى كه مىخواهد با او مصافحه كند جلوى او زانو مىزند و مصافحه مىكند. بوسيدن دست هم جزء اركان مصافحه نيست بلكه يك بار بوسيدن كافى است منتهى مريدها براى احترام به مقام قطب بيشتر از قطب دست او را مىبوسند. در پايان صفحه چهارصد و سى و پنج و اوّل صفحه چهارصد و سى و شش مىنويسد: "و نيز بعد از تشرّف از هر راهى كه دخل تازه كند و چيزى به او عايد شود... چه گدايى و چه هدايا و چه ارث و پيدا كردن چيزى در جايى... و گم شده (ضاله لقطه) و از جماد و حيوان (لقيط) بايد ده يك آن را بدهد به قطب تا باقى بر او حلال شود والّا همه بر او حرام است زيرا مريد مالك هيچ مالى نمىشود (بنده قابل مالكيّت نيست) مگر آنچه را كه قطب به او تمليك نمايد چنانكه در فصل صفات و دعاوى عشرة قطب گفت شد." شايد حاج شيخ عباسعلى براى اينكه استفاده مادّى بيشترى بكند چنين عقيدهاى را در بين فقرا ترويج كرده است و الّا در طريقه فقر بههيچ وجه چنين چيزهايى نيست. البته وظيفه مريد است كه به عنوان يك مسلمان از اموال خود حقوق الهى را به هر طريق كه خودش مىخواهد بدهد و چنين حكمى هم از لحاظ شرعى فقط در مورد خمس و زكات و زكات فطره گفته شده است و محتاج به اينكه حاج شيخ عباسعلى آن را به كسى نسبت بدهد نيست. معهذا هرگز چنين چيزى به كسى گفته نمىشود چون ممكن است مريد وجوهات شرعيش را خود در جاى مناسبى خرج كند يا به يكى از آقايان علما برساند كه به هر حال موردقبول است، ولى اينكه مابقى بر او حلال مىشود و اگر ندهد حرام است كاملاً دروغ است. در صفحه چهارصد و سى و هفت مىنويسد: "به قانون تصوّف تا كسى ديگ جوش ندهد يعنى نفس كشته نباشد منتهى ناميده نمىشود (منتهى يعنى كار كمالات تصوّفى او به آخر رسيده) و غيرمنتهى نبايد پير ارشاد شود." خود شيخ عباسعلى بدون اينكه ديگ جوش داده باشد اجازه ارشاد به او دادند و وى هم آن را قبول كرد و چنين ايرادى نگرفت. بهعلاوه چطور شيخ عباسعلى كه از تصوّف دست كشيده است براى تصوّف قاعده تعيين مىكند و مىگويد به قانون تصوّف چنين است. قانون تصوّف را قطب از شيخ عباسعلى بهتر مىداند و بهعلاوه اگر هم ما اين قول شيخ عباسعلى را قبول كنيم، شيخ را نمىتوان پير ارشاد دانست بلكه شيخ فقط مأذون است كه مطابق همان دستورى كه به او داده شده است به طالبين تلقين ذكر نمايد و چون اجازه دارد همان تلقين او اثر مىكند. در صفحه چهارصد و پنجاه و دو مىنويسد: "امّا آن وقت كه اين ناچيز در مسند ارشاد بودم صورتى براى مجلس نياز اختراع نمودم كه محتاج به دليل نباشد... ولى توده مريدان نپذيرفتند و مرشدان ديگر هم راه اعتراض يافتند كه بدعت است و دليل هم به سلب منصب خود كه رياستى شگرف و دخلى ژرف از اين راه داشت تن در نداد. ناچار غالباً به همان وضع مرسوم قديم رفتار مىنمودم با جزئى فرقى كه در وقت سجده سوم نهاده بودم. آنهم گاهگاه نه هميشه و فرق آشكارى هم نبود كه نمايان باشد." اوّلاً دليل هميشه يك نفر يا شخص واحدى نيست تا بگويد دليل نپذيرفت بلكه براى هر مجلس نياز يك نفر دليل از ميان مدعوين تعيين مىگردد. ثانياً در اينجا نيز مصداق ديگرى بر صحّت نوشته كتاب نابغه علم و عرفان است كه يكى از علل عزل حاج شيخ عباسعلى اين بود كه به فكر خودش در دستوراتى كه به او داده شده بود تغييراتى مىداد و اين نيز خود سرى او را نشان مىدهد. در صفحه چهارصد و شصت و دو در آداب مجلس نياز مىگويد: "و دست راستش را (صاحب مجلس) مىبَرَد ميان نبات بىآنكه نگاه كند و در آن زير مشت بسته خود را گشوده پر مىكند از نبات هرچه گرفت و مىآورد مىريزد به آن دستمال چهارلا شده و باز مشت ديگر تا سه مشت. بزرگى و كوچكى دست صاحب در اينجا براى مهمانان خيلى فرق مىكند. اين ناچيز در زمان سلوك و ارادتم مدتى مريد يك قطب كوتاه قد كوچك دستى بودم كه تقسيم نباتها به نفع او و به ضرر ما مهمانان تمام مىشد و بعضى اقطاب عمداً هم دست خود را زير پرده به هم مىكشند تا كمتر بگيرد و زشتتر لئامتى است." مثل مشهور "طبيب از طبع خود حكمت نمايد،" در اينجا صادق است. اوّلاً از زيردستمال كه كسى آن را نمىبيند، پس حاج شيخ عباسعلى از كجا خبر دارد كه مىگويد برخى اقطاب مشت خود را كوچك مىگرفتند كه كمتر نبات بگيرد؟ مگر اينكه خود حاج شيخ عباسعلى اين كار را مىكرده و البته بعيد هم نيست. اشتباه دوم اينكه اگر قطب كوتاه قد يا بلند قد باشد در اندازه دستش كه فرق چندانى نمىكند. غلط سوّم اين است كه وقتى به قول خود حاج شيخ عباسعلى مريدان اينقدر هدايا مىآورند، براى اندكى نبات كه در كلّ شايد به اندازه نيم كيلو كمتر تفاوت كند، اين چه لئامتى است كه بهخاطر حاج شيخ عباسعلى رسيده كه بعضىها اين گونه رفتار مىكنند. چهارم آنكه خود شيخ عباسعلى در جاهاى ديگر گفته است كه بهتر اين است كه نبات كلاً تقسيم شود و مىنويسد كه بعد از مجلس كسان ديگرى مىآيند و نبات را مىگيرند. بنابراين نباتى باقى نمىماند و بهنظر مىرسد كه باز هم عنادى كه داشته او را وادار به چنين گفته غلطى نموده است. با اين همه، تمام تشريفات و آدابى را كه براى مجلس نياز ذكر مىكند نشاندهنده عمق اهميّت مجلس نياز است و نشاندهنده اينكه اين مجلس در مدعوين چه آثار معنوى برجاى مىگذارد و تا حدّى هم حاكى از آن است كه در موقع نوشتن اين سطور اختيار قلم از دست اراده او خارج شده و آن اراده عناد و دشمنى در موارد خاصّى ابراز شده و در ساير موارد عمق ضمير قلبى او كه مبنىبر اعتقاد به تصوّف بود ظاهر شده است. در صفحه چهارصد و هفتاد و هشت مىنويسد: "و از اين جهت آئين تصوّف پرمغزتر و پرمعنىتر و حالات خوشآورتر است از هر آئينى. افسوس كه مدعيّان باطل اين مقدّس آئين را چنان آلوده كردهاند كه بىنظمتر و اساستر و پراختلافتر از هر آئينى شده و صحت سلب پيدا كرده." در اينجا باز هم عمق ضميرش اختيار قلم را از دست او گرفته كه لااقل اقرار كرده است كه آئين تصوّف در اصل بسيار عالى است و از هر آئينى پرمغزتر است. در صفحه چهارصد و هشتاد و پنج مىنويسد: "اين ناچيز در وقت ارشادش به تركها ذكر ورد تركى مىداد حتى شعر تركى...". اينجا نيز به قول خود حاج شيخ عباسعلى يكى از موارد ابتكارات و اختراعات اوست و حال آنكه لغتاللَّه يا لغات عربى كه در اذكار هست قابل تغيير و تبديل نيست و چنين دستورى بهعنوان ذكر ولو ذكر لسانى باشد صحيح نيست. ممكن است دعاها و مناجاتى كه شخص به ميل خود مىخواند و بهحسب حال خود با خداوند مناجات مىكند به هر زبانى باشد ولى ذكرى كه داده مىشود بايد طبق دستور به زبان عربى باشد. در صفحه چهارصد و هشتاد و هفت، در مورد حديث مشهور منقول از پيغمبر كه فرمود: الشّريعةُ اقوالى والطّريقهُ افعالى والحقيقةُ احوالى والمعرفةُ رأس مالى(۶۴)، در قسمت آخر والمعرفةُ رأس مالى را ذكر كرده و چنين مىگويد: "اين يك معنى والمعرفة رأس مالى است كه پيغمبر(ص) ما بعد از طريقت و حقيقت بيان فرموده به لحن اختصاص به خودش كه غير او قابل عرفان نيست، يعنى لارأس مال غيرى." تفسير و معنايى كه شيخ عباسعلى از حديث منقول از پيغمبر نموده و اضافه مىكند كه يعنى لا رأس مال غيرى كاملاً نادرست است. بلكه اگر به اين معنا بگوئيم، بايد در بقيه عبارات حديث هم اضافه كنيم كه الشّريعةُ اقوالى لا اقوال غيرى والطّريقةُ افعالى لا افعال غيرى والْحقيقةُ احوالى لا احوال غيرى والمعرفةُ رأسُ مالى لا رأس مال غيرى كه نادرست بودن چنين تفسيرى از اين حديث روشن و بديهى است و تاكنون هيچ يك از بزرگان دين چنين تفسيرى نكردهاند. در صفحه چهارصد و هشتاد و هشت مىنويسد: "اين ناچيز در زمان ارادتش به حكم قطبش در ذىالحجه ۱۳۲۹ ديگ جوش داد كه هزارنفر در روز جمعه خوردند...". اصولاً در آن زمان در بيدخت بههيچ وجه محلى كه بتوان حتّى دويست نفر را غذا داد وجود نداشت و بهعلاوه حاج شيخ عباسعلى همانطور كه قبلاً گفتيم بههيچ وجه ديگ جوش نداده است و احتمالاً اگر مهمانىاى داده باشد، آن يك مهمانى معمولى بوده است و همان است كه وى بنا به درخواست خود از حضرت آقاى نورعليشاه داده است. وى به دنبال اين مطلب مىنويسد: "اخيراً فهميد كه پولهاى مرسول ابداً {صرف} قربانى نمىشود و كسى نمىفهمد كه چه شد. و پس از قطب شدن خودش فهميد كه لزوم تكرار ديگ جوش بىدليل است و مرسوم قدما هم نبود". باز در اينجا