حضرت سيد الشّهداء عليه السلام

 

 سِرُّ اللهِ الاَتَمّ و ثارُ اللهِ الاَعْظَم اِمامُ الوَري وأبُ الاولياء و خامِسُ اصحابِ الکساء و سيدُ الشهداء، حضرت حسين بن علي بن ابيطالب (ع). حضرتش دومين سبط حضرت مصطفي و فرزند دوم علي مرتضي از بطن فاطمۀ زهرا است. ولادت با سعادتش سوم شعبان سال چهارم هجري در مدينۀ طيبه روي داد و کنيت شريفش ابوعبدالله و القاب همايونش وفي و طيب و سبط و سيد است. وي را طبق امر حضرت رسول (ص) پس از تولد، قبل از گذاشتن پستان مادر به دهان مبارکش نزد حضرت رسول بردند. حضرت رسول (ص) زبان مبارک و به روايتي انگشت مبارک را در دهان وي گذاشت و اولين غذاي دنيائي را از عصاره خون و گوشت جدّ امجدش نوش جان کرد و سرمايۀ نموّ ذات مبارکش گرديد و لذا مصداق واقعي لَحْمُکَ لَحْمي[۱] بود. حضرتش تا سال دهم هجري با برادرش حسن در دامان عصمت فاطمۀ زهرا و روي زانو و دوش حضرت مصطفي (ص) پرورش يافت. بارها پيغمبر خدا سجدۀ نماز را براي آسايش آن جناب که روي دوش وي سوار بود آنقدر طول مي‌داد تا وي از دوشش پائين آمد. بوسه گاه حضرت رسول (ص) دهان مبارک و گلوي حسين (ع) و روي سينۀ آن حضرت مهد آسايش وي بود.

 آن جناب هفت سال داشت که حضرت مصطفي (ص) رحلت فرمود و پس از اندک زماني مادر والاگهرش حضرت زهرا از دنيا رفت و حسنين تحت پرستاري امامه خاله خود که طبق توصيه حضرت زهرا، امير المؤمنين وي را نکاح کرده و در ظلّ تربيت و عنايت پدر بزرگوارشان نشو و نما يافتند.

 حضرت حسين (ع) همه وقت و همه جا مورد محبت و علاقۀ احترام آميز تمام اصحاب پيغمبر بود، حتّي خلفاء اول و دوم نهايت علاقه و احترام نسبت به حضرتش ابراز مي‌داشتند. گويند روزي حضرتش وارد مسجد رسول شد و خليفۀ دوم را روي منبر مشاهده فرمود و گفت: از منبر پدر من بيا پائين و روي منبر پدر خودت بنشين. خليفۀ دوم از منبر پائين آمد، آن حضرت را بوسيد و بغل گرفت و با خود روي منبر برد و گفت: راست مي‌گوئي اين منبر جدّ تو است ولي پدر من منبري نداشته است. حضرتش در شورش عليه عثمان در سال ۳۵ هجري طبق امر پدر با برادرش حضرت حسن براي محافظت عثمان از هجوم مهاجمين به منزل عثمان رفت که البته حفاظت آنان هم نتوانست در تقدير تغييري دهد. و پس از خلافت صوري حضرت اميرالمؤمنين در خدمت پدر در جنگ جمل به سال ۳۶ شرکت داشت و در جنگ صفين نيز به سمت فرماندهي قسمتي از سپاه پدر با مخالفين محارباتي نمود و در نُه پيکار که کرد شجاعتها و جلادتها بروز داد، و پس از شهادت پدر بزرگوارش در سال ۴۰ در ظلّ عنايت و محبت برادرش حضرت حسن (ع) جاي داشت و در شش ماهۀ خلافت صوري حضرت حسن در لشگرکشي و تجهيز سپاه عليه معاويه معين و مددکار برادر بود. و پس از صلح حضرت حسن با معاويه از ناگفتني‌ها هرچه شنيد و از آزار دشمنان هرچه ديد، به احترام امضاء صلح برادر سکوت فرموده دم در کشيد، تا اينکه حضرت حسن شهيد شد و باز در فتنه‌اي که براي دفن آن حضرت در جوار پيغمبر نزديک بود برپا شود طبق وصيت برادر طريق بردباري پيش گرفت و از جدال با مخالفين دوري جست.

 معاويه که تا زمان حيات حضرت حسن (ع) قادر به اظهار وليعهدي يزيد نبود، پس از شهادت آن حضرت به آن خيال افتاد و طرز عمل را در متفکره خود بررسي مي‌کرد، ولي تا ۳ سال پس از شهادت حضرت حسن يعني سال ۵۳ اقدامي جدّي در اين باب نکرد و در آن سال مقدمتاً يزيد را به مکّه و مدينه فرستاد که تظاهر به دينداري و تقوي نموده ضمناً عطايا و جوائز زيادي به مردم مکّه و مدينه داد، سپس در شام زمزمۀ وليعهدي يزيد را در افواه انداخت و براي آماده کردن مردم و تهيۀ زمينه چندي از تعقيب رسمي آن خودداري کرد، تا اين صحبت به عنوان شايعه در ميان مردم منتشر شود و به ولايات هم نوشت که عمّال او اين موضوع را در ميان مردم انتشار دهند تا مردم به شنيدن آن عادت کنند و اذهان آماده قبول آن شود، زيرا اشتهار يزيد در ميان مردم به فسق و فجور به حدّي بود که قبولاندن وليعهدي وي به زودي بر مردم محال مي‌نمود. وقتي مدتي گذشت شايعه آن شدّت اعجاب و استيحاش مردم را به تدريج کم کرد. در سال ۵۵ يا ۵۶ اغلب بزرگان و معاريف نواحي شام را به حضور طلبيد و از آنها براي وليعهدي يزيد بيعت گرفت. آنگاه به مروان عامل مدينه نوشت که از مردم مدينه نيز بيعت بگيرد. مروان با مخالفت شديد مردم مواجه شد و عدم توانائي خود را در اجراي فرمان به معاويه نوشت. معاويه خود به عنوان حجّ به طرف مکه و مدينه حرکت نمود. در مدينه بزرگ زادگان درجه اوّل مسلمين حضرت حسين بن علي (ع) و عبد الرّحمن بن ابي بکر و عبدالله بن زبير متفقاً به ملاقات وي رفتند. وي آنان را با چهرۀ عبوس و گفتاري نامأنوس پذيرائي کرد و آنان قهر کرده به مکّه رفتند. معاويه که آنان را از مدينه دور ديد رسماً وليعهدي يزيد را مطرح کرده و از مردم بيعت گرفت. آنگاه از مدينه به مکّه رفت و در مکّه به عکس مدينه هنگام ديدار حضرت حسين و عبدالرّحمن بن ابوبکر و عبدالله بن زبير با صورتي مهرآميز با آنها ملاقات و با سيمائي بشّاش با آنان مصاحبه کرد، و براي هريک جوائزي وافر و عطايائي کثير فرستاد که دو نفر آنها قبول کردند ولي حضرت حسين (ع) از قبول آن استنکاف ورزيد. معاويه روزي چند بدون اظهار منويات خود در مکّه بماند تا اينکه يک روز حضرت حسين را منفرداً طلبيد و صحبت از وليعهدي يزيد کرده، گفت که تمام معاريف و بزرگان ولايات و امصار بيعت ولايتعهدي يزيد را پذيرفته‌اند و من مدينه و مکّه را از آن رو براي آخر کار گذاشتم که مدينه خانۀ ماست و مردم آن عشيرۀ ما هستند، اينک به مکّه هم به اين منظور آمده ام و انتظار ندارم کسي در اين باب مناقشه و مماطله نمايد. حضرت حسين (ع) فرمود که خلافت امر بزرگي است و يزيد را لياقت تصدّي آن نيست، حق اين است که مردم را آزاد بگذاري که هرکس را لايق اين کار بدانند خود انتخاب کنند. معاويه گفت: منظور و مقصودت را فهميدم، برخيز و به سلامت به خانه رو ولي اين پند را از من بشنو و از مردم شام که با من هستند برحذر باش که اگر مخالفت تو را بشنوند ساکت نمانند که مردمي سفّاک و با پدرت کينه ورزند.

