|
|||
قطب شانزدهم
رَئيس السّلسله و اَبُ الطّايفه و سيد الطريقه، العالم العلي جناب سيد شاه نعمت الله ولي. نام مبارکش سيد نعمت الله فرزند عبدالله، به طوري که خود آن جناب نظماً فرموده است نسب جسماني وي به بيست واسطه به حضرت رسول (ص) ميرسد که ميفرمايد: نعمت اللّهم وز آل رسول محرم عارفان ربّاني قرة العين مير عبدالله مرشد وقت و پير نوراني پدر او محمّد آن سيد که نبودش به هيچ رو ثاني باز سلطان اولياء جهان مير عبدالله است تا داني تا آخر که فرمايد: بيستم جدّ من رسول خداست آشکار است نيست پنهاني لقب مبارک وي سيد نورالدّين و آباء گرامش در شهر حلب ساکن بودهاند، پدرش سيد عبدالله از حلب به کيج و مکران آمد و پس از مدتي توقف در مکران با خوانين شبانکاره فارس وصلت نمود و به اين سبب عزيمت کوه بنان کرمان کرده در آنجا متوقف شد. ولادت حضرت شاه نعمت الله در کوه بنان در سال هفتصد و سي و يک روي داده که منسوب به خود آن جناب است که فرموده «تاريخ تولّد من ذال منقوط است». جنابش پس از تحصيل علوم ظاهري نزد عدّهاي از فضلا و علماء از قبيل شيخ شمس الدّين مکّي و سيد جلال الدّين خوارزمي و قاضي عضدالدّين و شيخ رکن الدّين شيرازي و تکميل فضايل صوري، طالب کمالات باطني گرديده و به صحبت اولياء الله روي آورده هر جا نشاني از بزرگي و شيخي مييافت بيدرنگ به آن سو ميشتافت و در وادي طلب مسافرتها نموده رياضتها کشيده و رنجها ديده است. حضرت شاه پس از گردش ايران به مسافرت ممالک توران و ديار عرب پرداخت و به صحبت بسياري از مشايخ عظام و عرفاي والامقام عصر خود از قبيل سيد اخلاطي در مصر و قطب الدّين رازي در مکّه و غيره رسيده. ولي از ملاقات و مصاحبت آنان چهرۀ مقصود بر وي نمودار نگرديد تا اينکه در مکّه معظمّه شرف حضور جناب شيخ عبدالله يافعي را دريافت و در خدمت وي مقصود را حاصل ديد. آنگاه به امر آن جناب مدت هفت سال مشغول رياضات و مجاهدات مختلفه گرديد چنانکه گاهي به خدمت شباني مأمور ميشد تا مراتب سلوک را طي، و به ذروه کمال رسيد و به دريافت اجازۀ ارشاد و تلقين عباد مفتخر گرديده و به اشاره جناب شيخ عبدالله به وطن مألوف بازگرديد. جنابش در مراجعت از مکّه از خطّه ماوراء النهر عزيمت ايران فرمود و در شهر سبز نزديک سمرقند چندي توقف نمود و در کوههاي آنجا اربعيناتي به پايان برد و در آن ولايت جمعي کثير و جمّي غفير دست ارادت به دامان حضرتش زده شرف توبه و تلقين يافتند. گويند عدّۀ ارادتمندان وي در توران و خوارزم قرب صدهزار نفر شدند از اين رو بعضي از مفسدين و مغرضين از جمله امير کلال بخاري که منسوب به سلسله نقشبنديه بود، به امير تيمور پادشاه وقت عرضه داشت که جناب سيد با اين عدۀ کثير که ارادتش ميورزند اگر داعيه کند مجال مقاومت نخواهد بود! امير تيمور به ملاقات جناب شاه آمده عرض کرد: اين ملک موطن شما نيست مناسب چنان است که به سمت ديگر عزيمت فرمائيد. جناب شاه به مراقبه رفته سپس فرمود: ميرويم ولي پس از خوردن نان و حلواي فوت امير کلال! و همانطور هم شد زيرا هنگام حرکت از سمرقند نان و حلواي فوت امير کلال را آوردند، حضرتش لقمهاي تناول فرموده و حرکت نمود. به هر حال جناب شاه از سمرقند به طرف مرو روانه و از آنجا به مشهد مقدّس حضرت رضا (ع) مشرّف گرديد و يک اربعين در آنجا بسر آورده متوجّه هرات گرديد و در آن بلد به پيروي از سنّت جدّ بزرگوارش صبيۀ مير عماد الدّين حمزه حسيني را به حباله نکاح درآورد و پس از مدتي توقف از هرات متوجّه مولد خود کوه بنان گرديده در آنجا نزول اجلال کرد. در کوه بنان خداوند فرزند ارجمندش شاه خليل الله را به وي عطا فرمود. پس از هفت سال توقف در کوه بنان به ديدن يزد ميل کرد. به آن صوب مسافرت نمود، و در تفت يزد مقام کرد و طرح خانقاه و عمارتي آنجا ريخت و آسيائي و باغي احداث نموده پس از مدتي توقف در تفت عزيمت کرمان فرمود و از کرمان روزي براي تفرج به سرآسياب ماهان تشريف فرما شد، گويند پير زالي سفره ناني و کاسۀ ماستي از سر اخلاص حضور وي آورده استدعا نمود که وي در ماهان رحل اقامت افکند. آن جناب قبول فرموده ساکن ماهان گرديد و تا آخر عمر ساکن همانجا بود. سر سپردگان و راه يافتگان بر دست وي بيرون از شمار و مشايخ و بزرگاني که به درک صحبت وي رسيده و از برکات انفاس قدسيه اش بهره مند گرديدهاند بسيار است که به نام عدهاي در ذکر معاصرين وي اشاره ميشود. تأليفات و رسالات علمي و عرفاني و ادبي حضرتش به فارسي و عربي بيش از سيصد رساله و تصنيف کوچک و بزرگ و ديوان اشعار شورانگيز و غزليات شوق آميزش بينياز از تعزيف و توصيف است. در قصيده منسوب به آن حضرت که با مطلع «قدرت کردگار ميبينم» شروع ميشود بسياري از وقايع و اخبار آينده در آن اشاره شده که مشهور و معروف است. حضرتش متجاوز از يکصد سال عمر يافت و هفتاد و چهار سال آن را مستقلاً بر مسند قطبيت و ارشاد عباد متّکي و به هدايت طالبان حقيقت اشتغال داشت. در سال هشتصد و سي و چهار خلافت و جانشيني خود را به فرزند ارجمندش سيد برهان الدّين خليل الله تفويض و وي را مأمور تربيت سالکان و مراقبت و حفاظت خانقاه و مريدان فرمود و خود رخت به عالم بقا کشيد و در ماهان در مزار متبرّکي که الآن مطاف عارفان و درويشان است مدفون گرديد رحمة الله عليه. مشاهير معاصرين آن جناب از مشايخ و بزرگان عرفا: ۱ - مير سيد علي همداني؛ ۲ - خواجه اسحق ختلاني؛ ۳ - پير جمال الدّين اردستاني؛ ۴ - شاه قاسم انوار؛ ۵ - شيخ صدر الدّين اردبيلي؛ ۶ - خواجه بهاء الدّين نقشبندي؛ ۷ - خواجه محمّد پارسا؛ ۸ - خواجه ابونصر پارسا؛ ۹ - مولانا نظام الدّين خاموشي؛ ۱۰ - جلال الدّين يوسف اوبهي؛ ۱۱ - خواجه علاء الدّين چشتي؛ ۱۲ - نورالدّين حافظ ابرو؛ ۱۳ - سيد محمد نوربخش؛ ۱۴ - شيخ زين العابدين ابوبکر خوافي؛ ۱۵ - سيد نظام الدّين محمود ملقب به داعي الله. از علماء و فقهاء: ۱ - ابوعبدالله شمس الدّين محمّدبن مکّي معروف به شيخ شهيد اول؛ ۲ - شيخ رکن الدّين شيرازي؛ ۳ - سيد جلال الدّين خوارزمي؛ ۴ - عبدالرّحمن بن رکن الدّين معروف به قايني عضدالدّين؛ ۵ - سيد علي بن محمد بن علي شهير به مير سيد شريف جرجاني؛ ۶ - خواجه افضل الدّين محمد صدر ترکه اصفهاني؛ ۷ - مشرّف الدّين اسمعيل بن ابي بکر شافعي مشهور به ابن الحرمين؛ ۸ - احمدبن محمد بن فهد حلّي مؤلف عدّة الدّاعي که از بزرگان فقهاي شيعه است و در تصوّف او نيز شک و اختلافي نيست. از سلاطين و امراء: ۱- امير تيمور گورکاني و پسرش شاهرخ ميرزا. از شعرا و حکما: ۱ - بابا سودائي ابيوردي؛ ۲ - شيخ شرف الدّين علي يزدي؛ ۳ - محمد شيرين مغربي؛ ۴ - شيخ ابواسحق معروف به شيخ اطعمه؛ ۵ - مير مختوم شيرازي شاعر. چون به ذکر فرمايشات شورانگيز و کلمات حقايق آميز آن حضرت با بودن تأليفات و رسائل وي که حاوي همه قسم مطالب و معارف و دقايق و نصايح است در اينجا احتياج نيست و اين مختصر گنجايش حتّي شمّهاي از افاضات عاليه و فراوان آن حضرت را ندارد، لذا از ورود در آن باب صرف نظر شده خواهندگان را به تأليفات دقيقه آن حضرت ارجاع ميدهد و فقط به ذکر چند کرامت از وجود فايض الوجودش اکتفا ميورزد: مشهورترين كرامت آن جناب که در همه تذکره هائي که شرح حال ايشان را نوشته، ذکر شده همان قضيه آن حضرت با امير تيمور و ظهور مصداق «گر جهان را خون بگيرد مال مال، کي خورد مرد خدا الاّ حلال» که شرح آن چنين است که چون هجوم خلايق به ورود در سلک ارادتمندان حضرت شاه و ازدحام عام براي توبه و تلقين به حضورش به سمع امير تيمور رسيد، از کثرت مريدان و رغبت مردمان و تشرّف حضور آن جناب ترسيده حضرتش را به هرات طلبيد. وي حسب الامر سلطان عازم هرات شد و براي مدّتي در آنجا رحل اقامت افکنده همواره به کار خويش که نشر علوم ظاهر و بسط و ظهور کمالات باطني بود مشغول و در هدايت خلق کماکان سعي بليغ مبذول ميفرمود، چنانکه جمعي از امراء سلطان نيز بدائرۀ ارادت آن حضرت وارد شدند و به مراسم خدمت قيام داشتند، و با اينکه خود سلطان هم غالباً حضورش شرفياب و از برکات مصاحبت آن حضرت مستفيض ميشد مع ذلک به سبب استغنائي که طبعاً آن حضرت در سلوک با سلطان ظاهر ميفرمود غبار کدورتي بر خاطر سلطان نشسته بود، و ظاهراً همين غبار کدورت باعث شد که امير تيمور چنين سؤال معترضانه و در تعقيب آن چنان امتحان مغرضانهاي از حضرتش بنمايد که روزي در هنگام مصاحبه با آن جناب عرض کرد که: با آنکه شما به ولايت معروف و به زهد و تقوي موصوف هستيد چگونه است که ميبينم با امراي دولت من و محتشمان اردو مصاحبت و مجالست و در اکل و شرب با آنها مشارکت ميفرمائيد و از لقمههاي شبهه ناک بيپروا تناول مينمائيد؟ آن حضرت در جواب تبسمي فرموده گفت: گر بگيرد خون جهان را مال مال کي خورد مرد خدا الاّ حلال البته اين جواب وي را قانع نکرد و پسند خاطر وي نيفتاد بلکه ممّد اعتراض و مؤيد بدبيني حتّي تکدّر خاطر وي گرديد، از اين رو در مقام امتحان آن حضرت برآمده و محرمانه به خوانسالار خود دستور داد که فردا برّهاي به طريق ظلم و جور از مظلومي ناتوان گرفته به طبّاخ دهد که از آن اقسام اطعمه ساخته موقع نهار بر سر سفره وي گذارد، و ضمناً از حضرت شاه استدعا نمود که ناهار فردا را در مصاحبت وي صرف نمايند. خوانسالار به فرموده عمل نمود و از پيره زني نحيف برّهاي به جبر گرفته به طبّاخ داد، وي نيز انواع اطعمه ساخته بر سفره سلطان گذارد، چون سلطان به اتّفاق حضرت شاه ولي به سفره نشستند، سلطان به تواضع تمام از هر قسم غذاي مطبوخ از برّۀ مزبور تقديم حضرتش مينمود و وي بسم الله گفته ميل ميفرمود. پس از خاتمۀ ناهار سلطان گفت اين چه حالت است که ميبينم، غذائي که ميدانم بيشبهه حرام است بدون تأمّل ميل فرموديد و حلال دانستيد؟! آنگاه ماجراي برّه گرفتن از پيره زن را مشروحاً عرض کرد. آن حضرت فرمود بهتر است