ميل ناخودآگاه وى در عمق ضميرش به قطبشدن كاملاً روشن است. باوجود اينكه حاج شيخ عباسعلى فرق قطب و شيخ را مىداند و نيز مىداند كه خود او فقط شيخ بوده و "منصورعلى" لقب داشته نه "منصور عليشاه"، در اينجا مىگويد: "پس از قطب شدن خودش"، و خود را در عالم تخيّل قطب تلقّى مىكند. در صفحه چهارصد و نود و يك بعد از ذكر تصوّف و اينكه تصوّف در هر جا نامى داشته و شيعه آن را ولايت و باطن نبوّت ناميده است، مىنويسد: "و اين عنوان از اوّل رئيس انحصارى مانند پيامبران نداشت همانقدر امكانش اجمالاً به فكر بشر رسيده بود و براى هركس بدون واسطه هم ممكن بود تا عهد جنيد. پس كمكم اقطاب به هوس رياست افتاده گفتند كه بىواسطه ممكن نيست و آن واسطه مائيم...". كه اين مطلب كاملاً مغاير تاريخ عقايد و تاريخ اديان است. از اوّل اساس دين اسلام و اساس تشيّع بر اين بود كه بايد پيروى پيغمبر يا امام كرد. در اخبار شيعه فراوان است كه راه نجات بيعت با امام است و حتّى على(ع) فرمود: مَنْ يَمُتْ يَرَنى مِنْ مؤمنٍ اَوْ منافقٍ قُبُلاً، يعنى اگر هم در زمان حيات دسترسى پيدا نكرد، اگر اهل نجات باشد، در دم مرگ بهدست على نجات پيدا مىكند. بنابراين اين مسأله ربطى به وساطت جنيد و اقطاب بعد از او ندارد. در صفحه چهارصد و نود و چهار پس از تكرار مطلبى كه راجع به عشريه نوشته، مىگويد كسى كه عشريه را ندهد مابقى مالش بر او حلال نيست. راجع به بطلان اين مطلب قبلاً سخن گفتهايم. سپس مىگويد: "و چون همه غلام و كنيز اويند پس ازدواج هم بىاذن او گناه و زنا است و نوع ازدواج هم كه دوام و انقطاع و ملك يمين باشد موقوف بر نظر قطب است." وى شديدترين اتّهامات و واضحترين دروغها را در اين قسمت گفته است. خود او هم توجّه نكرده است كه اين دروغهاى بىاساس موجب مىشود كه خواننده، ديگر اصلاً كتابهاى او را نخواند و يا اينكه اعتمادى به هيچ يك از گفتارهاى او نكند. بههيچ وجه ارادتمندان غلام و كنيز قطب نيستند. وقتى ادّعاى اقطاب اين است كه نماينده و وكيل و نايب امام در اخذ بيعت هستند و وقتى خود امام بههيچ وجه چنين اعتقادى ندارد، مسلّماً نايب امام هم نمىتواند چنين اعتقادى داشته باشد. بهدنباله اين قسمت مىگويد: "اين ناچيز در آن وقت كه قطب بود انقطاع و ملك يمين را باطل مىدانست." در اينجا اوّلاً مجدّداً ايشان شوق باطنى خود را مبنىبر اينكه قطب است ظاهر مىسازد و مىگويد اين ناچيز آن وقتى كه قطب بود. نكته دوّم اينكه در اينجا صريحاً وى انقطاع را باطل مىداند و البته مسأله ملك يمين قبلاً از طرف مرحوم آقاى نورعليشاه اعلام شده بود كه ملك يمين امروزه مصداقاً باطل است، ولى در مورد مسأله انقطاع اصلاً يكى از تفاوتهاى شيعه و سنّى در مسائل فقهى اين است كه شيعه عقد منقطع را صحيح مىداند و سنّى صحيح نمىداند و بنابراين ايشان با اظهار اين نظر از تشيّع هم دورافتاده است. و اينجا دليل و سند ديگرى است براينكه عزل او بهواسطه داشتن اعتقادات و بيانات نادرست و خلاف معتقدات سلسله بوده است. در صفحه چهارصد و نود و پنج مىنويسد: "معتقد شود كه قطب از همه كارها و خيالات او آگاه است اما به روى او نمىآورد پس بايد همهجا قطب را حاضر و ناظر بداند و از او بترسد (كلمهاللَّه ناظرى كنايه از قطب است)." و بهدنباله اين مطلب از اين قبيل اتّهامات و دروغهاى اصطلاحاً شاخدار گفته است كه در هيچجا چنين چيزى گفته و نوشته نشده و شايد نوشته او موجب اشتباه بعضىها شده باشد. در صفحه چهارصد و نود و شش مىنويسد: "و اموالى كه در دست مردم است همه را مال باطنى مراد خود و آنها را غاصب بداند. پس به هر وسيلهاى كه تواند بربايد و به مراد رساند نه آنكه خود ببرد و بعضى مرادها در اين مورد به عشر قانعند كه اگر عشر آن ربوده را تسليم نمود باقى بر آن رباينده گوارا {و} "حلال" خواهد بود." اگر حاج شيخ عباسعلى واقعاً به روز قيامتى معتقد بود، ولواينكه با كسى هم دشمنى داشت يا درويشى و سلسله فقر را نمىپذيرفت و نمىپسنديد، اتّهامهاى كاذبى به اين صراحت نبايد مىزد. در هيچ زمان و مكانى هيچ غير درويشى چنين شكايتى نكرده است كه فلان درويش