 معاويه چون از مذاکره با عبدالرّحمن بن ابي بکر و عبدالله زبير نيز نتيجه مطلوب نگرفته بود، روزي بعد از تهيۀ مقدمات امر و صدور دستورات لازمه به عده‌اي از خواص کسان خود، مردم را عموماً در مسجد گرد آورد و البته سه نفر شخص مورد نظر حضرت حسين (ع) و عبدالرّحمن و عبدالله نيز جزء حضّار بودند. آنگاه بر بالاي منبر رفته پس از اداي خطبه موضوع وليعهدي يزيد را مطرح نموده، گفت: شنيده ام بعضي از مردم اخبار کذب و شايعات واهي منتشر مي‌کنند، من جمله گفته‌اند که حسين بن علي و عبدالرّحمن بن ابي بکر و عبدالله بن زبير که هريک از آنها مقام منيعي در جامعه اسلام دارند و از بزرگان مسلمين هستند، از فرزندم يزيد ناراضي و با وليعهدي او موافقت ندارند، در صورتي که آنان در پاي منبر حضور دارند و از ولايتعهدي يزيد مشعوف بوده و در اين باب بيعت کرده‌اند اگر مطلب غير اين است خودشان اظهار دارند. حرف معاويه تمام نشده که عدهّ‌اي از شاميان طبق دستور قبلي از جا بلند شده شمشيرها را کشيده گفتند: يا اميرالمؤمنين تا چند از مقام و اهميت اين چند نفر سخن مي‌گوئي اين‌ها چه کسي باشند که مخالفت امر اميرالمؤمنين کنند، اجازه ده تا سرشان را برگيريم و از پندار و خيالات واهي آسوده شان کنيم. معاويه با لحن خشن گفت: ساکت باشيد و شمشيرها در غلاف کنيد، تا چند شما مردم شام فتّاک و مايل به خونريزي هستيد. اينان بزرگان اين ديار و از اخيار قوم مي‌باشند و قتل آنها روا نيست. اين بگفت و از منبر پائين آمده به منزلش رفت و آن سه نفر متحير ماندند که چه کنند و چه بگويند. اگر اندک اظهار مخالفت و يا تکذيب قول وي کنند بي‌شک کشته مي‌شوند و خونشان بي‌نتيجه به هدر مي‌رود. لذا ساکت مانده دم درکشيدند، و معاويه فرداي آن روز به طرف شام حرکت نمود. پس از رفتن معاويه، مردم آنان را به باد ملامت گرفتند که چرا با اظهار مخالفت‌هاي  قبلي با ولايتهعدي يزيد در خفيه بيعت کرده‌اند. حضرت حسين (ع) فرمود: ما نه علني نه در خفيه بيعتي نکرده ايم ولي با شمشيرهاي کشيده شاميان و نداشتن حامي با اندک تکذيبي خون خود را هدر رفته مي‌ديديم و اجباراً سکوت کرديم.

 خلاصه معاويه نرسيده به شام در ابوا مريض شده به ورود شام در بستر مرگ افتاد. و از وجوه شام و قوّاد سپاه مجدداً براي يزيد بيعت گرفت و وصاياي خود را براي يزيد نوشت. من جمله در وصيت خود دربارۀ حضرت حسين بن علي توصيه کرد که‌اي يزيد زنهار حسين بن علي را از خود نرنجاني و آزاري به حضرتش نرساني، البته گاه به گاه تهديدش مي‌کرده باش امّا هرگز شمشير به رويش نکشي و دخيل خونش نشوي، احترامش را مراعات مي‌کن و با بذل زر و مال خوشدلش نگاه مي‌دار.