تحقيق و تفتيش بيشتري در اين باب بفرمائيد که شايد حکمتي در آن نهفته باشد. سلطان دستور داد پيره زال صاحب برّه را به مجلس حاضر کرده شرح قضيه را از وي سؤال نمود. پيره زال گفت:اي شاهِ جهان فرزندي دارم که به سرخس به جلاّب کشي رفته بود و مدتي از وي بياطلاع بودم و اخبار اضطراب آميز و وحشت خيز از وي ميشنيدم، نذر کردم که اگر به سلامت باز آيد برّهاي نياز خدمت سيد نعمت الله نمايم، روز گذشته پسرم به سلامت باز آمد، طبق نذر خود برّهاي به خدمت سيد ميبردم که غلامان سلطان آن را به عنف و جبر از من گرفته و به مطبخ شاهي آوردند و به زاري من اعتنائي نکردند. شاه از شنيدن اين سخن شرمسار و منفعل شده از حضور مبارکش عذر خواهي نموده خواستار عفو گرديد، آنگاه رخصت داد که حضرتش به وطن مألوف مراجعت فرمايد. ديگر آنکه در مسافرت مصر با چند نفر از اصحاب به ملاقات مير سيد حسين اخلاطي تشريف ميبرد، هنگامي که به قرب محل ميرسند، مير حسين آگاه شده به ملازم خانقاه خود دستور ميدهد که جناب شاه و اصحاب را در صفّهاي که نزديک خلوت وي است وارد کنند و قبل از ورود طبقي نُقل آنجا جهت ايشان ميفرستد. جناب شاه پس از ورود مختصر تأملي نموده ميفرمايد بهتر است به محلي ديگر برويم و از صفّه بيرون ميروند، بلافاصله سقف فرو ميريزد و همه متعجب ميشوند. سپس سيد حسين از خلوت بيرون آمده در غرفهاي که مشرف به رود نيل بوده با جناب شاه ملاقات و خلوت مينمايد. مير ميگويد ميخواهم از حالات شما بهره مند شوم. جناب شاه ميفرمايد ما نيز همين تقاضا را از شما داريم. مير سيد حسين از علوم غريبه مثل کيميا و ليميا و سيميا رمزي بر ايشان ظاهر کرد و دريچهاي که به طرف رود بود گشود و آب رود را در نظر حضرت شاه به چندين قسم نمايش داد. حضرت شاه فرمود ما را از اين قسم حالات نيست مدّعا و دعوي ما کيمياي فقر محمّدي است، و از خلوت بيرون تشريف آورده مراجعت ميفرمايند، پس از قطع مسافتي حقّهاي سر بسته و مهمور به وسيله درويشي براي سيد حسين ميفرستند، چون سيد حسين سر حقّه را ميگشايد قدري پنبه و آتش در آن ميبيند. متعجب شده، ميگويد، افسوس که قدر صحبت نعمت الله را ندانستم. ديگر آنکه درويشي که حقّۀ ارسالي را براي سيد حسين ميبرده در راه به خاطرش رسيد که کاش حضرت سيد چند روزي در صحبت مير سيد حسين توقف ميفرمود که ما از عمل کيميا بهره ور شده از فقر و فاقه خلاص ميشديم، چون به خدمت آن حضرت برگشت آن حضرت سنگ ريزهاي از زمين برداشته پيش وي انداخته، فرمود: اين سنگ را نزد جواهر فروش برده قيمت آن تعيين کن و بازگرفته بياور. چون آن درويش سنگ ريزه را به جواهري برد، جواهري پارهاي لعل ديد که در عمر خود نديده بود، آن را يکهزار درهم قيمت کرد، درويش سنگ را گرفته حضور حضرت شاه آورد و حضرت شاه امر کرد سنگ لعل شده را صلايه نموده شربتي بساختند و به هر درويش جرعهاي از آن چشانيد. ديگر آنکه در مصر به مغازهاي وارد شد که در آن مغازه مجذوبي مسکن داشت بابا حاج علي نام که هميشه در پيش او آتش بدون مدد خارج ميسوخت و از او حالات غريبه بسيار سر ميزد و خلق مصر اعتقاد عظيمي به او داشتند. آن حضرت پس از آنکه آن درويش را دريافت از خود غايب گرديد، متوجّه حال او شد. چون از آن توجه باز آمد درويش