اموال مرا ربوده است و بلكه در تمام ازمنه و امكنه معمولاً فقرا، درويشها، مورداعتماد و امين همه مردم بودهاند. در صفحه چهارصد و نود و هشت بعد از ذكر دعاى چراغ مىنويسد: "و در وقت ديدن چراغ شب و هر نور هم يك بار بخواند و مرادش از همه مبتداهاى اين فراز مراد خودش باشد كه هم اللَّه است و هم محمّد و على و كعبه و ." با شهاداتى كه در اوّل تفسير بيانالسعادة نوشته شده و در موقع خود ذكر شد، تمام اين اتّهامات رد مىشود. در تمام كتب مرحوم آقاى سلطان عليشاه آن اعتقاداتى كه در اوّل تفسير نوشته شده است تكرار و توضيح داده شده است و چنين اتّهامى واقعاً مستحق مجازات الهى است و اگر حاج شيخ عباسعلى زنده بود مجازات اجتماعى را نيز مستحق بود. باز در همين صفحه بر قرائت آيه وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُوا الْحقَّ و اَنْتُم تَعْلَمُونَ(۶۵) ايراد مىگيرد كه منظور از اين آيه پوشيدن لباس نيست. وى بر آيه ايراد مىگيرد و حال آنكه آيه را هروقت بخوانند خوب است بخصوص وقتى كه لباس مىپوشند. چون تشابهى بين لباس پوشيدن و اين آيه است و اگر شخص اين آيه را بخواند تلقين به نفس مىشود، در اينجا دستور داده شده است. بهعلاوه در خود هم از اين استعارات بهكار رفته است. يك جا مىفرمايد: وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِكَ خَيْرٌ(۶۶)، لباس تقوا بهترين لباسها است و حال آنكه تقوا لباس نيست. در جاى ديگر مىگويد: هَلْ اَدُلُّكُمْ عَلى تجارةٍ تُنْجيكُم مِنْ عذابٍ اليمٍ تُؤمنون باللَّه و رَسوله(۶۷)، آيا شما را راهنمايى كنم به تجارتى كه از عذاب دردناك رهايتان كند، آن تجارت اين است كه به خداوند و به رسولش ايمان بياوريد. حالا آيا ايمان به خدا تجارت است؟ اين تشبيهات براى درك ماست. خداوند بارها مىفرمايد: وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْاَمْثالَ لِلنَّاسِ(۶۸)، خداوند براى مردم مثل مىزند تا در مثل بهتر مطلب را بفهمند. در صفحه پانصد و پنج درجات اشخاص را در سلوك ذكر مىكند كه قطب در رأس آنهاست. بنابراين حاج شيخ عباسعلى مسلّم مىدانسته است كه قطب در رأس آنهاست و شيخ، منصوب از طرف اوست، معهذا در همهجا خود را قطب ناميده است كه اين نشاندهنده آن آرزوى ثابت است كه در او بوده مبنىبر اينكه بايد قطب مىشد و بنابراين همه جا خود را قطب تلقّى مىكند. از صفحه پانصد و هفت به بعد مسائل وجد و سماع و رفتار ساير سلاسل را ذكر مىكند، بدون اينكه تصريح كند كه اين آداب و رسوم در سلسله گنابادى و ارادتمندان مرحوم سلطان عليشاه كه مرشد اوليّه او بوده و همچنين اخلافشان وجود ندارد. و اين رويّه القاى شبهه را شيخ عباسعلى در بيشتر جاهاى اين كتاب بهكار برده است كه چون به قول خودش در همه سلاسل رفته است، از آنچه در ساير سلاسل هم ديده مطالبى مىگويد، ولى لحن كلام بهنحوى است كه خواننده تصوّر مىكند اين مسائل در سلسله گنابادى هم وجود دارد. در صفحه پانصد و چهارده مىنويسد: "به هيچ دليلى نتوان ثابت نمود كه زمان پيغمبر ذكر قلبى و عنوان تصوّف و شكل صفا و لفظ صوفى بود تا مدح شود يا ذمّ و ادّعاى آنكه بود و پنهان بود حرفى است بىدليل. گفته مىشود امّا پذيرفته نمىشود. اگر تصوّف چيز خوبى هم باشد يقيناً خيلى بعد از پيغمبر پيدا شده...". نويسنده در جاى جاى كتاب از تصوّف واقعى تعريف مىكند و مىنويسد تصوّف روح اديان است بنابراين اگر تصوّف روح اديان است، در تمام ازمنه از خلقت آدم تا ظهور خاتم وجود داشته و وجود خواهد داشت و امّا اگر لفظ تصوّف نبوده است، لفظ معنا را تغيير نمىدهد ممكن است گفت كه بهعنوان تصوّف نبوده است. مثلاً اصحاب صُفّه كه مىگويند اهل زهد بودند، جلوهاى از جلوههاى پيروان تصوّف هستند. اگر اين لفظ نبوده دليل نبودن مسمّى يا معنايش نمىباشد، كمااينكه راجع به زمان پيدايش لغت شيعه هم مناقشه مىكنند. در حالى كه حقيقت شيعه از زمان خود پيغمبر و بهصورت قاطع بلافاصله بعد از فوت پيغمبر پيدا شد، چون عدّهاى خلافت را به تصميم و انتخاب مردم مىدانستند ولى على(ع) و پيروان او خلافت را با نصّ سابق بر لاحق مىدانستند