 آنگاه در ماه رجب سال شصتم هجرت پس از ۷۸ سال عمر و ۱۹ سال و اندي سلطنت بدارالبوار رفت و رئيس شرطۀ وي ضحاک، يزيد را که در شکارگاه بود به شام طلبيده، دستگاه سلطنتي معاويه را تسليم وي نمود و بر اريکۀ سلطنت جلوسش داد. يزيد به تغيير و تبديل عمّال ولايات مشغول شد، من جمله مروان حاکم مدينه را به ارسال فرماني از حکومت مدينه معزول و وليدبن عقبه را به جاي وي تعيين نموده، دستور داد که از مردم مدينه تجديد بيعت بخواهد. به ويژه دربارۀ حضرت حسين بن علي و عبدالرّحمن ابي بکر و عبدالله بن زبير تأکيد کرد که آنها را بلا تأمل احضار نموده، بيعت بطلبد و هريک از آنها اطاعت نکرد فوراً سرش برداشته براي وي بفرستد، وليد که از عدم اطاعت آنها بيمناک بود با مروان مشورت کرد. مروان به اجراي امر يزيد توصيه و ترغيبش کرد. اين وقت اول شب بود و همان هنگام وليد به نام حکومت آنان را طلبيد و فرستادۀ وليد آنها را در مسجد پيغمبر در مصاحبت هم ديد و امر وليد را ابلاغ کرد، حضرت حسين (ع) فرمود: به منزل رفته و از آنجا نزد وليد خواهم آمد. فرستادۀ وليد که رفت، سه نفري به مذاکره پرداختند که آيا چه امري موجب طلبيدن ما باشد؟ حضرت حسين فرمود: گمانم اين است که معاويه از دنيا رفته و وليد براي بيعت با يزيد ما را خواسته است. عبدالله زبير سؤال کرد: اگر حال چنين باشد شما چه رويه اتخاذ خواهيد کرد؟ فرمود: من محال است با يزيد فاسق فاجر بيعت کنم. عبدالله گفت: پس يا به ملاقات وليد مرو يا احتياط خود را داشته باش. آن حضرت از مسجد به منزل رفته و با سي نفر از برادران و اصحاب به منزل وليد روانه شد. در درب منزل همراهان را گفت: شما همين جا بمانيد و مترصّد باشيد، اگر توقف من طول کشيد يا صدايم به خشونت بلند شد وارد شده نجاتم دهيد، سپس وارد خانه وليد شده، وي را با مروان مشغول صحبت يافت. وليد به احترام آن حضرت بلند شده، با گرمي وي را پذيرفت. و پس از اتمام تعارفات معموله، حضرتش فرمود که شنيدم معاويه مريض بوده از وي چه خبر داري؟ وليد گفت: معاويه وفات نموده و اينک نامه‌اي از يزيد دربارۀ شما رسيده که لازم بود به اطّلاع شما برسانم و نامۀ يزيد را ارائه داده بيعت خواست. حضرت فرمود: بيعت مثل من شخصي شايسته نيست که در شب و مخفيانه انجام گيرد. بهتر آن است که فردا که مرگ معاويه منتشر شد و ديگر مردم براي بيعت جمع آمدند من هم حضور يافته آنچه مصلحت باشد به عمل آيد. وليد گفت: نيکو فرمودي، به سلامت بازگرد، تا فردا در محضر عمومي اين کار تمام شود. مروان به وليد گفت: اشتباه مي‌کني اگر الآن دست از حسين برداري، ديگر وي را نبيني بيعت از او بگير يا گردنش را بزن. آن حضرت خشمگين شده با صداي بلند فرمود: يا ابن الزرقاء هيچ يک از شما قادر بر قتل يا اجبار من به امري نيستيد. آنگاه از جاي حرکت فرموده، از منزل بيرون آمد، و با ياران که در شُرُف ورود به خانه بودند به منزل خود مراجعت فرمود. شب بعد آن حضرت به حرم جدّش رسول خدا مشرّف شده و تا مدتي از شب با قبر مطهّر به شکايت از امّت و گله مندي از مردم و شِکوه از روزگار مشغول بود و چاره کار و تعيين تکليف خود را با اين پيش آمدها از روح مقدس آن حضرت مسئلت مي‌نمود. در آخر شب حضرتش را خواب خفيفي در ربود و جدّ بزرگوارش در عالم رؤيا به او فرمود: يا حُسين اخرج اِلي العِراق فاِنّ اللهَ شاءَ اَنْ يراکَ قَتيلاً [۲]. آن حضرت از خواب پريده به منزل رفت و به تدارک مسافرت عراق مشغول گرديد. سپس نيمه شب ۲۷ رجب سال ۶۰ با اهل و عيال و خانواده و اقرباء به طرف مکّه حرکت فرمود. جمعه سوم شعبان به مکّه وارد شده، ساير اعاظم مدينه نيز به تدريج به مکّه آمدند.

 چون خبر ورود آن حضرت به مکّه در کوفه منتشر شد، شيعيان و دوستداران آل علي گرد هم جمع شده شروع کردند به نامه نويسي به حضورش مبني بر تبرّي از يزيد و اظهار علاقه و فدويت نسبت به آن حضرت و درخواست عزيمت وي به کوفه براي امامت و پيشوائي و تعهد جان نثاري در رکاب مبارک. و اين نامه‌ها که ابتدا به امضاء چهار يا پنج نفري شروع شده بود، متواتر و هر دفعه با امضاهاي زيادتري مي‌رسيد تا آنجا که در اواخر نامه‌ها که مي‌رسيد طومارواري و به امضاء صدها نفر بود که همه با الحاح عزيمت حضرتش را به طرف عراق تقاضا مي‌نمودند. و چون آن حضرت به نامه‌هاي  اوليه جوابي نداده بودند عدهّ‌اي در حدود صدنفر با نامه هايي از طرف قاطبه مردم کوفه به مکّه آمده به اصرار و الحاح اجابت تقاضاي مردم کوفه را درخواست نمودند. الحاح آنها حضرتش را مجبور کرد که توجهي به درخواست آنها فرموده، مسئلتشان را بي‌جواب نگذارند. لذا در نيمه رمضان سال ۶۰ مسلم بن عقيل را به سمَت نيابت خود روانه کوفه فرمود. و نامه‌اي به شيعيان کوفه مرقوم داشت که بر حسب اصرار شما اينک پسر عمّ خود مسلم بن عقيل را نزد شما فرستادم تا تفحص حال شما نمايد که اگر باطن احوال و حقيقت حال شما با نامه‌هاي  شما موافق است با وي از طرف من بيعت کنيد تا به من اطلاع دهد که خود به جانب شما عزيمت نمايم. و ضمناً نامه‌اي هم به شيعيان بصره مرقوم داشت و مراتب را به آنها هم اطلاع داد.

 مسلم با دونفر راه بلد به طرف کوفه رهسپار و در شب پنجم شوال وارد کوفه گرديد و در منزل مسلم بن مسيب نزول کرد و شيعيان و دوستان از ورودش آگهي يافته دسته دسته به ديدنش مي‌آمدند. وي نامه حضرت حسين بن علي (ع) را براي آنها قرائت مي‌کرد و آنان گروه گروه با شوق و مسرّت و اظهار جان نثاري و فدويت با وي بيعت مي‌کردند، تا اينکه شماره بيعت کنندگان بالغ بر هجده هزار نفر شد. آنگاه مسلم مراتب را به حضور حسين عرض نموده و نوشت که اينک کوفه براي تشريف فرمائي حضرتت آماده است و مردم براي جهاد در رکاب مبارکت حاضرند. گرچه مسلم قصد و نظريه اش اين بود که حتي الامکان رفت و آمد شيعيان و جريان امور تا موقع مقتضي بي‌سروصدا و تقريباً محرمانه باشد، ولي البته مخفي نگاه داشتن چنين وضعي محال بود. اين است که نعمان بن بشير حاکم کوفه از قضايا مستحضر شده و در مسجد ضمن خطابه‌اي مردم را به عبارات ملايم و مسالمت آميز پند و اندرز داد و از اعمال تشتّت آميز و تفرقه انگيز منع و نهي مي‌کرد، ولي هواداران يزيد و بني اميه خطابۀ مسالمت آميز وي را نپسنديدند و متوالياً به يزيد نامه نوشته وي را از قضايا مطلع و از ملايمت نعمان تنقيد و بر اقدام مؤثر و فوري براي حفظ عراق تحريک کردند. يزيد با ياران خود مشورت نمود و سرانجام برحسب صوابديد و اصرار سرحون نام نصراني مشاور توصيه شده از طرف پدرش معاويه، با اکراه به عبيدالله بن زياد که حکومت بصره را داشت نامه نوشت و امارت کوفه را نيز به وي واگذار کرده مأمورش کرد که فوري به کوفه رفته با شدّت و خشونت مخالفين را تعقيب و به هر نحو شده مسلم بن عقيل را به دست آورده به قتل برساند و آتش فتنه را خاموش نمايد. عبيدالله که ذاتاً خبيث و جاه طلب و سفّاک بود برادر خود عثمان را در بصره گذاشت و بي‌تأمل با چند نفر از خواص خود به طرف کوفه راه افتاد وقتي به ظاهر کوفه رسيد چون علاقۀ شيعيان را نسبت به حضرت امير و خانوادۀ وي و انتظار آنان را به ورود حضرت حسين (ع) به کوفه مي‌دانست، از روي سياست و احتياط تأمل کرد تا شب درآمد، و لباسي چون لباس حجازيان پوشيده و نقابي برصورت افکنده با ياران خود متنکراً وارد شهر شده به طرف دارالاماره رفت. مردم شهر و شيعيان که منتظر ورود حضرت حسين (ع) بودند به اشتباه افتاده به خيال اينکه حضرت حسين است در مسير راه همه جا با صداي اهلاً و سهلاً يابن رسول الله با وي مقابله نموده و در عقبش راه مي‌افتادند.