مجذوب را در روي افتاده و آتش را خاکستر گرديده يافت. پس از زماني درويش به هوش آمد. دست ارادت به دامن آن جناب زده در سلک ارادتمندان درآمده ملازم حضرت بود و پس از مرگ نزديک ماهان مدفون گرديد. و نيز در نامه دانشوران آورده که حضرت در سفري که از يزد از راه بافق متوجه کوه بنان بود چون به منزل چاره قادر رسيد کارواني را ديد که آنجا بار انداختهاند، هنگام حرکت کاروان عدهاي قطّاع الطّريق که کمين گرفته بودند به ميان قافله ريخته تمام اهل قافله را دست بسته انداختند. آنگاه متوجّه آن حضرت شدند تا وي را نيز گرفتار کنند وي به جانب ايشان نگاهي تند و نظري غضب آلود انداخت، حرکت از دست و پاي دزدان رفته و دست و پاي اهل قافله نيز باز شد. اهل قافله دزدان را دست بسته به حضور شاه آوردند، جنابش از روي عطوفت دزدان را نصيحت و ارشاد فرموده، از آن فعل قبيح توجّه داد و به گشودن دست آنان اشارت فرمود، و قافله به سلامت از آن منزل گذشتند. در اول توقف آن حضرت در ماهان سلطان احمد شاه هندي که ارادت کامل به مشايخ و بزرگان طريقت داشت، صيت کمالات و آوازه کشف و کرامات حضرتش را شنيده، چند نفر از علماء و صلحا را با تحف و هداياي شاهانه حضور آن حضرت روانه و استدعاي خير و طلب همّت نمود. حضرت شاه آنها را مورد لطف و عنايت قرار داده و هنگام مراجعت آنها يکي از مريدان مقرّب خود موسوم به ملاّ قطب الدّين کرماني را همراه آنها به دکن روانه کرده و با وي تاج سبز دوازده ترکي براي سلطان احمد مرحمت فرمود. در همان ايام احمد شاه در هندوستان با خصمي به نام فيروز شاه مشغول جنگ و جدال بوده و در خواب ديده بود که شخصي تاج دوازده ترکي به وي داده، گفت: اين تاج شاهي است که بزرگي گوشه نشين و تاج بخش براي شما داده است. چند روزي از رؤياي احمد شاه نگذشته بود که ملاّ قطب الدّين به خدمت رسيد، تا چشم سلطان به وي افتاد، فرمود: اين همان شخصي است که در رؤيا تاجي برايم آورد! آنگاه با وي با محبت و احترام برخورد نمود. ملاّ قطب الدّين با اجازۀ وي تاج مرحمتي حضرت شاه ولي را از صندوق بيرون آورد تا به وي تقديم کند، تا چشم شاه به تاج افتاد گفت: عين همان تاجي است که در خواب به من هديه شد، و آن را با احترام تمام بر سر گذاشت. پس از مدّتي مجدداً سلطان احمد شاه چند نفر از مقرّبان خود را حضور حضرت شاه ولي روانه نموده درخواست کرد که يکي از فرزندان خود را به هندوستان بفرستند که وي از حضور شريفش فيض ياب و از زيارتش بهره مند باشد. حضرت شاه ولي چون فرزند ذکوري جز شاه خليل الله نداشت و دوري آن جناب را تحمل نميتوانست، نوۀ خود شاه نور الله فرزند شاه خليل الله را روانه هند نمود که احمد شاه وي را با استقبالي شايان و احترامي فراوان وارد دکن نموده و وي را مورد همه گونه عنايت و مکرمت قرار داده بر جميع مشايخ طريقت و اشراف و اعيان دولت مقدّمش ميداشت و به لقب «ملک المشايخ» ملقبش ساخت و بالاخره به دامادي خود سرافراز و صبيه مکرمه خود را به عقد زوجيت وي درآورد. براي حضرتش کرامات فراوان ديگر در کتب و تذکرهها ذکر شده و روايت گرديده که ذکر همۀ حالات حضرتش از حوصله و گنجايش اين مختصر خارج است لذا به همين قدر اکتفا و به شرح حال تتمه اقطاب بزرگوار ميپردازيم.
|
|||
|