كه چون پيغمبر على را تعيين فرموده بود اينها ارادتمند على و پيرو على بودند. امّا آنها را در طى تاريخ به اسامى مختلفى ناميدند. خود اهل سنّت بخصوص آنهايى كه عناد مىداشتند به آنها "رافضى" مىگفتند. مدّتى به آنها "شعوبى" مىگفتند تا اينكه لغت شيعه تثبيت شد. نبودن لغت علامت نبودن مسمّى نيست. نويسنده كه خود معتقد است كه تصوّف روح اديان است لااقل بايد در اينجا مىگفت كه هيأت تصوّف به اين صورت نبوده است و الّا حقيقت تصوّف مسلّماً از اول خلقت بشر وجود داشته است. در اين صفحات مرتّباً لغات خاصّى كه خود درست كرده است يا اينكه فقط متداول در بين عدّهاى بوده است از قبيل لغت غير، طالب، مشرّف و امثال اينها را بهعنوان اينكه يك لغت رسمى است ذكر كرده و حال آنكه هركسى بنا به سليقه خود اين مفاهيم را مىتوانسته است با لغت خاصّى بيان دارد. در صفحه پانصد و نوزده همان طورى كه قبلاً هم گفتهام از وجد و سماع ذكرى به ميان آورده است، ولى نمىگويد كه وجد و سماع در سلسله گنابادى رايج نيست و مطلب را بهنحوى نوشته است كه تصوّر رود در سلسله گنابادى هم رايج است و بهدنبال آن اتّهامات شديدى در اين مورد وارد كرده و مىگويد: "مثلاً اگر در وجد و سماع يك نفر را زخم بزنند يا دشنامهاى غليظ بدهند بلكه بكشند، او فخرها مىكند به اين زخم و دشنام و بازماندگانش به مرگ او و او را شهيد كامل ناميده جداگانه دفن مىنمايند...". در سلسله گنابادى وجد و سماع نيست، اگر در سلاسل ديگر رايج است، نمىدانم چنين مطلبى صادق است يا نه ولى به هر جهت حاج شيخ عباسعلى مطلب را بهگونهاى نوشته كه خواننده تصوّر كند در سلسله گنابادى هم وجود دارد. در صفحه پانصد و سى و يك مىنويسد: "... امّا علم تصوّف چون تعلّم لازم دارد از امور اجتماعيّه است ولى نه بهعنوان پيرو مريدى بلكه بهعنوان تعليم...". نويسنده كه معتقد به وجود تصوّف واقعى است، نمىگويد اين تصوّف چيست؟ و از چه كسى بايد ياد گرفت؛ چون نوزاد كه با علم به دنيا نمىآيد و بايد ياد بگيرد. بنابراين بايد استاد علمى و عملى بيابد. چنين استادى اگر به انتخاب شخص باشد، هواهاى نفس دخالت مىكند؛ و پس بايد بهدنبال استادى رفت كه خود او از استاد قبلى خويش مجاز باشد و الّا هركسى آنچه كه به عقيده خودش مىرسد آن را به نام تصوّف اعلام خواهد كرد و اين همان مسألهاى است كه حاج شيخ عباسعلى در اينجا نفى كرده است. شايد حديثى كه منقول است كه: مَنْ ماتَ و لَمْ يَعرفْ اِمامَ زَمانهِ ماتَ ميتةً جاهليةً، كسى كه بميرد و امام خود را نشناسد به مرگ جاهليّت مرده است، يا حديث ديگرى كه اهل سنّت نيز زياد به آن استناد مىكنند و مىگويند كسى كه بميرد و بيعتى الهى بر گردنش نباشد به مرگ جاهليّت مرده است، مؤيّد اين مطلب باشد. در پاورقى صفحه پانصد و سى و پنج مىنويسد: "... و اين ناچيز براى همين نكته از اوّل مبتلا به تصوّف مرسوم شده چند سلسله را بهنوبت خدمت نموده مناصب متصاعده يافت تا قطبيّت،" كه در اينجا باز مشارٌاليه آن اشتياق خود را بهاينكه به قطب شناخته شود ظاهر ساخته است. نويسنده در صفحه پانصد و سى و چهار حالات بعد از مرگ را ذكر مىكند و مىنويسد: "... سه مقام اوّل برزخ كه بلاتكليف است مانند اطاق انتظار و حبس انتظار؛ دوّم مقام محاسبه و محكمه (عرصات قيامت)....؛ سوّم بهشت و دوزخ." اين تقسيمبندى تقريباً درست منطبق با عقايد شيعه است ولى بعداً باز در صفحات ديگرى، نويسنده بهعقيده قديمى خودش درباره تناسخ برگشته است و در صفحه پانصد و سى و هفت عقيده تناسخ را مجدداً شرح مىدهد. در صفحه پانصد و سى و هفت مىنويسد: "... زيرا هيچ قطب مطّلع از اسرارى توبه از قطبيّت ننموده مانند اين ناچيز." باز در اينجا ايشان خود را قطب معرفى كرده كه از قطبيّت توبه كرده و حال آنكه ايشان شيخ بودهاند، از شيخ بودن به قول خودشان توبه كردند و واقعيّت اين است كه عزل شدند و بههيچ وجه سلسله دچار زحمت نشد و بحمداللَّه كماكان روز بهروز در پيشرفت و ترقّى است. در صفحه پانصد و سى و هشت مىنويسد: "اگر اقطاب مدّعى احتياجند بايد ثابت نمايند عجز همه افراد بشر را از اداى اين