 عبيدالله همچنان ناشناش و خشمناک مرکب براند تا به درب دارالاماره رسيد. نعمان بن بشير هم گمان کرد حضرت حسين (ع) است و درب دارالاماره را بسته و از بالاي بام شروع به عذر خواهي نمود که يابن رسول الله معذورم بدار که در برويت بسته ام. ابن زياد ديد که الآن است که رسوا مي‌شود، نقاب از چهره کشيد و به نعمان گفت: احمق در را باز کن منم عبيدالله. آن وقت نعمان و مردم وي را شناختند. نعمان در را باز کرد و مردم متفرق شدند. عبيدالله وارد دارالاماره شد و از قضايا کماهي واقف گرديد و در دارالاماره بيش از دويست نفر پاسبان خاص آنجا نيروئي نديد و آنان را براي مقابله با مردم کافي نمي‌دانست، لذا دست به حيله و تزوير زد. فردا صبح که هرکس از اشراف کوفه که به ديدن وي مي‌آمد او را به مصاحبت و ملاطفت خود سرگرم کرده نزد خود نگاه مي‌داشت تا به تدريج عده‌اي از اشراف در محضرش جمع شدند. آنگاه آنان را براي محافظت جان خويش همراه برداشته به مسجد رفته و فرمان حکومت خود را از طرف يزيد بر کوفه به مردم ابلاغ نمود و با خطابه‌اي تهديد آميز کوفيان را از فتنه و اغتشاش بر حذز داشت و با لحني خشن به اطاعت دعوت نمود. پس به مقرّ حکومت برگشته به چارۀ کار پرداخت و بزرگان قبايل و اشراف وعريف‌هاي  محلهّ‌ها را طلبيد و به آنها گفت: من براي انتظام امور کوفه آمده ام و در اين راه به خشونت عمل خواهم کرد از هر قبيله که فتنه و فسادي ظاهر بشود حقوق آن قبيله را قطع و رئيس قبيله را مصلوب خواهم نمود و در هر محلّه که غوغائي بلند شود عريف محله را (يعني کلانتر را) کشته و آن محلّه را به باد غارت خواهم داد. آنگاه بعضي از بزرگان کوفه از قبيل مسيب و سليمان بن صعود و رفاعه و مختار و ديگران که از آنها مظنون بود آنها را در دارالاماره توقيف نمود. سپس در هر محله و کوي و برزن جاسوساني هوشيار بگماشت که مواظب اوضاع باشند و بر سر تمام گذرگاه‌ها و راه‌ها شرطه (يعني پاسبان) محافظ واداشت که به کوچکترين سوء ظني اشخاص را بازداشت مي‌کردند. در حقيقت حکومت نظامي شديدي برقرار نمود با همۀ اين احوال چون با اطلاعي که از عدهّ هواداران مسلم داشت نيروي خود را براي مقابله با مسلم کافي نمي‌دانست، براي تضعيف قواي مسلم عدهّ‌اي مزدور فرستاد که اطرافيان مسلم را از ورود سپاهيان شام و خشونت يزيد بترسانند و از اطراف مسلم پراکنده کنند. آنها حتّي به خانه‌هاي  کوفيان مي‌رفتند و خانواده‌ها را مضطرب مي‌کردند که پدر پسر خود و خواهر برادر خود را به بهانه‌اي به منزل مي‌طلبيد و ديگر بيرون شدن نمي‌گذاشت. اين دسيسه‌ها کم کم حرارت و شوق اوليه هواداران مسلم را فرونشاند و مردمان را مرعوب کرد که ياران مسلم همان قسم که به تدريج زياد شده بودند به تدريج رو به تحليل و تقليل گذاشتند و مسلم هم در قبال عمليات عبيدالله احتياط کرد، و از منزل اوّلي به منزل هاني بن عروه که رئيس قبيله کنده و صاحب شوکت بود رفت و باز هم در خفيه مشغول گرفتن بيعت و ازدياد قوا بود.

 عبيدالله وقتي کم کم بر امور مسلط و به پيشرفت کار اميدوار شد در صدد دستگيري مسلم برآمد ولي هنوز از مسکن و مأمن و حقيقت نيروي مسلم و برنامه وي اطلاع قطعي نداشت، لذا معقل غلام خود را گفت تا اظهار تشيع کند و به هر وسيله باشد خود را به عنوان بيعت با مسلم به مجمع هوادارن وي برساند و از وضعيت و جريان کار آنها اطلاع کامل کسب کند. معقل، مسلم بن عوسجه را اغفال کرد و به وسيله او به منزل هاني و جمع شيعيان راه يافت. با مسلم صورتاً بيعت نمود و چند روز مراوده با مجمع را ادامه داد تا بر همه چيز آگاه شد و اشخاص مهم و سران مجمع را شناخت و ابن زياد را بر اطلاعات مکتسبه آگاه ساخت. ابن زياد براي دستگيري مسلم حمله به منزل به هاني را دور از سياست و احتياط دانست، لذا با اظهار گله مندي محبت آميز از عدم ملاقات هاني که تا اين وقت به ديدنش نرفته بود و پيغام احوال پرسي، هاني را تأدّباً مجبور به رفتن دارالاماره کرد و در ملاقات با وي ابتدا به ملايمت شرح جريان منزلش را پرسيد. و چون هاني به کلي منکر ماوقع شد، ابن زياد معقل را احضار و با وي روبه رو کرد. هاني دانست که ابن زياد بر همه چيز آگاه است، لذا بودن مسلم را در منزل خود اعتراف نمود ولي از تسليم وي به ابن زياد سرباز زد. ابن زياد هاني را محبوس نمود. اين وقت مسلم ناچار شد که علناً قيام نموده و هاني را مستخلص سازد، پس با نداي "يا منصور امّت" که شعارشان بود، چهار هزار نفر گرد آورده به طرف دارالاماره حمله کرد. ابن زياد که قواي زيادي آماده نداشت و از همه جهت دويست نفر بيشتر با وي نبود، گفت: تا درب دارالاماره را بسته و به حفاظت پرداختند و ضمناً چند نفر از اشراف کوفه را که با وي بودند مخفيانه به خارج و ميان همراهان مسلم فرستاد که به هر حيله که توانند مردم را متفرق کنند. آنها هم با نصيحت و ترغيب به اطاعت از حکومت و به تهديد از ورود نيروي شام دسته دسته مردم را از اطراف مسلم پراکنده کردند، و از طرفي هم ابن زياد بيرقي به نام پرچم امان در کنار ديوار دارالاماره برافراشت و اعلام کرد که هر که از متابعت مسلم نادم و به زير آن پرچم رود در امان خواهد بود.