معنى و بعد قدرت خودشان را بر اداى اين معنى در وجود مريد... يكى آنكه اگر همه بشر عاجزند پس آن قطب اوّل دنيا از كجا كامل شد؟" وى در اينجا سفسطهاى كرده است. در طريقه تصوّف اعتقاد است كه از زمان آدم همهانبيا به معنايى كه صوفيه اصطلاحاً مىگويند قطب بودند و لو لغت قطب معمول نبود. همين طور تا زمان پيغمبر ما محمّد(ص) كه ايشان قطب تلقى مىشدند سپس در زمان ائمه عليهم السلام هم آنان قطب بودند. بعد از ائمه، نوّاب آن حضرت تدريجاً به نام شيخ و قطب ناميده شدند، بنابراين قطب از اوّل دنيا بوده است. در همين صفحه مىنويسد: "يعنى قطب كه بهجاى پيامبر است مىتواند بهقوّت نفس خودش بىاسباب عادى صفات بد مريد را تبديل و روح او را تجريد و تكميل نمايد و مال حرام را بر او حلال كند و كارهاى بد را براى مريدش جايز و خوب كند. پس ادّعاى تصوّف بالاتر از نبوّت است." در اينجا انتسابات نادرستى از قول خود به قطب مىدهد كه قطب چنين ادّعاهايى دارد و بعد مىگويد پس بنابراين ادّعاى او بالاتر از نبوّت است. اوّلاً ادّعاهايى كه نسبت مىدهد كاملاً دروغ و ناروا است. بههيچ وجه هيچ كس چنين ادّعاهايى نداشته و ندارد و به علاوه همان طورى كه گفتيم خود قطبيّت و ارشاد از نبوّت سرچشمه مىگيرد و در ذيل آن است، بنابراين بههيچ وجه نمىتواند امرى را زائد بر آن مدّعى باشد. نويسنده در صفحه پانصد و چهل و چهار مجدّداً از تصوّف به اصطلاح "مرسوم" تعريف كرده و مىگويد: "باز نزديكتر از هر دينى و روشنتر از هر راهى و آئينى براى اين شگرف مقصد ناياب همين تصوّف مرسوم است كه اگر شخص پرمايه پرمغزى به اين بازار رود تهىدست برنمىگردد.... مانند اين ناچيز كه سىسال دراين بازار بود، گاهى مشترى گول خور بود... گاهى دلّال ميانجى و گاهى دكّاندار گولزن." در صفحه پانصد و چهل و نه مىنويسد: ".... همانقدر كه از قطبيّت و ارشاد به ناحق به محض فهميدن بطلان دست برداشتم و تن به همه ذلّتهاى پس از اعزاز شگرف دادم..." كه باز در اينجا خود را قطب مىداند و عزل خود را بهعنوان انصراف از قطبيّت ذكر مىكند و مدّعى است كه "به محض فهميدن" دست برداشته است و ما بطلان اين مطلب را در صفحات قبل مكرّراً شرح داديم. سپس در فصلى تحت عنوان "خلاصه تصوّف مرسوم" مطالبى را ذكر مىكند كه درحقيقت كارهايى را كه دراويش بهعنوان حال و سليقه شخصى انجام مىدهند با ساير مسائل استحبابى مخلوط كرده و مثلاً مىگويد: "محاكمات را نزد قضات عامّه نَبَرد" در حالى كه اصلاً در درويشى قاضىاى نيست و بنا بر مبانى آن اصولاً چنين عناوين و مشاغلى وجود ندارد. بله هروقت اختلافى بوده توصيّه كردهاند كه بهجاى رفتن نزد قاضى يا دادگاه، يك نفر از فقراى پيرمرد، هر كدام كه خودشان مىپسندند، بين آنها وساطت كند. يا دستورات ديگرى كه با اينها خلط مىكند مثلاً از ميان دو چراغ نگذرد، اوراد نماز را بيش از دستور نخواند و كمتر نيز و اهمّ آنها را از غير اهمّ بشناسد يا طرز صفاكردن كه موقع مصافحه چندبار دست طرف را ببوسد. او مسائلى از اين قبيل را بهعنوان كليّات يا بهعنوان اصول درويشى ذكر مىكند در حالى كه از آداب و جزئيات فرعى درويشى است و هركس بنابرحال خود به طريقى انجام مىدهد. در صفحه پانصد و پنجاه و چهار امورى را كه مربوط به ميّت مىشود ذكر كرده است و مىگويد: "بعد از سه غسل و پيش از كفن اگر فراموش شود در لَحَد اگرچه بعد از پوشاندن قبر باشد بايد نبش شود و اصرار عمر در نبش قبر فاطمه براى اين بود كه اگر شده بود خلافت ابوبكر پذيرفته على شده بود لذا على با شمشير برهنه روى قبر ايستاد و نگذاشت." هرگز چنين دستورى به كسى داده نشده و ترديد دارم در اخبار چنين مطلبى نوشته شده باشد زيرا قبر حضرت فاطمه(ع) مشخص نبود در كجاست و هنوز هم در مورد آن ترديد است. در صفحه پانصد و پنجاه و هفت همان عقيده قديمى خود را به تناسخ با اين عبارت كوتاه ذكر مىكند: "امّا راه دور و محتاج به دورهاى ديگر مىشود."