 با اين وصف مسلم همچنان تا عصر آن روز دارالاماره را در محاصره داشت امّا از ظهر به بعد بي‌وفائي فطري کوفيان آغاز شد و همراهان مسلم شروع به پراکنده شدن کردند و تا عصر از دوازده هزار نفر که شب قبل با وي نماز خوانده بودند و چهار هزار نفري که صبح در رکابش بودند بيش از ۵۰۰ نفر با وي نماندند، و اول شب نيروي او به ۳۰۰ نفر و موقع عشا به ۳۰ نفر تقليل يافت. و چون مسلم نماز عشا را خواند احدي در پشت سر خود نديد، لذا منفرداً از مسجد بيرون آمده در کوچه‌هاي  کوفه حيران و سرگردان مي‌گرديد تا به درب منزل زني طوعه نام رسيده از وي آب خواست. طوعه ظرفي آب برايش آورد و پس از شناختن او را به منزل خود برده مخفي کرد. آخر شب که پسر طوعه به منزل آمد از وضع خانه و آشفتگي مادرش مشکوک شده با اصرار به مادر از بودن جناب مسلم در خانه مطلع شد و صبح زود اين خبر را به ابن زياد داد. وي عدهّ‌اي را به راهنمائي پسر طوعه براي دستگيري مسلم به خانۀ طوعه فرستاد.

 مسلم وقتي قضيه را دانست مسلح از خانه بيرون آمده و در کوچه به مأمورين ابن زياد حمله نموده مشغول دفاع شد. اين جنگ و جدال تا قريب ظهر ادامه داشت. مهاجمين چون با تنگي کوچه قادر به حمله دسته جمعي نبودند و در جنگ تن به تن هم با شجاعت و زبر دستي مسلم کاري از پيش نتوانستند برد، از بالاي بامها سنگ بارانش کردند و بالاخره حفره‌اي در وسط کوچه احداث کرده و رويش را با خاشاک پوشاندند و مسلم در حين يکي از حملات غفلةً درون حفره افتاد و گرفتار شد. وي را دست بسته پيش ابن زياد بردند و آن لعين امر به قتل آن جناب کرد. پس وي را به بام دارالاماره برده سرش را بريدند. وبلافاصله جناب هاني را نيز شهيد کرده و تن هردو را براي ارعاب مردم در کوچه انداختند.

 قضيه جناب مسلم به اين وضع در هشتم ذيحجه سال شصت خاتمه يافت و کوفه به کلي تحت سلطه عبيدالله بن زياد درآمد. آنگاه به هريک از طرق و شوارعي که از اطراف به کوفه منتهي مي‌شد، دسته‌اي از سواران مجهّز فرستاد که از هر سمت حضرت حسين بن علي برسد مانع ورود آن حضرت به کوفه شوند. من جمله حرّبن يزيد رياحي را با هزار نفر به طرف راه قادسيه روانه نمود که وي با حضرت ابي عبدالله مصادف شد و چنانکه بيايد به فاجعه طفّ منتهي گرديد.

 امّا حضرت حسين بن علي (ع) پس از وصول نامۀ جناب مسلم در اوايل ذيحجّه شصت به آن حضرت که مشعر بر بيعت هيجده هزار نفر از مردم کوفه و آمادگي آن شهر براي پذيرائي حضرتش بود، به فکر حرکت به طرف عراق افتاد. و اين فکر وقتي به صورت تصميم قطعي درآمد که در حضرتش به تحقيق پيوست که يزيد سي نفر را به نام گزاردن حجّ به مکّه اعزام داشته که حين مراسم حجّ که مردم در لباس احرام و عاري از اسلحه هستند حضرتش را حين طواف شهيد نمايند. بهتر آن ديد که به طرف کوفه حرکت فرمايد که اگر هم شهيد شود جانش بي‌سرو صدا و بي‌نتيجه به هدر نرود و نيز حرمت حرم به قتل او در مکّه شکسته نگردد.

 حضرتش قصد حرکت خود را به عراق با دوستان درميان نهاد اغلب دوستان حتّي دشمنان دوست نما حرکت وي را به طرف کوفه به اميد مردم بي‌وفاي آنجا صلاح ندانسته و تحذيرش مي‌کردند. حضرتش جواب هريک را مناسب روحيۀ وي مي‌داد و اجبار خود را به حرکت به نوعي موجّه مي‌کرد، حتّي هنگام حرکت از مدينه به بعضي از خاصان و اعضاء فاميل صريحاً فرموده بود و از مکّه هم به آنها نوشت که اين مسافرت طبق امر رسول خدا و مشيت ايزد تعالي است و فسخ آن غير ممکن است.

 به هر حال حضرتش شب هشتم ذيحجّه از مکّه حرکت فرموده طي طريق نمود تا به محلّي به نام الحاجز رسيد و از آنجا نامه به اهل کوفه نوشت و حرکت خود را به سمت آنها اطلاع داد. از الحاجز حرکت و منازل عيون و الخمامه را زود پشت سر گذاشته به ثعلبيه رسيد. در اين منزل خبر قتل مسلم و هاني به وسيلۀ عرب رهگذري به سمع مبارکش رسيد و استرجاع فرمود و در منزل زباله همراهان خود را که طبق بعضي از روايات قريب ۲۵۰۰ نفر بودند گرد آورد، و خبر شهادت مسلم و هاني را به آنها داد و فرمود که عراقيان خيانت نموده و نقض بيعت خود کردند و اوضاع چنان حاکي است که من به طرف شهادت مي‌روم. هريک از شما که همراه من آمده و به زندگي دنيا علاقه‌مند است، بهتر است از همين جا برگردد. عدهّ‌اي از همراهان آن حضرت که به گمان فتح و پيروزي و به خيال جمع غنيمت و روزي در رکابش بودند از اين منزل برگرديدند. آنگاه حضرت تا منزل اشراف (يا شراف) طي طريق فرموده و در آنجا شب بيتوته کرد صبح هنگام حرکت فرمود امروز آب زيادتر همراه برداريد شايد لازم شود، چند ساعتي که راه پيمودند صداي تکبير يکي از همراهان را شنيد. علت تکبير را سؤال فرمود. عرض کرد: من اين راه را به خوبي بلدم و در اين راه هرگز نخلستاني نديده ام و اينک از دور سواد نخلستاني به نظرم آمد. اصحاب به دقّت متوجّه جادّه شده، عرض كردند: سرنيزه سواراني چند ديده ميشود. فرمود: آيا پناهگاهي در اين حوالي هست؟ گفتند: ذوحيم که تپۀ بزرگي است در اين نزديکي است. آن حضرت به طرف تپه مزبور رفته نزديک آن فرود آمد، ناگاه حرّبن يزيد رياحي با سوارانش از راه رسيدند. حضرت آثار تشنگي در آنها مشاهده و امر کرد سيرابشان کردند. آنگاه از مقصد و نيت حرّ سؤال کرد. حرّ گفت: از طرف عبيدالله مأمور شده ام که از پيشروي شما به طرف کوفه ممانعت کنم. حضرت چيزي نفرمود و به خيمه خويش رفت و ظهر موقع نماز بيرون تشريف آورده، هردو سپاه با وي نماز خواندند، آنگاه حضرت به حرّ و همراهانش فرمود: من برحسب نامه‌ها و درخواست‌هاي  متوالي و عهود شما مردم کوفه به طرف شما آمدم، اکنون هم اگر بر تقاضا و عهود سابق خود پاي داريد با من تجديد عهد کنيد و اگر از دعوت خويش پشيمان شده ايد من بر مي‌گردم به خانۀ خدا. هيچکس از آنها جوابي به حضرتش نداد.