۱) رازگشا، حاج شيخ عباسعلى كيوان قزوينى، به اهتمام محمود عباسى، ناشر؟،۱۳۷۶. ۲) خوشبختانه اكنون اين ممنوعيت در زمان وزارت اخير ارشاد برداشته شده است. ۳) رازگشا، مقدمه مؤلّف، ص ۴. ۴) نويسنده در چاپ اول اين كتاب جانشين مرحوم پير مراغه (حاج محمد حسن مراغهاى) را آقاى ملكنيا مىنويسد و از ايشان تجليل مىكند. در چاپهاى بعدى كتاب ايشان از سلسله گنابادى تجليل مىنمايد و عكسى دسته جمعى را كه درحضور بزرگان سلسله گرفته است درج مىكند. البته مشهور است كه ايشان در اين فاصله در اين خيال بوده است كه در اين سلسله اجازهاى بگيرد كه چون توفيق حاصل نشد درچاپ چهارم تصريحاً و تلويحاً از سلسله گنابادى مذمت كرده و همچنين خود را جانشين مرحوم پير مراغه اعلام مىكند و ازآقاى ملك نيا انتقاد و بدگوئى مىنمايد. ۵) در اين خصوص به مقدمه مصحّح بر رساله سعادتيه، نگارش آقا عبدالغفار اصفهانى، تهران، ۱۳۷۲، صفحات ۴۸ - ۱۰ رجوع شود. ۶) تهران، انتشارات پاژنگ، ۱۳۷۰. از اين كتاب از اين به بعد تحت عنوان مختصر دو رساله ياد خواهد شد. ۷) چاپ دوم، تهران، ۱۳۵۰، صص ۳۵۸ و ۳۵۹. ۸) ص ۳۵۹. ۹) متن اين نامه به دست خط ايشان در صفحه بعد مندرج است. ۱۰) متن اين نامه در صفحه بعد مندرج است. ۱۱) صص ۳۵۸ و ۳۵۹. ۱۲) دو رساله، ص ۱۳۳ - ۴. ۱۳) در صفحه ۲۹۳ نيز از همين نظامنامه ياد كرده و به گلايه مىگويد كه آنرا نمىخوانند. ۱۴) ص ۳۵۹. ۱۵) رازگشا، ص ۱۱۲. ۱۶) در صفحه ۴۲۶ پس از آنكه جريان تشرّف طالب را شرح مىدهد، مىگويد: "پس هر كه بيرون بود مىآيد و از اين نبات مىگيرد." ۱۷) ص ۳۵۹ ، پاورقى. ۱۸) در اينجا بايد توجّه كرد كه مقدمه نويس در چاپ حاضر هر جا به صفحات كتاب استوار ارجاع مىكند، صفحات همين چاپ نيست بلكه صفحات چاپ اوّل كتاب است كه مقدّمهنويس اينقدر به خودزحمت نداده كه آن مطلب را كه در آنجا مثلاً در صفحه صد بوده و در اينجا در صفحه نود آمده است تطبيق بدهد. اين مطلب نشان دهنده آن است كه مقدّمهنويس كه خود را محقق دانسته است هيچ گونه تحقيقى انجام نداده و فقط رونويسى كتاب را كرده است بدون اينكه صفحات آنها را با صفحات چاپ فعلى كتاب مطابقت كند. ۱۹) ص ۳۵۹. ۲۰) همانجا. ۲۱) سوره اعراف، آيه ۷۵.(بخوان برايشان خبر آن كسى را كه آيات خويش را به او داده بوديم و او از آن {علم} عارى گشت و شيطان به دنبالش افتاد و از زمره گمراهان شد). ۲۲) دفتر اول مثنوى، طبع نيكلسون، عنوان زير بيت ۳۲۹۷. مولوى درباره وى مىگويد: بلعم با عور و ابليس لعين - سود نامدشان عبادتها و دين ۲۳) Berger Vachon ۲۴) سوره شورى، آيه ۳۸: كارشان بر پايه مشورت با يكديگر است. ۲۵) ص ۶۹. ۲۶) مفاتيحالجنان، ترجمه مهدىالهىقمشهاى، انتشارات علمى، تهران، ۱۳۴۲، ص۹۶ - ۹۵. ۲۷) اينكه آمدى شاگرد شيخ احمد غزالى بوده است در منابع بسيارى از جمله روضات الجنات (ج ۵، صص ۱۷۳ - ۱۷۰) نقل شده است. ۲۸) مناقب، ص ۶۰. ۲۹) سوره اعراف، آيه ۱۸۸: اگر علم غيب مىدانستم برخيرخود مىافزودم. ۳۰) رساله رفع شبهات، تأليف جناب حاج سلطانحسين تابنده گنابادى رضاعليشاه، چاپ چهارم، موضوع تمثّل صورت امام، ص ۲۹ - ۲۳. ۳۱) دو رساله، ص ۱۳۳. ۳۲) براى شرح حال وى به لغتنامه دهخدا، مدخل "حجةالاسلام شفتى"، مراجعه كنيد. ۳۳) رساله رفع شبهات، ص ۱۲ - ۱۰. ۳۴) سوره مائده، آيه ۶۷. اى پيامبر آنچه را از پروردگارت به تو نازل شده است {به ديگران} برسان. ۳۵) اصول كافى، كتاب ايمان و كفر، باب دعائم اسلام، حديث ۱. ۳۶) دو رساله، ص ۲۰. ۳۷) دو رساله، ص ۱۳۴ - ۱۳۳. ۳۸) يادنامه صالح، تهران، ۱۳۷۶، ص ۵۱۶. ۳۹) سوره نساء، آيه ۹۴. ۴۰) عين عبارات تفسير در صفحات آتى كتاب حاضر نقل شده است. ۴۱) مآثر و الآثار، اعتماد السلطنة، به نقل از نابغه علم و عرفان، ص ۵۰۰. ۴۲) آثار عجم، محمد نصير فرصت شيرازى، تصحيح منصور رستگار فسائى، جلد دوم، ص ۸۹۰ . ۴۳) دو رساله، ص۱۲۸. ۴۴) جامع الاسرار و منبع الانوار، شيخ سيدحيدرآملى، به تصحيح هنرى كربن و عثمان يحيى، چاپ دوم، ص ۴۶. ۴۵) مع هذا هميشه به اين لقب استناد كرده، كلمه "شاه" را به آن مىافزايد. ۴۶) عين اين اجازهنامه در نابغه علم و عرفان، ضميمه ص ۳۰، چاپ شده است. ۴۷) ص ۱۲۸. ۴۸) سوره زخرف، آيات ۳۱ و ۳۲. ۴۹) ايشان در مقدمه تفسير بيان السعادة (ج ۱، ص ۱) پس از حمد خداوند و صلات و سلام بر ملائكه و انبيا و رسل، به يگانگى خداوند و سپس شهادت به نبوّت انبيا و رسل شهادت مىدهند و مىفرمايند: "اشهد... انّ محمداً (ص) خاتم الانبياء و المرسلين و اشرف الخلائق اجمعين و انّ عترته بعده اشرف الخلق و انّ علياً (ع) اوّل العترة و وارث علم محمّد (ص) و بعده الاحد عشر من ولده (ع) و انّ الحادى عشر منهم غائب قائم منتظر لو لم يبق من الدّنيا اِلّا يوم واحد لطوّل اللَّه ذلك اليوم حتّى يخرج و يملأ الارض قسطاً و عدلاً كما ملئت ظلماً و جوراً وأنّ هؤلاء ائمّتى و شفعائى ليوم فقرى و فاقتى بهم اتوسّل اِلى اللَّه وبهم ارجو نجاتى يوم ميعادى." ۵۰) اين شرح حال را حاج شيخ عباسعلى تحت عنوان شهيديه در سال ۱۳۳۰ قمرى تأليف كرده است و چنانكه از نامش پيداست بيشتر درباره نحوه به شهادت رسيدن ايشان است. وى در اين كتاب مراتب ارادت و علاقه خود را به آقاى سلطان عليشاه به حدّ كامل نشان مىدهد به گونهاى كه يك فصل آن در ذكر كرامات ايشان است. ۵۱) متن صلوات كبيره به شرح ذيل است و مرحوم سيد بحرالعلوم هم در رساله سير و سلوك (به تصحيح حسن مصطفوى، تهران، ۱۳۷۶،ص۱۲۶) آن را جزو اورادى كه خود روزانه چند بار مىخوانده است ذكر كرده:اللّهمَّ صَلِّ عَلَى المصطفى محمّد و المُرتضى علىٍ و البتول فاطمة و السّبطين الامامَين الحَسَنِ و الحُسين و صَلِّ على زين العبّاد عَلىّ و... و الزّكى العسكرى الحَسَن و صَلّ على محمّد المَهْدى صاحب الامرو العصر و الزّمان و خليفة الرّحمن و امام الانس و الجّان صلوات اللَّه عليهم اجمعين. ۵۲) دو رساله، ص ۱۳۵. ۵۳) همان كتاب،صص ۱۴۲ و ۱۴۳. ۵۴) رجوع شود به صفحه ۲۸ كتاب حاضر و صص ۱۳۳ و ۱۳۴ دو رساله. كمتر كسى بود كه مرحوم حاج شيح عبداللَّه حائرى را نشناسد. از اين داستان چند استنباط مىتوان كرد: اولاً: عناد حاج شيخ عباسعلى با حاج شيخ عبداللَّه حائرى. ثانياً: رياكارى او در مقابل يكى از شاگردان و مريدانش مبنى بر اينكه دچار اشتباه شده است. ثالثاً: اگر واقعاً به سلسله گنابادى معتقد نبودى حق داشتى صريحاً بگويى كه به علّت اين امر است كه با وجودِ شناختى كه از آقاى حائرى دارم ولى به او احترام نمىكنم. ۵۵) در تفسير آيه ۵، سوره مائده (بيان ا لسعاده، ج۲،ص۷۵). ۵۶) چاپ دوم، ص ۱۳. ۵۷) تناقض گويىهاى كيوان قزوينى و عدم توجّه كامل به مطالبى كه خود مىگويد يكى از عوامل مغشوش شدن مندرجات و حتّى اخلال در سبك نگارش وى نيز شده است به گونهاى كه غالباً جملات انسجام درونى ندارند و مفهوم نيستند. ۵۸) وى در كتاب شهيديه نيز كه مربوط به ايام قبل از مخالفت علنىاش مىباشد(تأليف ۱۳۳۰ قمرى) به گونهاى شرح احوال و وقايع شهادت آقاى سلطان عليشاه را نوشته و حتّى قائل به كراماتى برايشان شده كه با آنچه بعداً در دوران معزوليت مىگويد كاملاً متفاوت و گاه متناقض است. اين نحو تناقض گويى وى را مىتوان در اقوال وى نسبت به جانشينان ايشان نيز مشاهده كرد و آن را سببى دانست كه انسان را اصولاً نسبت به ديگر اقوال وى درباره بزرگان سلسله مشكوك مىسازد. ۵۹) ورقه خطّ مرحوم حاج نائب الصدر و همچنين متن وصيت نامه وى در صفحات بعدى عيناً درج شده است. ۶۰) دو رساله، ص ۱۵۷. ۶۱) اوّل بار كتاب رازگشا قبل از سال ۱۳۱۶ شمسى چاپ شد و همين عبارات وى رضاشاه را ترساند و او مزاحمتهايى براى فقرا فراهم كرد. ۶۲) بيان السعادة، ج ۱، ص ۱ (... يازدهمين آنها غائب و قائم منتظر است كه اگر از عمر جهان يك روز نمانده باشد خداوند آن روز را طولانى مىكند تا اينكه آن قائم منتظرخروج كرده و در حالى كه جهان پر ازظلم و جور است آن را پر از عدل و داد مىكند). ۶۳) از جمله حضرت آقاى نورعليشاه گنابادى در كتاب صالحيه (چاپ دوم، ص ۱۶۲) و حضرت آقاى رضاعليشاه در رساله رفع شبهات (چاپ چهارم، ص ۵) قول به مهدويت نوعى را صراحتاً انكار كردهاند. ۶۴) شريعت گفتار من، طريقت افعال من، حقيقت احوال من و معرفت حاصل و سرمايه من است. ۶۵) بقره، آيه ۴۲ (حقّ را به باطل نپوشانيد و با آنكه حقّ را مىدانيد، پنهانش نكنيد.) ۶۶) اعراف، آيه ۲۶. ۶۷) صفّ، آيات ۱۰ و ۱۱. ۶۸) ابراهيم، آيه ۲۵؛ نور، آيه ۳۵.
|
|||
|