 آن شب گذشت. صبح باز حضرت فرمايشات روز گذشته را مجدداً به حرّ و کسانش فرمود. اين دفعه حرّ عرض کرد: ما از اين نامه‌ها اطلاعي نداريم و جزء نويسندگاه آنها نيستيم و من اينک مأمورم که اگر به طرف کوفه روي در خدمتت باشم تا شما را بر عبيدالله وارد کنم، وگرنه در همينجا متوقّفتان کرده، از عبيدالله کسب تکليف کنم. و پس از مذاکراتي توافق کردند که آن حضرت از راهي که غير از راه کوفه و مدينه هر دو باشد طي طريق کند تا حرّ از عبيدالله کسب تکليف نکايد. به اين ترتيب آن حضرت راه بين عذيب و قادسيه را در پيش گرفت و حرّ هم مراتب را به عبيدالله نوشته در مجاورت حضرت حرکت نمود تا رسيدند به قري الطفّ (نينوا).

 صبحگاه روز دوم محرم ۶۱ بود که به آنجا رسيدند. همان هنگام نامه عبيدالله زياد در جواب حرّ رسيد که به محض رسيدن نامه بايستي کار را بر حسين بن علي سخت بگيري و مانع از حرکت وي شوي و او را در بياباني بي‌آب و آبادي فرود آورده، به من خبر بدهي و حامل نامه مأمور نظارت در اجراي فرمان من است. حرّ که تا اين ساعت از حدود کوچکي و ادب نسبت به حضرت خارج نشده بود، رويه اش را عوض کرد و چون حضرتش خواست از نينوا حرکت فرمايد به خشونت در صدد ممانعت برآمد، و ميل حضرت هم به علت عدم آبادي در توقف نينوا نبود و اصرار در حرکت فرمود. ناچار عين نامه عبيدالله را به حضرتش ارائه و براي حرب آماده گرديد. بعضي از اصحاب هم به حضرت حسين (ع) عرض کردند: بهتر است اينان را که فعلاً عدهّ زيادي نيستند، از پيش برداريم که بعداً اينها زياد شده و گرفتار مشکلات بيشتري خواهيم شد. فرمود: من ابتدا به جنگ نمي‌کنم.

 خلاصه حضرت اجباراً در همانجا توقف فرموده نام زمين را سؤال فرمود. جواب دادند: کربلا. فرمود: کربٌ و بلاء. آنگاه دستور داد که خيمه‌ها را گرد هم برافرازند و بعداً دور خيمه‌ها را خندقي بکنند و داخل خندق را پر از هيمه کنند، طوري که راه دخول و خروج خيمه‌ها از يک سمت باشد که در موقع لزوم هيمه‌ها را آتش زنند که راه حمله به خيام مسدود شود و اهل حرم از تعرّض دشمن مصون باشند. فردا نامه‌اي از عبيدالله زياد براي حضرت حسين رسيد مبني بر اينکه از طرف يزيد مأمورم که نخورم و نياشامم تا يا براي يزيد بيعت از تو بگيرم يا به قتلت برسانم. حضرت نامه اش را دور انداخته، فرمود: قابل جواب نيست. عبيدالله پس از نرسيدن جواب از طرف حضرت حسين، عمربن سعد وقاص را که نامزد حکومت ري بود و فعلاً با شش هزار نفر سوار آمادۀ عزيمت ديلم براي جنگي بود، به وسيلۀ تهديد به لغو حکم حکومت ري حاضر نمود که با عده اش به کربلا رفته فرماندهي جنگ با حضرت حسين را عهده دار گردد. عمر با شش هزار نفر سوارِ آماده خود اولين لشگري بود که روز سوم محرم شصت و يک وارد کربلا گرديد. پس از او سنان بن انس و عروة بن قيس و شيث بن ربعي و شمربن ذي الجوشن هر يک با چهار هزار نفر به تدريج و متناوباً تا نهم محرّم وارد کربلا شدند. با اينکه عدّۀ سپاه عمر سعد به بيست و دو هزار نفر رسيده بود، مع ذلک ابن زياد به علت شجاعت و از جان گذشتگي که در بني هاشم سراغ داشت از عاقبت امر مطمئن نبود و پشت سر هم نيرو به کربلا سوق مي‌داد تا جمع سپاهيان کوفه بالغ بر ۳۳ هزار گرديد که با ملحقات و حواشي سپاه شايد به پنجاه هزار نفر مي‌رسيد. عمر سعد پس از ورود کربلا با حضرت سيد الشهداء ملاقاتي کرد و علت نهضت و مقصد آن حضرت را جويا شد. آن حضرت فرمود: شما مردم کوفه دعوتم کرديد و الحاح در عزيمتم به طرف کوفه نموديد، اکنون اگر از دعوت پشيمانيد برمي گردم به مدينه و اگر نه به يکي از ثغور اسلامي مي‌روم. عمر سعد مراتب را به ابن زياد خبر داد و تکليف خواست. آن لعين به عمر نوشت: بيعت يزيد را بر حسين و يارانش عرضه کن، اگر بيعت کردند به من خبر بده که به آنچه مصلحت دانم امر کنم. عمر چون يقين داشت که حضرت سر به بيعت يزيد در نمي‌آورد، نامه را به حضرتش ارائه نداد. روز بعد نامۀ ديگر از عبيدالله رسيد که اکنون سپاه تو کامل شده و قادر بر هر امري هستي. اگر حسين حاضر به بيعت نيست جنگ را بدون ترديد شروع نما و هر ساعت مرا از جريان مطلع کن. عمر چون تمايلي به جنگ نداشت به مماطله مي‌گذراند که شايد راه اصلاحي پيدا و قضيه بدون خونريزي خاتمه يابد.

 تا روز هفتم محرّم رسيد. نامۀ ديگر از ابن زياد به عمر رسيد که حَلََّ بَين الحُسين و ماء الفرات، بين حسين و آب فرات حائل شو. عمر عده‌اي را بر شريعۀ فرات فرستاد که مانع آب به اردوي حضرت سيد الشهداء شدند. گويند حضرتش امر به حفر چاهي در اطراف خيمه گاه فرمود که تا روز نهم از آب آن استفاده مي‌کردند. چون روز نهم محرّم شد، شمربن ذي الجوشن با چهار هزار نفر و نامه‌اي از ابن زياد وارد کربلا شد. و عبيدالله در نامۀ خود عمرسعد را معاتب قرار داده و نوشته بود که گويا در کار جنگ مسامحه مي‌کني، به رسيدن شمر يا بايد بر حسين و اصحابش حمله برده آنان را از دم تيغ بگذراني و يا اينکه فرماندهي سپاه را به شمر واگذاري که وي فرمان مرا اجرا کند، و شمر ناظر بر عمليات تو وگرنه مأمور تحويل گرفتن سپاه است. عمرسعد عصر آن روز (روز نهم) فرمان حمله را صادر کرد. صداي سم اسبان و هلهلۀ سواران حضرت سيد الشّهداء (ع) را متوجّه حملۀ آنان کرد و به جناب ابوالفضل العباس فرمود، برود و از مقصود آنها سؤال کند. وي رفته و آمده، عرض کرد که به قصد جنگ و جدال و حرب و قتال هجوم آورده‌اند. فرمود: برو و امشب را از آنها مهلت بگير که مي‌خواهم با عبادت پروردگار وداع نمايم. جناب ابوالفضل پس از مذاکراتي از آنها مهلت گرفت، و جنگ به فردا صبح موکول گرديد. آن حضرت شب مجدداً به همان عدهّ قليل همراهاني که باقي مانده بودند فرمود که فردا صبح جنگ شروع مي‌شود و تا بعدازظهر به شهادت من خاتمه مي‌يابد و اين سپاه به ديگري جز شخص من کاري ندارند و شما‌اي اصحاب من و فاميل من و اقوام من هريک مايليد که جان خود را از مخاطره بيرون ببريد تا تاريکي شب برجاست فرار کنيد و برويد من بيعت خود را از گردن شما برداشتم و از قيد عهد و پيمان آزادتان کردم برويد و جان به سلامت ببريد. آنگاه براي اينکه خجلت مانع رفتن آنها نشود، سر را لحظه‌اي بر زانو نهاد و چشم‌ها را فرو بست. بنا به بعضي روايات عدّه‌اي که تا سيصد و پنجاه نفر هم گفته شده از همراهان آن حضرت همان شب رفتند و حضرتش را با عدّه قليلي در جنگ گذاشتند. ولي عکس اين هم اتفاق افتاد که همان شب يک عدّۀ سي و دو نفري از سپاه عمرسعد که شايد به قصد شبيخون يا تجسّس به قرب خيمه گاه آمده بودند بر اثر استماع صوت تلاوت قران آن حضرت جذب شده و به حضرتش پيوستند، و صبح هم که طرفين مشغول لشگر آرائي بودند، حرّبن يزيد رياحي از کرده پشيمان و با پسر و برادرش به سپاه حضرت سيد الشهداء (ع) پيوست. عدّۀ اصحاب حضرت سيدالشهداء (ع) صبح عاشورا بنابر مشهور با بني هاشم و بستگان و اولاد وي سي و دو نفر سوار و چهل نفر پياده جمعاً هفتاد و دو نفر بودند و بنا به بعضي روايات هفتاد و دو نفر سواي بني هاشم و اقربا بودند در هر صورت مسلّماً از همه جهت بيش از صدو بيست و پنج نفر نبوده‌اند.

 صبح دهم محرّم (عاشورا) سال ۶۱ پس از صف آرائي دو سپاه و وداع حضرت با اهل حرم و خطبۀ اوّليه که در کنار ميدان جنگ ايراد و خود را معرفي فرمود، حمله اوّلي و نخستين پيکار شروع شد و دو ساعت طول کشيد. پس از آن مدت طرفين براي بررسي وضع خود از هم جدا شدند و وقفه‌اي در جنگ حاصل شد. آن حضرت پس از بررسي اصحاب، مشاهده فرمود که در اين حمله پنجاه نفر از اصحاب مِن جمله حرّبن يزيد شهيد شده‌اند. پس از فاصلۀ مختصري حملۀ دوم شروع گرديد و در اين حمله هم عدّه‌اي ديگر از ياران حضرتش شهيد شدند. موقع نماز ظهر شد. حضرت نماز خوف خواند. حين نماز هم چند نفر که براي حفاظت جلوي حضرت بودند، هدف تير دشمن شده به شهادت رسيدند. در حملۀ سوم هاشميان از عموزادگان و برادر زادگان و برادران گرفته تا فرزند آن حضرت علي اکبر همه شهيد شدند. آفتاب به طرف مغرب مايل شده بود که جز خود آن حضرت و جناب ابوالفضل العباس کسي باقي نمانده بود و دو برادر به کمک يکديگر چون شير ژيان حمله مي‌کردند و از کشته پشته مي‌ساختند. اين وقت فرياد "العطش" زنان و اطفال، جناب ابوالفضل را وادار کرد که براي آوردن آب پس از اجازه از حضرت حسين (ع) از وي جدا شده و به طرف شريعه فرات برود. رفت و مشکي پر از آب کرده ولي قبل از رسانيدن آب به حرم کوفيان دستهاي مبارکش را قطع کرده و فرق همايونش را شکافته شهيدش نمودند. حضرت حسين (ع) ديگر به کلي تنها مانده لحظه‌اي هَلْ مِنْ ناصرٍ ينْصُرُني[۳] مي‌فرمود و لحظه‌اي حمله‌هاي  حسيني مي‌نمود. تا اينکه استماع ناله و فرياد اهل حرم به خيمه گاهش کشيد وعلي اصغر طفل شيرخوار خود را که شدّت تشنگي و حالت رقّت انگيز او باعث ناله و فرياد اهل حرم شده بود، از آنها گرفت و به کنار سپاه آمده و براي وي از آن لعينان جرعه آب طلبيد. در عوض آب حرمله ملعون با تيري جانسوز آن نوگل باغ نبوّت را شهيد کرد. آن حضرت جسد آن طفل را به پشت خيمه گاه برده، دفن کرد. آنگاه براي آخرين وداع به خيمه گاه رفت و از اهل بيت وداع کرده و سفارشات لازمه را به خواهرش زينب کبري نمود و دست مبارک را بر سينۀ وي گذاشته سکينه الهّيه به قلب مطهّرش وارد کرد و اعلا درجۀ صبر و ثبات را به وي بخشيد، و زنان و اطفال را به وي سپرد. آنگاه به خيمۀ حضرت سجّاد (ع) رفت و اسرار ولايتي و ودايع الهي را تسليم وي فرمود. حضرت زينب را از امامت آن جناب آگاه و بر خلافت وي گواه قرار داد و به اطاعت و مراعات شئون ولايتي وي توصيه اش کرد.

 آنگاه فارغ البال به طرف ميدان کارزار برگشت و به شدّت به حمله پرداخت و چون لشگر روباه صفت از دم شمشير وي مي‌گريختند و کسي را ياراي مقابله با وي نبود، عمر سعد فرمان داد که حضرتش را از دور هدف تير و سنگ نمايند و در نتيجه سنگي به پيشاني مبارکش اصابت و تيري بر قلب مبارکش وارد آمده، آن حضرت از اسب درافتاد. حال غشوه بر وي عارض بود که شمربن ذي الجوشن و سنان بن انس به بالين وي شتافتند. سنان نيزه به پهلوي مبارکش زده و شمر سرِ مبارکش را جدا کرده بر نيزه نصب نمود. . . دنيا منقلب شد گرد و غبار عالم را فرا گرفت زمين بر خود لرزيد. اين هنگاه آفتاب به طرف مغرب متمايل بود که کوفيان براي غارت خيام طاهرات هجوم بردند، و چون اهل حرم با فرياد "وامحمّدا" در کنج خيام فرو رفته بودند، کوفيان براي خروج آنها و تخليه خيام براي غارت، خيام را از آتشي که حين جنگ براي حفظ خيام از حملۀ دشمن در خندق اطراف خيمه‌ها برافروخته بودند آتش زدند، و حضرت زينب سراسيمه خدمت سيد سجّاد (ع) که امام وقت بود آمد، و تکليف خواست. امام فرمود: الفرار. مخدرات حرم رو به بيابان نهادند و خيمه‌ها غارت شد و حضرت سيد سجاد (ع) اسير گرديد. پس از غارت خيام جوش و خروش اشقياء فرو نشست و اطفال از بيابان جمع آوري شدند و صبح روز بعد آنها را به حالت اسارت به طرف کوفه حرکت دادند. . . سه روز بعد قبيلۀ بني اسد به کربلا آمدند و شهدا را به راهنمائي حضرت سجاد (ع) که به نيروي الهي حاضر شده بود در آرامگاهي که خاک آن شفاي بيمار و زيارت آن باعث آزادي از نار است دفن نمودند، صلوات الله و سلامه عليه و علي اصحابه.

 هنگام شهادت عمر حضرتش ۵۶ سال و پنج ماه و مدت خلافت الهي وي قريب يازده سال بوده است.

 فضايل و مناقب حضرتش را حدّ و حصري نيست، اَللهُمَّ ارزُقْنا شفاعَتَه و احشُرنا تَحتَ لواءِ جدّه. وجود مقدّسش نور ديده حضرت مصطفي (ص) و سليل حضرت مرتضي (ع) و زادۀ فاطمۀ زهرا (ع) است. در کودکي تفريح گاهش بر دوش حضرت پيغمبر و گلو و لبانش بوسه گاه آن سرور بوده است. ذات همايونش خامس اصحاب کسا و ثالث انوار هدي و ثاني مصداق ابنائنا و ابوالائمة النجباء و سيد الشهداء و في تربته الشّفاء و في تحت قبته إجابة الدّعاست، حضرت رسول (ص) درباره اش حسين منّي و انا من حسين[۴] فرمود و از ابراهيم فرزند خود در راه بقاي وي گذشت و سيد شباب اهل الجنة اش لقب داد.

 معجزات و کرامات ظاهره از وجود مقدّسش در حيات و از سر مطهّر و قبر مبارکش پس از شهادت همواره لا تُعدّولا تُحصي است. شهداء راه خدا و جان نثاران حضرت سيدالشهداء طبق زيارت نامه مقدّسه و اغلب روايات هفتاد ويک يا هفتاد و دو نفر بوده‌اند که هفده يا هجده نفر از بني هاشم هستند به اين شرح: دو نفر فرزندان حضرت ابي عبدالله: علي الاکبر و علي الاصغر، و پنج نفر برادران آن حضرت:

 ۱ - ابوالفضل العباس بن علي،

 ۲ - عبدالله بن علي،

۳ - جعفربن علي،

 ۴ - عثمان بن علي،

 ۵ - محمّد يا ابوبکربن علي، به اختلاف روايات،

و سه نفر برادر زادگان آن حضرت:

۱ - ابوبکربن الحسن،

 ۲ - عبدالله بن الحسن،

 ۳ - قاسم بن الحسن،

 و دو نفر خواهر زادگان حضرتش فرزندان عبدالله بن جعفر:

 ۱ - عون بن عبدالله،

 ۲ - محمّدبن عبدالله،

 و پنج نفر عموزادگان آن حضرت فرزندان عقيل (سواي جناب مسلم):

 ۱ - جعفربن عقيل،

 ۲ - عبدالرّحمن بن عقيل،

 ۳ - محمّدبن ابي سعيدبن عقيل،

 ۴ - عبيدالله بن مسلم بن عقيل،

 ۵ - ابراهيم بن مسلم بن عقيل.

 و بقيۀ شهدا پنجاه و پنج يا پنجاه و چهار نفر از اصحاب بوده‌اند که نام چند نفر از آنها ذکر مي‌شود:

 ۱ - مسلم بن عوسجه

 ۲ - زهيربن لقين

 ۳ - حرّبن يزيد الرياحي

 ۴ - نافع بن هلال

 ۵ - ابوشمامه صيداوي

 ۶ - عابس بن شبيب الشّاکري

 ۷ - عبدالله بن يقطر

 ۸ - حبيب بن مظاهر يا مظهر.

ازواج آن حضرت:

 ۱ - شهربانو دختر يزدجرد شاهنشاه ايران،

 ۲ - رباب دختر امرءالقيس،

 ۳ - امّ ليلا دختر ابي مرّه،

 ۴ - امّ اسحق،

 ۵ - قضاعيه.

 خواهران آن حضرت که در کربلا همراه وي بوده‌اند:

۱ - حضرت زينب کبري،

 ۲ - امّ کلثوم،

 ۳ - فاطمه، ۴ - صفيه،

 ۵ - رقيه،

 ۶ - امّ هاني.

دختران آن حضرت:

۱ - فاطمه صغري که به علت مريض بودن در مدينه باقي ماند،

۲ - سکينه،

 ۳ - رقيه،

 ۴ - فاطمه، که اين سه نفر مخدرات در کربلا بودند.

پسران آن حضرت: حضرتش چهار پسر داشته:

 ۱ - جعفربن الحسين که قبل از شهادت آن بزرگوار در مدينه وفات يافت،

 ۲ - حضرت علي بن الحسين زين العابدين از بطن شهربانو دختر يزدجرد،

 ۳ - علي بن الحسين مشهور به علي اکبر که مادرش امّ ليلا دختر ابي مرّه است،

 ۴ - علي بن الحسين مشهور به علي اصغر که از بطن رباب بنت امرء القيس بود.




[۱] - گوشت تو، گوشت من است.

[۲] - اي حسين، به سمت عراق خروج کن زيرا که خداوند مي خواهد ترا کشته ببيند.

[۳] - آيا ياوري هست که به من کمک کند.

[۴] - حسين از من و من از حسين هستم.

              

صفحه اصلي - سلسله اولياء - كتب عرفاني - پند صالح - تصاوير - بيانيه‌ها - پيوند - جستجو - يادبود - مكاتبه - نقشه سايت - اعلانات

استفاده و كپی برداری از منابع، مطالب، محتوی و شكل این سایت با رعایت امانت و درستی آزاد است.

تصوف ايران ۱۳۸۵

Home - Mystics Order - Mystical Books - Salih's Advice - Pictures - Declarations - Links - Search - Guestbook - Correspondence - Site Map - Announcements

Use of the form and content of this site is free, but subject to honesty.

Sufism.ir 2007